#هرچی_تو_بخوای
پارت نهم
تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.
گفتم:
_من مناسب همسری شما نیستم.
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
_بگو من لیاقت تو رو ندارم.😏
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا ، با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع
رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟😒چکار کنم راضی میشی؟😒
باتعجب😳 و اخم😠 تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،😢نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم.😕به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟😐
دستشو برد سمت دکمه یقهش و گفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!😐
پله ها رو رفتم باال.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟😕
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی #مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم #حاضرنیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.😊
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.️☺
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال
نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و
آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام
کرد:
_زهرا
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت چهل و هشتم
-نه.☝ازدواج یه رابطه #دوطرفهست .پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه
و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.👌من همیشه دلم میخواست با
کسی ازدواج کنم که همچین #هدفی از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی
که #خدا براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم
انجام نمیده.
من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم...
بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم...😇
وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد،
گفتم:
_یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن #روزی_حلال هست.نه اینکه
در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..️☝باید مطمئنا
حلال باشه.میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا
نه.من میخوام #مطمئن باشم حلاله .البته #انتظار هم ندارم دونه گندم رو از
ابتدا بررسی کنید.
-جالب بود برام.👌
-حتی اگه #درآمد_کم_باشه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا #حلال
باشه..قبول میکنید؟️☝
-خیلی خوبه.😊👌 انشاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی
توجهی نذارید. #تذکر بدید حتما سعی میکنم اصالح بشه.
-من سؤال دیگه ای ندارم.اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید.
باتعجب گفت:
_واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!!😳🤔
-نه.
-در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!!😧
-واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که
دلبستگی های بعد ازدواج #مانع سوریه رفتن تون بشه؟
چیزی نگفت....
سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود.
-آقای رضاپور
چیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم...
-آقای رضاپور..حالتون خوبه؟😥
جواب نمیداد....
بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت:
_خانم روشن.
برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود.
گفت:
_خوبم.نگران نباشید...
بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
_از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین.
برام مهم بود #اولین مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری
میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین.😊👌
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجاه و سوم
_زن حرف گوش کنی نیستی ها.😁
بالبخند گفتم:
_ولی زن باهوشی هستم.😌☝
-باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.😊
چشمهاش پر اشک شد.گفت:
_زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم.😢
-کی مجبورت میکنه؟😢
-همونی که عشق تو رو بهم داده.💖✨
خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.
میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم️☺ ولی ترسیدم که..
ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...😢😣گفتم:
_وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟
-نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم.
-پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟😒
یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت:
_تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟😁
خنده م گرفت.😅ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت
بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق..
نماز میخوندم😭✨و #ازخدا میخواستم به من و وحید کمک کنه...
هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده.
#خیلی_برام_سخت_بود..
خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه
سادات هم داشتم.
فاطمه سادات👧 عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی
بود براش. نگران آینده #نبودم،.
نگران فاطمه سادات #نبودم،..
#ناراضی نبودم،..
تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و #دلتنگی بود.❣😭
وقتی نمازم تموم شد،گفت:
_بعد از من تو چکار میکنی؟😒
پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_از یادگارت نگهداری میکنم.😔
هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم:
_انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟😒
فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم:
_وقتی با امین ازدواج کردم، #میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که
رفت #مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم...
-چی شد که برگشتی؟😒
-مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی
تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم:
_من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه
برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و
نفس بکشم فقط #بایادشما زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با
یادگاری شما.
وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.😔🚶
فردای اون شب...
به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود...😥
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)