AUD-20220305-WA0040.mp3
5.52M
📻 رادیوپلاک
بیسیم چی
(( پاسدار اسلام ))
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
به مناسبت:
ولادت با سر سعادت امام حسین علیه السلام
〰〰🖊نگارنده: خادم الشهداء
••💻 تدوین: دانیال گودرزی
گوینده: احمدرضا هوشمندی اصل _میلاد نجفی
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
#ولادت_امام_حسین(ع)
#راهیان_نور
#حاج_قاسم
🎨 #لوح | #روز_پاسدار
🌟پاسدار، دستِ همیشه همراهِ انقلاب اسـت کـه توانِ رزمی او، برگرفته از نیروهای درونی انسان اسـت.
💠 ولادت امام حسين(ع) و روز پاسدار خجسته باد.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #اطلاعیه | #ثبت_نام
🔻 ثبت نام کاروان راهیان نور
جنوب کشور
📍زمان : ۲۷ اسفند الی ۱ فروردین
#ویژه_استان_تهران
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
Naghshe gharb.pdf
12.1M
🗞 #نقشه | #راهنمای_زائر
🔻 راهنمای مناطق عملیاتی جبهه
جنوب کشور - استان های ایلام و
کرمانشاه
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
پناهیان -چمران.mp3
1.44M
🔊 #بشنوید | #روایتگری
🔻 رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...
🎙حجت الاسلام و المسلمین پناهیان
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🎨 #لوح | #شب_میلاد
🌟ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد...
سقای حسین سید و سالار خوش آمد...
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #روز_پاسدار
🔻الا اهل عالم پیامم بگیر...
📍مرکز فضای مجازی راهیان نور
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #دلنوشته | #راهیان_نور
🌟 برایم از تو گفتن سهل ترین سخت جهان است چگونه بزرگی و عظمت تو را در واژه هایی چنین حقیر جای بدهم ، از تو سخن گفتن کافی نیست بلکه باید با چشم دل به نظاره ات نشست و با تمام وجود، خود را در دریای بیکران معرفتت غرق کرد .
💠تردید ندارم که هرثانیه از عمرم که در حوالی تو بگذرد به هزار سال دور از تومی ارزد!چراکه در میان پستی و بلندی هایت میشود خود گم شده ام را پیدا کنم و از میان هزار راه و بیراه ، صراط مستقیم را دنبال کنم و میشود از اینجا تا آسمان را با چشم باز طی کرد . چقدر هوایت آکنده از بوی ملائکه و بهشت است و میدانم که هر قدمی که در خاکت میگذارم چندین گام به بهشت نزدیک تر میشوم .
🔅زائرت که میشوم دیگر فصل بهانه گیری دلم به پایان میرسد، انگار برایش هیچ جای جهان مثل تو نیست به هرجا که روانه اش میکردم بازهم سراغ تو را از من میگرفت و حالا اما سرشار از آرامش در حوالیت سکنی گزیده .
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #هویزه
🔻ای هویزه آمدم تا که عقده وا کنم...
📍مرکز فضای مجازی راهیان نور
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoir_News
HOVEYZEH-1.pdf
23M
🔰 #بروشور | #یادمان_هویزه
🔻بروشور معرفی یادمان هویزه و شهدای یادمان ویژه کاروانهای راهیان نور
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #عکس_روز | #دفاع_مقدس
سربند « یاحسین » رویِ پیشانی ماست
اینگونه دفاعمان مقدس شده است ...
#مردان_بی_ادعا
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
فصل دوم
آشنایی با روستا و اداب و رسوم و زندگی فرنگیس قبل از ازدواج
••••
از گیلانغرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشتهای بزرگ و درختان بلوط. سال 1340 در این روستا به دنیا آمدم.
زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط.
در گیلانغرب، طایفه و ایلهای زیادی زندگی میکنند. هر خانوادهای، به یکی از این طایفهها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفهاش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر 32 طایفه دارد. مادرم اهل سیهچله، از مناطق و طایفههای گیلانغرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفههای کلهر هستند
مادرم میگفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند. برای همین، از قدیم به آنها کلهر میگویند.
مادرم گاهی به شوخی میگوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یکدفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شدهای تو، فرنگیس!»
در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است.
ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوهزین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آنهایی که دارا
بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آنها کار میکردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانوادهها میشد فهمید. گاهی وقتها، وقتی دود اجاق خانهای بلند میشد، دلم غش میرفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان میداد تا یادمان برود همسایهمان چه میپزد و چه میخورد.
منطقۀ ما گرم است و تابستانهای سختی دارد. مردم کشاورزی میکنند یا دامداری و کارگری. آن وقتها، تفریح مردم این بود
ان شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع میشدند، چای میخوردند و متل میگفتند.
خانههای آوهزین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان میپختیم و غذا درست میکردیم. روزها کار میکردیم و هر وقت شب میشد، مردم غذایی میخوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس مینشستند.
ماسه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچهها شناسنامه میگرفتند. گاهی بچهها پنج ساله میشدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامهای خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آنجایی که میدانم، رحیم متولد 1338 است، ابراهیم 1342
، جمعه 1346، لیلا 1347، ستار 1349، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال 1353.
آن وقتها گاهی عموها یا داییها برای بچهها شناسنامه میگرفتند و وقتی هم داییام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیممنش.
من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود
کسی خواهر و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همۀ کارهاشان را انجام میدادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همهشان را میکشیدم.
پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچهها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من میگفت: «تو هاوپشت منی»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی میپوشید و دستمالی به سر میبست. ریشههای دستمال روی
چشمهایش میافتاد. همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم اینطور صدایش کنم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂