فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم | کفنش را آورد تا من امضا کنم.
🔹 #خاطره آیت الله #سبحانی از #شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
🌷 #شهادتت_مبارک
@tollabolkarimeh 🌷
🔸این عَلَمی که بلند شده، نباید بیفتد🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری از ملاقات #آیت_الله_حائری_شیرازی با #آیت_الله_سیستانی
🕌 پس از استقرارمان در هتل نجف، پدر غسل زیارت کرد و دشداشۀ سفیدِ بلندی پوشید و به جای عمامه یک دستار سفید به سر کشید. عصا به دست، با آن محاسن سفید، هیبت دلربایی پیدا کرده بودند. به مزاح گفتم: بسان حضرت موسی شدید! لبخند زدند و گفتند: با این هیبت قابل شناسایی ام؟
سری به انکار و لبخند تکان دادم و به سمت حرم راه افتادیم.
🕌 به محض ورود در حرم، پاها را برهنه کردند. سرشان کاملاً پایین بود. چیزی را با صدای بی جوهری تند تند زمزمه میکردند و اشکشان متصل جاری بود. حال عجیبی پیدا کرده بودند. این حال و این حجم از تواضع را نه در حرم رضوی و نه حتی در کربلای معلی ندیده بودم. گویی هیبت امیر مؤمنان را به تمامه درک میکردند. گوشۀ حیاط حرم در آفتاب سوزان نشستند و شروع به خواندن زیارت کردند. به نظرم زیارت جامعه کبیره بود. نمیدانم، هرچه بود، طولانی بود. زیارت که تمام شد، باز با تواضعی زائدالوصف به سمت حرم راه افتادیم. هر دیوار یا دری را که میدیدند گونه ها را متواضعانه به آن می مالیدند. صورت یکسره تَر بود و اشک، دائم سرازیر. سرشان پایین بود و یک لحظه هم سر را بلند نکردند. بوسه ای کوتاه به گوشه ضریح و زیارتی مختصر. بدون آنکه روی برگردانند، سر به زیر و آرام آرام عقب رفتند. حالشان طبیعی نبود. گویا اتفاقی رخ داده بود که من از درک آن عاجز بودم. نماز ظهر را هم همانجا خواندیم.
🕌 در مسیر بازگشت، درست در ورودی، یک فردی که روی ولیچر بود -یک انسان هیکل مندِ نورانی، با جای مهر روی پیشانی بلندش و یک لباس سفید - حال معنوی پدر را که دید، دست پدر را محکم گرفت و بصورت چسباند. میبوسد و می گریست و فریاد میزد: یا ابا صالح مددی! ... یا انصار دین الله مددی! پدر که متوجه حال غریب او شده بودند، آرام دستشان به قلبش کشیدند و پیشانی اش را بوسیدند و گفتند: «یا اخی! سیأتی قريباً، اطمئن، اطمئن، نحن أيضاً ننتظره ...»
آرام شد و دست پدر را بوسید و رها کرد. این مواجهه توجه برخی را به ما جلب کرد؛ مِن جمله، سید جوانی که متوجه شدم دارد پشت سر ما به سمت هتل میآید. در ورودی هتل، خودش را به ما رساند. به من با ته لهجۀ عربی گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» بدون آنکه جواب مشخصی بدهم گفتم: «مطلبی هست؟»
گفت از طرف آیت الله سیستانی است و برای ترتیب ملاقات آمده. یکه خوردیم، گویا پس از دیدار پدر با عبدالمهدی کربلایی (امام جمعۀ کربلا)، ایشان زمان مراجعت ما را به نجف، به دفتر آیت الله اطلاع داده و ایشان آمادگی این دیدار را داشتند. البته شاید کسی از همراهان ما این تقاضا را از عبدالمهدی کرده باشد که من مطلع نبودم.
🕌 بگذریم. به پدر در راه گفتم. ایشان هم کمی غافلگیر شدند. ... بنا شد کسی از دفتر برای راهنمایی بیاید. یک پیرمرد سیه چرده عینکی آمد. فاصلۀ هتل و دفتر آیت الله را پیاده راه افتادیم. جلو کوچه، گیت بازرسی بود. چیزی به عربی گفت، زنجیر را برداشتند و وارد دفتر شدیم. ما که چند نفری بودیم را در اتاق انتظار جای دادند و پدر را بردند. چند دقیقه بعد، دنبال من هم آمدند. گویا پدر سفارش کرده بود. قبل از ورود، کسی به من فهماند که فقط مصافحه کنم. اینجا دست بوسی قدغن است. خیلی ساده، دو زانو در اتاق بزرگی که با موکت پوشیده شده بود، کنار میزی کوچک روی ملحفه ای سفید نشسته بودند. خیلی لاغرتر از آن چیزی که تصور میکردم. پیشانی را بوسیدم و سلام کردم. گویا در خلال صحبت با پدر بودند. پاسخ سلام را دادند. فارسی را روان صحبت میکردند اما با ته لهجۀ غلیظ عربی.
🕌 از مرحوم پدر بزرگ ما -شیخ عبدالحسین حائری- گفتند که ایشان را ندیده بودند، اما به عنوان یک فقیه زاهد متقی در کربلا معروف بودند. بعد، از پدر گفت که مطالب شما را مدتیست پیگیری می کنم. از طرح «فلاحت در فراغت» خبر داشت. می گفت ورود در اینگونه مسائل، روحانیت را واقع بین میکند. از نظریات اقتصادی پدر مطلع بود و میگفت هر چند شاید قابلیت اجرا نداشته باشد اما تحقیقات در این رابطه را برای اسلام مفید می دانم و قائلم از وجوهات میتوان در آن خرج کرد و حمایت خواهند کرد. بعد گفتند: «با این همه، #احترامی که برای شما قائلم، بیشتر به خاطر #مواضعتان و حضور فعالتان در #قضایای_سال_گذشته است (این دیدار در سال 89 واقع شده بود [و منظور ایشان، فتنۀ سال 88 است]).
اندکی تأمل کردند، بعد ادامه دادند:
«این #عَلَم، حالا که بلند شده، #نباید_بیفتد. اگر افتاد دیگر هیچ کس نمیتواند آنرا بلند کند. البته که مسائلی هست که باید بیان شود که حفظ این عَلَم و بیان آن مسائل، مانعة الجمع نیست. شما در شرایطی که مسئولیتی نداشتید و شاید بی مهری هایی دیده باشید، نقش ممتازی ایفا کردید»
(ادامه دارد) ...
منبع: (@dralihaeri در تلگرام)
@haerishirazi
⭐️#خاطره ای شنیدنی از پاسخ آیت الله خامنه ای به مقام اروپایی که قصد تحقیر ملت ایران را داشت!
رهبر انقلاب:
🔺یک نفری برای من نقل میکرد، میگفت رفته بودیم #یونان؛ ما را به مراکز گردشگری گوناگون میبردند و آنها را به ما نشان میدادند؛ از جمله به نقطهای بردند، گفتند اینجا همانجائی است که سپاهیان ایرانی آمدند اینجا، از ما شکست خوردند.
🔹مردم را به یک بیابان خالی میبرند و نشان میدهند که اینجا آنجائی است که ایرانیها در آن دوره لشکرکشی کردند و در اینجا شکست خوردند. یک فضای خالی را نشان میدهند، یک مدعای تاریخی را با یک فضای خالی اثبات میکنند.
🔺خوب، اینجا نزدیکی کازرون -آنطوری که شنیدم- مجسمهی والرین است، امپراتور روم، که زانو زده در مقابل پادشاه ایران. خیلی خوب، اینجا را بروید نشان بدهید؛ این به آن در! 1387/2/18
✅ به رادار انقلاب بپیوندید:
@Radar_enghelab
#خاطره
↙️ پای کار اسلام
💢خاطرات محسن مومنی از طلبه مجاهد مرحوم دکتر محمدحسین فرج نژاد
🔻قسمت هفدهم: بغض انقلابی
⏪ خدا رحمت کند حضرت امام را که فرمودند: جنگ ما جنگ عقیده است و جغرافیا و مرز نمیشناسد.
🔻یکی از مصداقهای این جمله، حسین بود. حسین سر عقیده و مکتب با کسی تعارف نداشت، او اهل مبارزه بود و جغرافیا و لهجه و قیافه و قومیت هم اصلا براش مهم نبود.
🔴همه جا و باهمه ملیتها کار میکرد، هدفش فقط اسلام بود و انقلاب.
♦️از کشمیر گرفته تا جمهوری آذربایجان، از یمن گرفته تا شمال آفریقا، همه جا و همه کس براش سوژه تبلیغی بود.
🔻برای طلبه های خارجی واقعا وقت میگذاشت. اگه توی خیابون یه طلبه سیاه پوست آفریقایی رو میدید، میرفت به سمتش و یه جوری باهاش حال و احوال میکرد انگار ده ساله باهاش رفیقه.
⭕️هر جا میرفت یه کیف با خودش میبرد که پر از کتاب بود، همیشه این کیفش سنگین بود، حملش واقعا سخت بود، صبح تا شب هم از این کلاس به اون کلاس میبرد و کتاب معرفی میکرد.
〽️برای طلبه های خارجی از تاریخ استعمار میگفت و بهشون کتاب معرفی میکرد تا بخونن. تاریخ کشورشون رو بیشتر از خودشون میشناخت!
🕎 یه جوری از استعمار میگفت که میخواستی پاشی بری #انگلیس رو با خاک یکسان کنی.
💢اصلا براش مهم نبود ایرانی باشی یا هندی، روسی باشی یا آمریکایی، اروپایی باشی یا آسیایی، فقط مهم بود دغدغه اسلام داشته باشی.
🔰 زمانی که جریان بیداری اسلامی در کشورهای منطقه به راه افتاد، همه بچه ها رو توی نمارخونه موسسه امام جمع کرد و گفت: باید شروع کنیم محتوا تولید کنیم، باید ویژه نامه بزنی، باید شیعیان رو کمک کنیم.
💢بعد از فتنه ۸۸ بود و اوضاع خیلی پیچیده شده بود، بعضی از کارهای احمدی نژاد بچه حزباللهیها رو سر خورده کرده بود.
⭕️ حسین میگفت: ما باید به تکلیفمون عمل کنیم، باقیشو خدا درست میکنه!
〽️ توی همون روزها احساس کرد بچه ها به انگیزه و انرژی نیاز دارن.
❇️یه روز که همه جمع بودن گفت امروز یه مهمون ویژه داریم! تعجب کردیم، یعنی کی میتونست باشه؟
‼️یه دفعه یه طلبه سید معمم از در وارد شد، معلوم بود ایرانی نیست.
💠حسین معرفی کرد...یکی از مبارزین رژیم آل خلیفه در #بحرین، کسی که ماهها زیر شکنجه بودن و بارها تا مرز شهادت رفتن!
الان هم به ما پناه آوردن و توی ایران کسی رو ندارن. چند نفر از اعضای خانوادشون هم #شهید شدن!
◀️ سکوت خاصی بر جلسه حاکم شده بود، همه نگاهها سمت سید بود، سید شروع کرد صحبت کردن.
🔴 هر چه بیشتر میگفت و انواع شکنجه ها رو توضیح میداد، ضربان قلبمون بیشتر میشد و بیشتر برافروخته میشدیم. تقریبا نفس توی سینه هامون حبس شده بود.
🔹 سید که حرفاش تموم شد، همه شده بودیم سر تا پا گلوله آتش، پر انگیزه و پر حرارت.
🛑 یادمه به شدت دندون هام رو روی هم فشار میدادم و اصلا نمیتونستم پلک بزنم.
🔸تا مدتها حرفهای سید توی ذهنمون تکرار میشد، حسین هم میگفت دیگه خود دانید، با این حرفها حجت بر همه تمامه، حالا دیگه هر کی تنبلی کنه، خودش میدونه و خون شهدا.
🔷کلا هر وقت میخواست بهمون انگیزه بده، حرف از شهدا میزد. یه وقتهایی هم بچه ها رو میبرد گلزار شهدای قم یا مزار شهدای گمنام کوه خضر و از شهدا برامون میگفت.
#فرج_نژاد
https://eitaa.com/eslamesyasi
#خاطره
↙️ پای کار اسلام
🔻خاطرات محسن مومنی از طلبه مجاهد مرحوم دکتر محمدحسین فرج نژاد
💢 قسمت هجدهم: نخبهی نخبه پرور
♦️حسین واقعا #نخبه بود.
🔻در علوم مختلف مطالعات عمیق داشت: فلسفه، فقه، تاریخ، هنر، طب، معماری، روانشناسی، جامعه شناسی، علوم راهبردی و...
💢در بعضی از علوم واقعا استاد بود مثل هنر، رسانه، یهودیت، کابالا، صهیونیست، جریان شناسی.
♨️به معنی واقعی کلمه عاشق فلسفه بود، غرق در صدرا و حکمت متعالیه و علامه طباطبایی بود.
🔻دنبال علم بود، بیخود تعصب به خرج نمیداد که حالا مثلا من چون طلبه ام نباید طب یا معماری بخونم، طلبه باید فقط فقه بخونه و از این حرفها...
🔻عرفان هم خونده بود، هم عرفان اسلامی، هم عرفان یهود.
💢فقه هم خوب کار کرده بود، خودش تعریف میکرد برای نوشتن کتاب نقد قمه زنی، بیش از ۲۰۰ساعت مطالعه فقهی کرده و با کلی استاد ممتاز فقه مباحثه و گفتگو داشته.
♦️فقه یهود(تلمود) را هم کار کرده بود.
💢هم به زبان عربی مسلط بود، هم به زبان عبری. انگلیسی هم کلاس رفته بود و مدرک تافل داشت.
⏪ یادمه میگفت بیش از یک میلیارد جمعیت کره زمین زبان اسپانیایی حرف میزنن، باید برم اسپانیایی یاد بگیرم.
💢یکی دیگه از برنامه هاش یادگیری زبان #اردو بود، میگفت: دنبال تاسیس یه شبکه ماهواره ای به زبان اردو هستم. اطراف ایران همه اردو زبان هستن، هند و پاکستان و... چرا صدا و سیما یه شبکه بزرگ اردو زبان راه اندازی نمیکنه؟
♦️با "پرس تی وی" همکاری هایی داشت.
🔻مشاور ساخت چند مستند برای شبکه ولایت و الکوثر هم بود.
⏪با تمام موسسات علمی قم و تهران کار میکرد. ما را با شهریار زرشناس، سعید مستغاثی، پیام فضلی نژاد، حسن عباسی، شمس الدین رحمانی، محمدهادی همایون، علیرضا سلطانشاهی و خیلی های دیگه آشنا کرد.
🔻بخیل نبود، زکات علمش رو عملا میداد. اگه یه مقاله یا کتاب خوب میدید یا با استادی آشنا میشد، سریع بهت معرفی میکرد.
💢بعضی وقتها یه دفعه زنگ میزد و بدون هیچ مقدمه ای میگفت محسن کجایی؟ همین الان پاشو بیا فلان جا.
♦️میدونستم اگه برم کلی کار میریزه سرم، ولی چون دوسش داشتم همه کارهام رو تعطیل میکردم و میرفتم.
🔴یه بار زنگ زد گفت الان صفاشهرم، آدرس داد گفت همین الان بیا.
🔻زمانی بود که مشغول نوشتن پایان نامه ارشد بودم و موضوع پایان نامه ام هم تاریخ نگاری استعمار انگلیس بود.
↙️ آدرس را پیدا کردم، یکی از موسسات مشهور قم بود. مدتها بود دنبال اون موسسه بودم.
رفتم داخل و دیدم با مسول موسسه نشسته و داره با حرارت صحبت میکنه.
💢منو معرفی کرد و گفت بشین با حاج آقا مفصل صحبت کن، هر سوالی داری بپرس، همه رو ضبط کن، بعد پیاده کن، ویرایش کن، بیار ببینم، تبدیلش کن به یه مقاله، چاپش کن... اتفاقا همین طور هم شد!
🔻کلاً مدلش همین طور بود، سریع و بدون فوت وقت، کاملا جهادی.
💢ماها رو با خیلی از اساتید آشنا کرد، با اینکه خودش استاد بود اما مقابل اساتید زانو میزد و شاگردی میکرد.
♦️هرجا استادی گیر میاورد ولش نمیکرد.
یادمه همین عیدنوروز ۱۴۰۰ رفتم یزد و بهش زنگ زدم، گفتم کجایی حکیم؟ گفت تو کجایی؟ گفتم من یزدم. خودش هم یزد بود، تعجب کردم، آخه ایام نوروز که میشد، یکی دو روز میومد یزد و بعد از صله ارحام، خانواده اش را میگذاشت و برمیگشت قم تا کارهای عقب مونده رو انجام بده، میگفت توی همین فرصتهای عید نوروز که مردم دنبال آجیل خوردنن، کلی مقاله نوشته ام!
💢خلاصه یه آدرس بهم داد و گفت همین الان بیا. میدونستم اگه برم وقتم تلف نمیشه.
رفتم دیدم دکتر جعفر قنادباشی که استاد درجه یک در حوزه آفریقاپژوهی هست رو گیر آورده و داره باهاش صحبت میکنه.
♦️چند نفر دیگه از دوستان هم بودند، اصلا باورم نمیشد، مدتها بود دنبال استاد قنادباشی بودم.
💢بعد از اون جلسه هم رفتیم سراغ یکی دیگه از اساتید که بیش از ۳۰ سال در زمینه #آفریقا کار پژوهشی و تبلیغی کرده بود...یعنی همون دو روزی هم که میومد یزد، دنبال این بود که یه کار مفید انجام بده.
🔻جلوی اساتید هم یه جوری معرفیت میکرد و بهت شخصیت میداد که نگو ...
حسین ذره پرور بود.
#فرج_نژاد
https://eitaa.com/eslamesyasi
#خاطره
↙️ پای کار اسلام
🔻خاطرات محسن مومنی از طلبه مجاهد مرحوم دکتر محمدحسین فرج نژاد
♦️قسمت نوزدهم: جهادی و کف میدان
🔻وقتی میگیم طلبه جهادی، یعنی طلبه ای که در هر ساعت و هر جا سعی میکنه به وظیفه اش عمل کنه.
🔻در بند دستور از بالا و بخشنامه و ساعت کاری و اینجور چیزها هم نیست. کاملا آتش به اختیاره.
♦️منتظر نمی نشینه تا بهش بگن فلان کار را انجام بده...میره، انجام میده، برمیگرده، میگه انجام دادم. اصلا شاید هم هیچ وقت چیزی نگه و تا آخر گمنام بمونه... مثل حسین
💢مثل حسین که وقتی از دنیا رفت، تازه معلوم شد کی بوده و چیکار میکرده، درست مثل شهدا که بعد از شهادتشون، سعه وجودی پیدا میکنن و عطرشون همه جا رو پر میکنه.
↙️ حسین برای من، شهید زنده بود. اغراق نمیکنم، حرف دلمو میگم، ۱۵سال مثل برادر کنارم بود.
🔻 انگار از یه عالَم دیگه و از یه جای دیگهای اومده بود تا از من و امثال من دستگیری کنه و بعد از دنیا بره.
⏪ حسین اهل دستگیری بود نه مچگیری.
🔻بخاطر همین هم همه جور آدمی رو اطرافش میدیدی، از سوسول و آستین کوتاه و ادکلن زده گرفته تا انقلابی و حزباللهی و تسبیح به دست و نمازشب خون!
⏪ واقعا عجب روحیه عجیبی داشت، مثل چتری بالا سر همه بود.
🔻نجیب، چشم پاک و باحیا بود، بخاطر همین هم جامعه الزهرا یا حوزه علمیه خواهران برای تدریس مدام ازش دعوت میکردن، هم باسواد بود، هم باغیرت.
♦️در تمام این سالها که باهاش بودم، حرف لغو و بیهوده کمتر ازش شنیدم.
💢طوری رفتار میکرد که حتی افراد سن بالا هم میومدن داخل مباحثهها شرکت میکردن، چون هم احترامشون رو نگه میداشت و هم اونها رو حسابی داخل بحث مشارکت میداد.
🔻یکی از افرادی که شاید سنش دوبرابر حسین بود، آقای...بود. ایشون مسلط به زبان ترکی استانبولی و بسیار اهل مطالعه بود.
♨️وقتی کتاب زرسالاران را مباحثه میکردیم، هر هفته میومد...تصور کنید یه حلقه مباحثه مثلا ۲۰نفره که از طلبه ۱۷ساله داخلش بود تا مرد حدودا ۵۵ساله!
♦️موضوع بحثمون نقد جریان #فراماسونری در ترکیه بود. اون زمان کتابهای «هارون یحیی» در نقد فراماسونری خیلی معروف بود، اما حسین از اول به هارون یحیی و کتابهاش مشکوک بود.
🔻کتابهای هارون یحیی را می آورد سر مباحثه و نقد میکرد.آقای...هم خیلی در این زمینه کمک میکرد.
💢شاید ده سال بعد بود که هارون یحیی ماهیت اصلیش فاش شد، انگار حسین همه رو پیش بینی کرده بود.
🔻حتی یادمه اسم "فتح الله گولن" و جریان "اسلام رحمانی" را برای اولین بار داخل همین مباحثه ها از زبان حسین شنیدم.
♦️جریانی که حدود ده سال بعد توی ایران خیلی اوج گرفت.
⏪ حسین حداقل ده سال از زمان خودش جلوتر بود... مرد فرداها بود اما در زمان حال زندگی میکرد.
#فرج_نژاد
https://eitaa.com/eslamesyasi
#خاطره
↙️ پای کار اسلام
♦️خاطرات محسن مومنی از طلبه مجاهد مرحوم دکتر محمدحسین فرج نژاد
🔻قسمت بیستم: سفر به سیستان
💢دانشگاه ها و محافل مختلف دانشجویی در جاهای مختلف کشور، حسین رو دعوت میکردن.
🔻همیشه اولویتش مناطق محروم بود، مثل استان سیستان و بلوچستان، استان هرمزگان، استان ایلام و...
💢حدود سالهای ۹۵-۹۶ بود که یکی از دانشگاههای زاهدان، حسین را چندبار برای سخنرانی دعوت کرد.
♦️اون طور که خودش تعریف میکرد، سخنرانی خیلی شلوغ شده بود و دانشجوها بعد از سخنرانی ولش نمیکردن.
💢در اون چند روزی که توی زاهدان بود، با یکی از مستبصرین آشنا شد، مجید گورگیج.
♦️حسین که با واسطه در جریان زندگی مجید قرار گرفته بود، مشتاق میشه که حتما مجید رو ببینه.
💢دیدار با مجید همان و شروع سلسله ارتباط های مستمر حسین با زاهدان همان.
🔻بعدا که حسین از زاهدان برگشت، خاطرات سفرش را لابلای جلسات و مباحثه ها تعریف میکرد اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
↙️ یه روز بهم زنگ زد و گفت: حکیم کجایی؟ همین الان پاشو بیا جمکران، مجتمع یاوران مهدی، فلانی و فلانی هم با خودت بیار. راستی، رکوردر یادت نره.
🔻فهمیدم قضیه جدیه، گفتم: باشه الان میام.
💢 وقتی رسیدیم جمکران و رفتیم داخل مجتمع، دیدیم حسین یه عده از برادرانی که لباس های بلوچی تنشون بود، دور خودش جمع کرده و داره براشون درباره خطر نفوذ #وهابیت در پاکستان و عربستان و استان سیستان و بلوچستان صحبت میکنه!
🔴 من نوروز ۸۷ اردوی جهادی رفته بودم ایرانشهر و با خلقیات برادران بلوچ تا حدی آشنا بودم اما حسین فراتر از این حرفها بود، انگار که سالهاست اونها رو میشناخت.
🔻 شروع کرد به معرفی کردن ما و اونها. همیشه با کلی آب و تاب افراد رو معرفی میکرد. مثلا من که حوزه علاقه مندیم تاریخ معاصر و انقلاب اسلامی بود رو جوری معرفی میکرد که خودم فکر میکردم استادتمام تاریخ هستم و قراره به زودی دنیا رو متحول کنم.
♦️اشتباه نشه، حسین به انسان شخصیت میداد، بیخودی کسی رو باد نمیکرد، به وقتش حسابی سخت گیری هم میکرد.
🔻خلاصه، اونجا بود که متوجه شدم این برادرها، جمعی از #مستبصرین هستند که از استان سیستان و بلوچستان اومدن قم و جمکران، اردو!
❗️شک نکردم که کک اردو رو حسین انداخته به جون اونها!
💢 مجید هم بین این افراد بود. با اصرار حسین، مجید شروع کرد قصه زندگیش رو تعریف کردن.
🔻کم مونده بود اشکمون در بیاد. بارها تهدید به مرگ شده بود و بدنش پر بود از جراحات چاقو! زده بودنش!
⏪ مدیر اردو، آقای مزاری بود، مدیر موسسه ابوتراب که تخصصا در زمینه مستبصرین و حمایت از اونها کار میکرد. انسان باتجربه ای بود، حسین هم خیلی ازش تعریف میکرد.
🔻به قدری جلسه باصفایی بود که هنوز خاطراتش یادمه، اصلا یه جورایی نگاهمون به اهل سنت کلا عوض شد.
🔻این هم از سبکهای تربیتی حسین بود، هم تشویق به مطالعه میکرد، هم دستت را میگرفت میبرد وسط #میدان تا اون چیزهایی که توی کتابها خوندی رو به عینه ببینی و لمس کنی.
♦️از اون به بعد ارتباط حسین با این دوستان، هر روز بیشتر و بیشتر شد.
🔰حالا دیگه حسین برای مجید هم برادری میکرد.
🔻بعد از فوت حسین بود که فهمیدم حتی برای مجید پول میفرستاده تا بتونه هزینه بالای داروهای مادرش رو تامین کنه.
🔰آخرین باری که حسین رفت زاهدان تا هم به مجید و دوستاش سر بزنه و هم در جمع چند تا از مجموعههایی که برای مقابله با #جنگ_اقتصادی، کارآفرینی کرده بودن و کارگاه های تولیدی راه انداخته بودن، حاضر بشه، #نوروز۱۴۰۰ بود.
🔻آقامهدی دهقان از رفقای قدیمی حسین، توی این سفر همراه حسین بوده، خاطراتش از حسین شنیدنیه.
🔰 در مسیر برگشت از زاهدان به یزد، #حاج_قاسم دعوتشون کرد به گلزارشهدای کرمان.
💢تیکه کلام حسین این بود: حاج قاسم مرد بود، مرد.
#مرد_میدان
#فرج_نژاد
https://eitaa.com/eslamesyasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ببینید | #خاطره امام خمینی(ره) از شجاعت آیتالله #مدرس هنگام تهدید نظامی دشمن
🗓 ۱۰ آذر، سالروز شهادت آیت الله #مدرس
🕊شادی روح بلندش صلوات
🇮🇷 کانال اساتید انقلابی و نخبگان علمی
@asatid_enghelabi ایتا و سروش
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
_______________
#کانال_شکوه_زن_وزنانگی
به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2336751715C0fba986b70
🔰 #خاطره | امام گفتند اینها میروند شما میمانید...
«هیچوقت #امید امام تا قبل از پیروزی انقلاب، و حتّی قبل از این سالهای آخر که اقبال مردم و توجه مردم به مبارزه زیاد شده بود، در آن سالهای #اختناق، کاستی نگرفت؛ همیشه به آینده امیدوار بود. این امید ناشی از ایمان است. همهی این خصوصیاتی که من عرض میکنم، ناشی از ایمان است. ناشی از یک ایمان عمیق و قوی. یکی همین امیدواری است. من یادم نمیرود در روز دوم فروردین که همان روز حادثهی فیضیه بود، بعد از آنکه در مدرسهی فیضیه آن حادثهی فجیع انجام گرفت، که طلبهها را زدند و نابود کردند، ما در مدرسهی فیضیه نبودیم، گفتیم برویم ببینیم چه خبر است. عدّهی معدودی که از مدرسه فیضیه توانسته بودند فرار کنند، جلوی ما را گرفتند و گفتند نخیر، باید برگردید، مدرسهی #فیضیه کشتارگاه است، دارند از بین میبرند، از طلّاب و رفقای خودمان بودند، ما مجبور شدیم از نیمهی راه برگردیم از نیمهی راه، مدرسه فیضیه نرفتیم، گفتیم کجا برویم. گفتیم برویم منزل امام. حالا آن تصویر وضع خیابانها و کوچهها چهجوری بود در آن لحظه، چیز عجیبی است؛ از ذهن من هیچ وقت خاطرهی آن روز زدوده نشده، که نمیخواهم حالا این جزئیات را بگویم، بالأخره آمدیم منزل حضرت امام، حدود غروب بود ایشان آماده شدند برای نماز و نماز جماعت را در حیات منزلشان اقامه کردند، یک عدهای از طلبهها آنجا بودند میخواستند در خانه را ببندند فکر میکردند که ممکن است مزدورها به منزل ایشان حمله کنند، ایشان گفتند که نه باید در خانه باز باشد. همه مضطرب بودند، خود من فراموش نمیکنم در نهایت اضطراب بودم. ایشان با خیال راحت با #آرامش کامل با یک طمأنینهی شگفتآور نماز مغرب و عشا را خواندند، بعد رفتند در یک اتاقی از اتاقهای همان منزلی که، در آن اقامهی جماعت شده بود، ما هم همه رفتیم به طرف آن اتاق... این جمع طلّاب ترسیدهی از یک حادثهی بیسابقه، سابقه نداشت، اینجور بریزند جلّادانه به قصد کشت طلبهها را بزنند و روشن شده بود که دستگاه تصمیم دارد که همهی طلبهها را نابود کند و آن شب ممکن بود به همهی این خانههای شناخته شده و مدارس معروف و شناخته شده بریزند، #طلاب را از بین ببرند،نابود کنند، تارو مار کنند. اینجور فهمیده شده بود. آن جمع همه مضطرب و ناراحت ترسیده، امام ده دقیقه یا یک ربع، بیست دقیقه صحبت کردند، تمام این اضطرابها تبدیل شد به آرامش و اطمینان، از جملهی حرفهایی که من یادم است، تو گوشم است، که آن روز ایشان گفتند؛ همین بود گفتند اینها میروند شما میمانید، ایستادگی کنید، اینها باطلند.» ۱۳۶۸/۰۳/۱۲
➕ مروری بر خاطراتِ حضرت آیتالله خامنهای از دوران مبارزات و پیروزی انقلاب
💠 @akhbar_rahbar
🔰 #خاطره | امام گفت من اگر کشته هم شوم برای این ملت نافع خواهد بود...
📝 رهبر و امام ما با آن #قدرت_الهی بزرگ و با عظمتش مردم را همیشه به حساب آورد. در روزهای اوّلی که امام از #پاریس به تهران وارد شده بودند - یعنی در حساسترین لحظات این تاریخ، در آن لحظاتی که تمام نگرندگان جهانی، همهی ناظران سیاسی ایران را به عنوان کانون بزرگترین حوادث قرن به حساب می آوردند و همه نگران بودند که در ایران چه خواهد شد و چه به وقوع خواهد پیوست - در آن لحظات حسّاس وقتی وارد شد از اولین لحظات رفت میان مردم. پیرمرد هشتاد ساله استراحت و خواب و آسایش خود را گذاشت به حساب مردم و در اختیار مردم. #سیاستمداران آمدند گفتند به آقا بگوئید اینقدر وقتش را صرف مردم نکند، اجازه بدهد سیاستمداران، متفکران، هوشمندان بیایند بنشیند با آقا صحبت کنند در زمینهی مسائل بزرگ سیاسی. امام در جواب همهی اینها گفت من با سیاستمداران و مغزها و کلهگنده ها کاری ندارم من با مردم کار دارم. می آیند، بیایند توی مردم و او درست فهمید، و او درست تشخیص داد و اگر قرار بود پای صحبت سیاستمداران بنشیند هنوز که هنوز است ما بایستی از مجلس شورای غیر ملّی نطق آقای بختیار را بشنویم. آمد با مردم روبرو شد، بین او و مردم حفاظ و حجابی نبود، صد بار هزاربار گفتند آقا جان شما در #خطر است، گفت بگذارید در خطر باشد من اگر کشته هم بشوم برای این ملت نافع خواهد بود. بدون حفاظ... در مقابل هزارها هزار مردم ایستاد با آنها صحبت کرد؛ زن ها، مردها، کودکان آمدند بچه ها را از بغل ها گرفت بوسید، نوازش کرد، به مادرهایشان به پدرهایشان برگرداند، میان مردم آمد، با #مردم کار خود و تلاش خود را ادامه داد، روی مردم حساب کرد و دیدید که پیروز شد.» ۱۳۵۸/۰۵/۲۴
➕ مروری بر خاطراتِ حضرت آیتالله خامنهای از دوران مبارزات و پیروزی انقلاب
💠 @akhbar_rahbar