لیوان آب را بردم بالا سر بکشم، که دوستم گفت: "مریم نیست!"
دستم روی هوا ماند. چشم چرخاندم؛ مریم نبود.
برای یک لحظه تصور کردم دخترم وسط یک جمعیت میلیونی، در مملکت غریب، جایی که حتی حرفش را نمیفهمند، رها شده. انگار بچهام را وسط اقیانوس تاریک گم کرده باشم. وحشت کردم.
دوستم به پیشرو دوید، همسرم برگشت عقب، من رفتم دم جاده. ماشینها با سرعت رد میشدند و پیادهها آرام از جادهخاکی میرفتند. بیهدف اینسو و آنسو دویدم. نظامی عراقی با دستهایش پرسید چی شده؟ گفتم: "بنتی! بنتیمفقود!"
و کلمه "مفقود" مثل آوار روی سرم خراب شد. "اگر پیدا نشود چی؟! چطوری برگردم؟! چه کار کنم؟! خدایا... من نمیتوانم... من ضعیفم... این طوری امتحانم نکن!"
چشمهی چشمهایم جوشید. مرد نظامی با دیدن اشکها دوید. دخترهای کوچک از کنارم رد میشدند، ولی هیچکدام دختر من نبودند. چشم دوختم به انتهای جاده -جایی که باید حرم اباعبدلله باشد- گفتم: "ما زائر شماییم آقا! چنین استیصالی رو به زائرت نبین... چنین وحشتی رو برای یک مادر نخواه... دخترم رو بهم برگردون!"
گوشی زنگ خورد. شماره ناشناسی گفت: "دخترتون اینجاست. عمود شمارهی... "
دویدم... نه، پرواز کردم! از لابهلای جمعیت پر زدم تا برسم به صورت خیس از اشک دخترم.
پرید بغلم. برایم تعریف کرد زنی عراقی برایش آب و خوراکی آورده بود، و مرد ایرانی شماره من را خواسته بود، و مانده بودند پیشش تا ما برسیم، و بهش اطمینان داده بودند که مامانت الان میآید، و دلداریاش داده بودند که نگران نباشد و نترسد...
دخترم را گرفتم بغلم و با قدمهایی آرام برگشتم، اما اشک توی دلم بند نمیآمد. در دلم روضه میخواندند:
آقاجان، ممنونتم.
ممنونم که برای دلداری دختر من زائرهایت را فرستادی، هرچند دختر تو را کسی دلداری نداد...
و به دخترم آب رساندی، هرچند شیرخوارهات را کسی آب نداد...
و بچهام را برگرداندی، هرچند بچههایت از خیمههای سوخته فرار کردند و گم شدند...
بمیرم برای استیصال خواهرت! که در تاریکی، زیر خارهای بیابان دنبال بچههای تشنهی حسین میگشت و هیچ مردی نبود یاریاش کند...
لا یوم کیومک یا اباعبدلله.
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
گل من یک نشانی در بدن داشت
یکی پیراهن خونین به تن داشت
✍ منصوره مصطفیزاده
📝 روایت ۴۰۴
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@motherlydays
🌱
میشد من مادری باشم که تو فرزندش.
میشد دختری باشم اسیر پنجههای آهنین.
یا زنی نشسته به عزای شوهر.
یا طفلی پیچیده شده لای قنداقی خونین.
حالا اما نشستهام پشت میز تحریرم.
ظرف نارنگی کنار دستم است. مادرم پوست گرفته گذاشته رو میز. میشد یکهو سمت چپ سینهاش یک حفرهی عمیق قرمز بنشیند و ظرف نارنگی ور دستم نباشد دیگر. پدرم سه بار از بیرون اتاق صدا بلند کرده وقت خواب دو تا پتو بکشم رویم. میشد جسم لت و پارش یک جا بیرون خانه افتاده باشد زیر هجوم چکمههای سیاه، و کسی نگران تعداد پتوهای رویم نباشد دیگر. میشد نه خواهری داشته باشم نه قوم و خویشی. میشد جنازهی همهشان را به نوبت بیندازند جلوم و امانِ دفن کردنشان را هم ندهند حتی. حالا اما نارنگی توی دهانم است. دوتا پتو کنار پام. خواهرم هم توی خانهاش خوابیده حتم. در پرتو نور کمجانی که از پنجره میریزد تو، دست چپم را زدم زیر چانه و اخبار حمله به سرزمین تو را میخوانم. تهِ کارم حرکت دادنِ بند انگشتهام رو صفحهی گوشی است و کنار هم چیدن یک مشت کلمه. من چه خبر از امشبِ تو، خانوادهات، هزاران کودک فلسطینی و خانوادههاشان دارم؟ چه خبر دارم قرار است چند هزار موشک از پنجههای شیطان به قلب پاکتان اصابت کند؟ از کجا اضطراب توی چشم مادرانتان را فهم کنم وقتی نفسهای منظم شما را در خواب میشمارند و هر آن منتظر قطع شدنشاناند...
من این نوشته که تمام شود، آخرین خبر را که بخوانم، بند انگشتم را میکشم روی دوتا فلش بالای صفحه گوشیم و قفل بغل را هم میزنم و میخزم زیر آن دو تا پتو. پنج یا ده دقیقه بعدش هم لابد مژههام میافتند روی هم. و هیچ خبر ندارم چند دقیقه بعد از خواب رفتنم، مژههای تو و دوستانت بعد از اصابت هزاران موشک بر پیکر نحیفتان، برای همیشه باز میمانند... من چه میفهمم ۷۰ سال آواره بودن را. من را هیچکس با اسلحه از خانهام بیرون نکرده. هیچوقت زیر بمب و موشک نفس نکشیدهام. من در خانهی خودم به زور مستاجر نبودهام. من لذت اسیر کردن یک اشغالگر متجاوز با دستهای خودم را نچشیدهام. همانطور که وحشت اسیر شدن در پنجههاشان را. تو ولی جفتشان را چشیدهای حتم! هموطنانت امروز کاری کردند کارستان! تنهی یک سرطان ریشهدار را به چشم برهمزدنی درهم کوبیدند! طوفانند مگر؟! چه فردا، چه یک جا در فرداهای پیش رو، این سرطان به یقین ریشهکن خواهد شد. و تو آن روز کنار تمام همسالان شهیدت، جشن آزادی را از بهشت نظاره خواهی کرد. و من؟
من میشد مادری باشم که فرزندش یکی عین تو، و امشب نشسته باشم به عزای شهادتش... حالا اما نقطه میگذارم پای این نوشته، و میخزم زیر پتو.
✍ نرگس ربانی
📝 متن ۱۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat