#شهادتت_مبارک
🖼 طرحی ویژه پروفایل
.
#تلنگر
شهید سلیمانی را در عراق
شهید صدرزاده را در سوریه
شهید احمدیروشن را در تهران
و شهید فخریزاده را در آبسرد زدند
فرقی نمیکند کجا
در میدان تکلیف که باشی
بالاخره شهادت به سراغت میآید...
🏴شهادت دانشمند عزیز هستهای کشورمان، #شهید_محسن_فخری_زاده بر همهی مردم ایران تسلیت باد
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1
#شهیدانه
🔻دخترک با چشمانی خیس، به کادوهای بستهبندیشده نگاه میکرد. چه رؤیاهایی که شبانه بافته بود و با رج به رج آن خندیده بود، #بغض کرده بود از شدت خوشحالی، اشک ریخته بود از شوق و بو کشیده بود #عطر_تنی را که روی این تارهای بافته نشسته بود.
حالا چند روزی است که این تار بافتهشده ریشریش شده، از هم رفته و دیگر عطر تن هیچکس از آن به مشام نمیرسد! بوی #خون میآید، بوی #باروت و خاک، صدای هیاهو و #فریاد زنان و کودکان از این تارهای از همرفته به گوش میرسد...
تصویر #پیکری زخمی بر تارهایش نقش بسته، دخترک صاحب پیکر را میشناسد. روزی در #آغوش او کلمه #بابا را هجی کرده بود. او در این هیبتی که درون تصویر متلاشی شده قد کشیده بود... نوازشهای صاحبش را چشیده، #قربانصدقههایش را شنیده و به خاطر سپرده بود.
دختر اینبار نگاه غمبارش را به تابلوی روی دیوار میدهد و بعد نگاهش نام نشسته در گوشه قاب را هدف میگیرد: #حسن_حزباوی!
پدرش در کوت عبدالله #اهواز چشم باز کرده بود. خلق و خویش آیینه تمامنمای #شهدا بود اینطور دیده بودند و میگفتند! برای دفاع از #حرم که رفته بود پدرش ناراضی بود، ناغافل رفت! ناغافل هم #شهید شد...
دخترک روزهای خوش قبل از این واقعه را دور میکند. #بیستوسوم_آذر روز تولدش بود، خانواده در تکاپو بودند کادوهایش را زودتر بگیرند و آماده کنند. قرار بود سوپرایز شود. اما قضیه برعکس شد! پدرش کادوی تولدش را زودتر از #محبوب خویش دریافت کرد و او بود که با خبر پروازش خانوادهاش را سوپرایز کرد، زودتر از لحظه #موعود، ناغافل!
حالا اما دخترک از بین این همه #حسرت فقط بغض غافلگیر کردن پدر و رؤیایی که بافته بود به دلش ماند... رؤیایی که رؤیا ماند و تحقق نیافت...
♡سالگرد #شهادتت_مبارک بهترین بابای دنیا!♡
📸 #سالگرد_شهادت شهید مدافع حرم
#شهید_حسن_حزباوی
#اهواز
🗓تاریخ تولد: ۲۳ آذر ۱۳۶۱
🗓تاریخ شهادت: ۱ آذر ۱۳۹۳
🥀مزار شهید: گلزار شهدای اهواز
🕊محل شهادت: سوریه
#سالروز_شهادت
#الههم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
💢اولین تصویر از سروان محمد عباسی افسر پلیسی که صبح امروز در سراوان ترور شد.
+با شهادت محمد عباسی تعداد شهدای نیروهای سپاه و پلیس در فتنه جیشالعدل به ۹ تن رسید.
#شهادتت_مبارک
🕊🌹🌹🌹 🕊
♡بسم رب الشهدا♡
✍دست برد سمت شبڪه هاے #ضریح و دخیل بست. دلش مانند دستانش گره خورد به #شش_گوشه اے ڪه قرار بود حاجت روایش ڪند
، ✍😔بیقرارے میڪرد گویے در منجلابے فرو رفته ڪه هیچ راه نجاتے ندارد. و دقیقا حس میڪرد در منجلاب #گناه فرو رفته و ڪسے نیست
تا دست دلش را بگیرد و او را از این منجلاب نجات دهد و تا منتهیٰ الیه آرزویش یعنے #شهادت برساند.
✍دلش گرم بود به #ارباب، اربابے ڪه دلش نمیآمد نوڪرش بیش از این عذاب بڪشد ڪه درخواستش را خواند و امضاء زد و نام #مهدے در زمره شهیدان ثبت شد.
✍به گمانم از همان اول مهدے ته قصه را خوانده بود ڪه زبانش با ڪلمه "شهیدم من" باز شد و تا آخرین لحظه سعے ڪرد شهید باشد تا شهید شود...❤️
🍃مادرش اما نمیخواست شیرینے این #سعادت_ابدے را به ڪام پسرش تلخ ڪند ڪه به همه سفارش ڪرد:
این لحظه براے پسرم خیلے شیرین است، مواظب باشید این شیرینے را به ڪامش تلخ نڪنید😔
#شهادتت_مبارک مدافع💔
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
تاریخ تولد : ۱ مهر ۱۳۶۱
تاریخ شهادت : ۱۱ مرداد ۱۳۹۲
تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۲۶
♥️مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین (ع) می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید. بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند... مهدی قبل از رفتن به سوریه، آخرین پیامکش را برای یکی از دایی هایش فرستاد: دایی! من رفتم. دستمال اشکهام رو با کمی تربت کربلا گذاشتهام لای قرآن روی طاقچه. اگه یه وقت طوری شد، آنها را بگذارید کنارم... یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم سیدالکریم خواندیم و به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. می گفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید... پنجشنبه دهم مرداد ماه بود که زنگ زد به برادرش و گفت سال خمسی ام رسیده. یه ماشین دربست بگیر و برو قم خمس من رو بده و برگرد. ۳۰۰ تومن هم به نانوایی لواشی بدهکارم اونم پرداخت کنید... خوابش را دیدہ بودند و از مهدی پرسیدہ بودند: راستش را بگو شب اول قبر که نکیر و منکر آمدند چطور شد؟... در جواب گفت: تا زخمهایم را دیدند, گفتند آفرین و رفتند...
کتاب مدافعان حرم, ناصر کاوه
خاطره ای از شهید مدافع حرم, مهدی عزیزی