#عشق
جنگ، جنگ است
حال میخواد
حمله هیتلر باشد
به سراسر دنیا
یا حمله قلبی باشد
از حجم نبودن تو، بر من...
#محمدامین_تیمورزاده
@nedayandisheh
زندگی...
شايد شعر پدرم بود كه خواند...
چایِ مادر، كه مرا گرم نمود...
#سهراب_سپهری
@nedayandisheh
24.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدن این فیلم کار ساده ای نیست. باور کردنی نیست که شهید آرمان علی وردی تنها به جرم ریش داشتن توسط یک مشت حرامی اینطور دوره شد و با شکنجه های دردناک به شهادت رسید.
کاملا حساب شده اول با چاقو سفید رانش را می برند تا نتواند راه برود، بعد سر فرصت با بلوکهای سیمانی به سرش می کوبند و او برای دفاع، دستش را روی سر می گذارد اما از شدت ضربات انگشترش هم می شکند.
بعد موهایش را می کشند و با چاقو روی صورتش می کشند تا بیشتر زجر بکشد. همزمان همه جور اهانت به مادرش می کنند اما باز هم آرام نمی گیرند و با پنجه بوکس گوشت پشت تنش را تکه تکه می کنند و آخر سر پیکر نیمه جانش را گوشه ای از خیابان رها کرده و رویش پتو می اندازند تا کسی نتواند پیدایش کند.
اگر دیدید کسی این روزها می گوید چرا پلیس و بسیج خشن عمل می کنند و به فلانی یک باتوم اضافه زده اند، این فیلم را نشانش بدهید و بپرسید نظرش چیست؟ اگر حرفی نزد مطمئن باشید دروغ می گوید و مساله اش خشونت نیست. در 50 روز اخیر هیچ خشونتی بالاتر از جنایت اکباتان و شهادت آرمان وجود نداشته است.
https://eitaa.com/joinchat/1844903939C0e8d01846b
@nedayandisheh
ندای اندیشه
دیدن این فیلم کار ساده ای نیست. باور کردنی نیست که شهید آرمان علی وردی تنها به جرم ریش داشتن توسط یک
حقیقتا شهادت #آرمان_علی_وردی عجب داغی بر سینه مون گذاشت.
هنوز قابل هضم نیست. چجوری این دنیا رو تحمل کنیم.
حیف
فقط حیف
ندای اندیشه
شما دنبال بغل رایگان با هرزه ها بودید! ما دنبال بغل رایگان با اباعبدالله الحسین ما مثل هم نیستیم!
آغوش رایگانت، با یک حساب سنگیناز من گرفت آن شب آغوش مادرم را
@nedayandisheh
ندای اندیشه
چرا پشیمان نسیتم؟ چند روز پیش پدر و مادرم برای جشن عروسی یکی از اقوام به روستا رفتند. در آنجا یکی
یادتونه قبلا این مطلبو نوشتم؟
الان یه چیز جالب درباره ش میخوام بگم.
این آشنامون بعدش تعریف کرد که پسرش که ازدواج کرد، (حدود سه سالی هست) زنش اصلا رابطه خوبی با خانواده ی اینا نداره.
اصلا نمیره خونه شون. خانومش زبان خصوصی تدریس میکنه و پولش رو میده باباش براش نگه داره و اصلا به همسرش اعتماد نداره. سال گذشته عروسی خواهر اون پسره بود. زنش به هیچ عنوان راضی نمیشد چه بیاد عروسی. تا اینکه پسره میاد ۱۵ میلیون میده یه گوشی براش میخره اونم راضی میشه بیاد عروسی خواهرش.
پ ن:
خدایا قربون حکمتت
نه اون پولو خواستیم و نه اون طور زندگی رو.
@nedayandisheh
ندای اندیشه
دیدن این فیلم کار ساده ای نیست. باور کردنی نیست که شهید آرمان علی وردی تنها به جرم ریش داشتن توسط یک
مادرِ آرمان تو معراج میگفت:
آرمان یادته همیشه مداحی
غریب گیر آوردنت رو گوش میکردی؟
دیدی آخرش غریب گیر آوردنت مامان...
@nedayandisheh
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_نهم بچه ها امروز در مدرسه کمی فرق کرده اند. ساعت پیش دو نفر از بچه ها در ح
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_دهم
می گویند نوجوانی بهترین دوره ی زندگی انسان است. دوره ای که به منزله ی پلی میان کودکی و بزرگسالی ست. در این دوره تربیت روی انسان بسیار اثر گذار است. و قلب نوجوان مانند لوح سفیدی ست چه هرچه بر آن حک شود ماندگار خواهد شد.
آرمین هم در این دوره قرار دارد. هنوز مسئولیت های سخت زندگی بر دوش او قرار نگرفته و او احساس آزادی می کند و سرگرم درس و بازی و کارهای خودش است. اما این ویروس چند وقتی ست که تبدیل به عذابی برای او شده.
بزرگ تر ها نمی توانند کمکی به این فضا کنند. امید برای آرمین تعریف کرد که نه روانشناس و نه مادرش هیچکدام اصلا متوجه این ویروس نشدند و نسخه ای که شفا بخش نبود را برایش پیچیدند.
بزرگ تر ها دنیای خودشان را دارند. اصولاً هر کسی دنیای خودش را دارد و برای ورود به یک دنیای جدید باید با همدلی و اعتماد وارد آن شد.
آرمین می خواد خودش با این ویروس مقابله کند. برای یک نوجوان کاری شدیداً سخت و طاقت فرساست که با چنین موجودی روبرو شود مخصوصا اینکه آرمین از آن موجود زخم خورده بود و قدرت او را با وجود خودش حس کرده بود.
در ذهنش برنامه هایی را مرور می کند. خود را برای مقابله با آن ویروس آماده می کند. مطمئن است که به زودی سر و کله ش پیدا می شود. ایندفعه آرمین نمیخواند منفعل باشد. می خواهد ویروس را بهتر بشناسد و بداند برای چه آمده؟ متعلق به کدام کُره یا کدام کهکشان است؟ چگونه می تواند از سر او خلاص شود..
او تصمیم خودش را گرفته. نمیخواهد در سایه ی ترس و فرار زندگی کند. این روحیه را شاید از تکواندوکار کردن گرفته باشد. مبارزه های دو به دو در تکواندو درس های زیادی به او داده.
اصولاً زندگی یک مبارزه ی بزرگی ست که در دلش مبارزه های کوچک تر متعددی دارد.
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_دهم می گویند نوجوانی بهترین دوره ی زندگی انسان است. دوره ای که به منزله ی
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_یازدهم
آرمین در اتاقش مشغول مرتب کردن لباس هایش است. پیراهن ها را در یک طبقه از کمد آویزان می کند و بقیه ی لباس ها را در طبقه ی پایین کمد می گذارد.
خسته می شود. روی تخت دراز می کشد و لحظاتی چشمانش را می بندد. وجود ویروس را می تواند حس کند. چشمانش را باز می کند و ویروس را در نزدیکی در اتاق در حالی که ایستاده است می یابد.
سریع از تخت بلند می شود و با اخم به ویروس نگاه می کند. نمیداند جنس او چیست؟ آیا می تواند حرف بزند یا نه؟ چه مقدار می تواند برای آرمین خطر آفرین باشد ؟ و سوالات مثل این.
آرمین صدا می زند: تو کی هستی؟ چی میخوای از من؟ اصلا زبون منو حالیت میشه یا نه؟
جوابی نمیشنود. ویروس یک قدم به سمت جلو حرکت می کند. آرمین داد می زند: جلو نیا.
ویروس به جای خودش برمی گردد. آرمین متوجه می شود که ویروس حرف او را می فهمد. این اولین باری ست که آرمین پی می برد می تواند ارتباط کلامی با او برقرار کند.
آرمین مجدد می گوید: زبون ما رو بلدی؟ چرا حرف.. هنوز جمله ی آرمین تمام نشده بود که می بیند ویروس سیاه به یکباره تماما به رنگ قرمز در می آید و به سمت قفسه ی کتاب حرکت می کند. آرمین فقط نظاره گر شده و اصلا نمیداند چه اتفاقی افتاده. ویروس بر یکی از کتاب های قفسه ی کتاب دست می گذارد و صورتش را به سمت آرمین می کند و می گوید:« من همراه تو در زندگیت هستم.»
پاهای آرمین می لرزد و بدنش خیس از عرق شده. صدای ویروس به اندازه ی قیافه اش ترسناک نبود. صدای معمولی ای داشت. انگار یک انسان حدودا سی یا سی و پنج ساله دارد حرف می زند. الان چهره اش هم تغییر کرده، آن موجود تماما سیاه الان رنگ و لعاب به خود رفته و قرمز رنگ شده.
آرمین می گوید: یعنی چی که تو همراه من در زندگی هستی؟ تا الان کجا بودی؟
ویروس جواب می دهد: «من از اول زندگیت باهات بودم. الان به سنی رسیدی که می تونم خودمو بهت نشون بدم. من در اعماق وجود تو لانه داشتم. اینم بهت بگم در اونجا موجودات دیگه ای هم بودن. وقتش که رسید من از اونا خداحافظی کردم و با عبور از کشور وجودی ات با پشت سر گذاشتن مراحل و مراتب مختلف، الان رو به روی تو دارم باهات صحبت می کنم.»
آرمین کاملا گیج شده بود. در این لحظات اصلا یادش رفته بود پلک بزند و فقط مستقیم به ویروس چشم دوخته بود. این موجود از چه چیزی دارد سخن می گوید. راست می گوید یا دروغ؟ دوست است یا دشمن؟ مگر یک ویروس می تواند دوست باشد؟ اینها سوالاتی بود که در ذهن آرمین پدید آمد اما او به یک چیز مطمئن بود، به این که حس خوبی به او ندارد.
ادامه دارد..