﷽ 🌻 #داستان نماز 🌻
🍏 #نماز #آخوند_کاشی 🍏
🔸 [خدا] نماز آخوند کاشی را از شما [جوانان] نمی خواهد که شصت سال هم در زمستان و هم درتابستان، در حجره اش و در ایوان مدرسۀ صدر اصفهان، وقتی نماز میخواند، در نماز از دنیا جدای جدا میشد،
🔹 و بعد از تمام شدن نماز، باید میرفت پیراهنش را که بر اثر کثرت گریه خیس شده بود، عوض میکرد، هم در نماز ظهرش، هم در نماز عصرش، هم در نماز مغربش و هم در نماز عشایش.
🔸 در نماز شبش در مدرسۀ صدر، بعد از وتر، وقتی به سجده رفت و با آن حالش گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَة وَ الرُّوحِ» [سید بن طاووس، اقبال، ج۳، ص۱۸۵]
تمام آجرها، دیوارها، برگها و درختهای مدسه، هم آن ها، به دنبال آخوند داشتند میگفتند، «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ... ».
یک نفر [طلاب مدرسه وقتی] این تسبیحها را شنید و غش کرد.
🔹 امّا جوانها حداقل این نماز را بی عیب، صحیح و به موقع به جا بیاورید.
📚 #استاد_انصاریان ، نماز الهی و شیطانی ، خلاصهای از صفحه ۲۳ و ۲۹.
@nedayevahy
از ادعا تا عمل (داستان پابرهنه ای در آتش)
#روایت #داستان
در دعایش خیلی اصرار داشت، میگفت مگه ما مرديم که #امام زمان علیه السلام یار نداشته باشند، اگه ظهور کنند سيصد و سيزده تا که چیزی نیست، ده هزار تا فرمانده، سپاهش را فرماندهی میکنند،
گفتم خیلی از ماها هم فقط ادعا داریم،
ولی شرایط ديگه هم باید فراهم بشه، بعد جریانی را از زمان امام صادق علیه السلام نقل کردم که واقعا جای فکر داره
یکی از اصحاب ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:
ﺭﻭﺯﯼ ﺧﺪﻣﺖ #ﺍﻣﺎﻡ_ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻮﺩﻡ که ﺳﻬﻞ ﺑﻦ ﺣﺴﻦ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﺳﻠﺎﻡ ﮐﺮﺩ و ﻧﺸﺴﺖ.
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ:
ﻳﺎﺑﻦ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ، ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺣﻖ ﺷﻤﺎﺳﺖ به چه دلیل ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺣﻖ ﻗﻴﺎﻡ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻴﺪ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻳﮑﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ نفر ﺍﺯ یارانتان ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎﯼ تیز ﺣﺎﺿﺮﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ جنگ کنند!
ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩند: ﺑﻨﺸﻴﻦ ﺗﺎ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﺮای ﺗﻮ واضح ﺷﻮﺩ.
ﺑﻪ #ﮐﻨﻴﺰﯼ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺗﻨﻮﺭ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﮐﻨﺪ. ﺑﻠﺎﻓﺎﺻﻠﻪ ﺁﺗﺶ ﺗﻨﻮﺭ زبانه کشید ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻌﻠﻪﻫﺎﯼ ﺁﻥ، ﻗﺴﻤﺖ ﺑﺎﻟﺎﯼ #ﺗﻨﻮﺭ ﺭﺍ ﺳﻔﻴﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺑﻪ ﺳﻬﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩند: ﺑﺮﺧﻴﺰ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﻮﺭ بشين!
سهل ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺑﻦ ﺭﺳﻮﻝ ﺍلله! ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﻧﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﻘﻴﺮ ﺑﮕﺬر!
ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎش! ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ.
ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ حال، #ﻫﺎﺭﻭﻥ ﻣﮑﯽ، از اصحاب حضرت ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻌﻠﻴﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻠﺎﻡ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎﻡ ﭘﺎﺳﺦ ﺳﻠﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺩند ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩند:
ﻧﻌﻠﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ بشين!
ﻫﺎﺭﻭﻥ ﻧﻌﻠﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻨﻮﺭ نشست!
ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎ سهل ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ و ﺍﺯ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻭ ﺧﺼﻮﺻﻴﺎﺕ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺨﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﮔﻮﻳﺎ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺩﺭﺍﺯ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﺳﻬﻞ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻭﺿﻊ ﺗﻨﻮﺭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ. ﺳﻬﻞ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ، ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﻨﻮﺭ ﮐﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﺮﻣﻦ ﺁﺗﺶ ﺩﻭ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﻳﺪ، ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻠﺎﻡ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻬﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﺭ #ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ؟
ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ قسم ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺁﻥ ﺟﻨﺎﺏ ﻧﻴﺰ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: بله ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮگند! ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ. ﺍﮔﺮ ﭘﻨﺞ ﻧﻔﺮ مثل ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﻳﺎﻓﺖ ﻣﯽﺷﺪ، ﻣﺎ #ﻗﻴﺎﻡ ﻣﯽﮐﺮﺩﻳﻢ.
کتاب داستان های #بحارالانوار- صفحه ۵۲
..... @NedayeVahy
..... @NedayeVahy
14-p-eteqadi-166.mp3
609.1K
💐
آیا اگر شیطان توبه کند ؛ توبه اش قبول میشود ؟
#ابلیس #توبه
#داستان #استکبار_شیطان
#ذات_شیطان
#استاد_محمدی
#رادیو_معارف
✔️استاد محمدی پاسخ میدهند
💠【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
#داستان
🚨 چرا با #ولیّ_فقیه ت اینگونه حرف زدی؟
⭕️ مقام معظم رهبری ماه مبارک رمضان خانواده شهدا را افطاری میدهند، و در این برنامه افطاری میایستند و از خانوادههای شهدا احوال پرسی میکنند.
چند سال قبل و در یکی از همین افطاریها، طبق معمول، مقام معظم رهبری از خانوادهی شهدا دلجویی میکردند. تا اینکه نوبت به یک خانواده، شامل همسر و دختر شهید رسید.
آقا از آنها احوالپرسی کردند.
دختر خانواده که تحت تاثیر حرفهایی قرار گرفته بود به آقا گفت: «من نمیخواستم بیایم؛ مادرم با زور و فشار مرا آورد.»
رهبر به مادرش تذکر دادند: نمیخواست بیاید نمیآوردیدش چرا اذیتش کردید؟ سپس توصیهای به آنها کردند و رفتند.
رهبر انقلاب ظهرهای ماه رمضان نماز میخوانند و نمازشان عمومی است. فردای آن روز و در نماز جماعت، از قسمت خانمها، خانمی جمعیت را میشکافد و به سمت رهبر انقلاب میرود.
محافظها حساس میشوند و جلو میآیند تا مانعش شوند. میبینند خانمی میگوید : باید آقا را بببینم.
به خاطر سر و صدا آقا سرشان را بر میگردانند و میپرسند : چه خبر است؟
میگویند خانمی اصرار دارد شما را ببیند.
رهبر انقلاب اجازه دادند و گفتند خب بگذارید بیاید.
میبینند همان دختر شهید است.
دختر شهید همین که به رهبری میرسد، عبای آقا را میگیرد و اشک میریزد. میگوید: دیشب از پیش شما که رفتم به محض اینکه خوابیدم پدرم به خوابم آمد. گفت: «چرا با ولیّ فقیهت اینگونه حرف زدی؟
به نقل ازحجتالاسلام حیدر مصلحی
#خواندنی
@nedayevahy
#داستان
خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم ، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم به نیت این که آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
پدر و مادرشان هم دعوت مراسم اند و بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم. با هم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
✨ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.
✨خب چرا این بچه این کار رو میکنه ، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟
این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونه خوبی و تو دل بروی بچهها بود!!
رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمیفهمید
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
✨فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندنم ، مدیر را دیدم ، رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم؟!
اخراجش میکنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
✨ حالا آنی که کنارم بود زنی بود ، مادر بچه ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور میخندید و کف میزد ، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم اینکار را میکردم!!
✨ معلم گفت :
با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم :
آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها این چنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت:
آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح میدهم ؛
مادر من مثل بقیه مادرها نیست ، مادر من " کرولال " است ، چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم.
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود ، این زبان اشاره است ، زبان کرولالها...
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم!!
✨ آفرین دختر...
چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و...
تا این که همه موضوع را فهمیدند...
نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!
درس این داستان این بود :
زود عصبانی نشو
زود از کوره در نرو
تلاش کن زود قضاوت نکنی
صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!
روزمادربرهمه ی مادران ایران زمین، مبارکباد
🟢#داستان
🔸بیماری غفلت
روزی عالمی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه آشنایی دیدم،سلام کردم جواب نداد .من از او خیلی رنجیدم.
عالم گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.
شخص عالم پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
عالم پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
عالم گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکر و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
#خواندنی
.
📢 همه باید بینوایان بخوانند
✍ روایت بازدید سه ساعته رهبر انقلاب از سی و چهارمین #نمایشگاه_بینالمللی_کتاب_تهران
🔹 در غرفه سوم و بازدید از نشر هرمس هم موضوعی که بحث را گُل انداخت، رمان بود. مدیر نشر اولین اثری که به آقا معرفی کرد ترجمه جدید «بینوایان» #ویکتور_هوگو بود. احتمالا از علاقه رهبر انقلاب به هوگو مطلع بود که در ادامه بعضی عناوین دیگر جناب هوگو را معرفی کرد. آقا هم موضوع را ادامه دادند؛ رو به حلقه افراد نزدیک خود کردند و گفتند: «یک کتاب خوبی دارد ویکتور هوگو [به نام] #داستان یک جنایت! آن هم خیلی خوب است.» اینجا هم یاد موضع بعضی مدعیان افتادم در نگاه منفی به #رمان و طرد آن. احتمالاً برایشان جالب باشد که یک فقیه و مرجع تقلید چنین نگاهی به رمان دارد.
🔹 جالبتر اینکه همین #فقیه و مرجع تقلید، یک نویسنده خارجی را «حکیم» توصیف کنند به همان معنایی که مسلمانان واژه حکیم را معنادار میکنند و دوباره جالبتر اینکه همین فقیه و #مرجع_تقلید این صحبتها را در دیدار با دستاندکاران برگزاری هفته «دفاع مقدس» بیان کرده باشند: «ویکتورهوگو یک حکیم است. ویکتور هوگو یک نویسندهی معمولی نیست. واقعاً به همان معنایی که ما مسلمانان «حکیم» را استعمال میکنیم و بهکار میبریم، یک #حکیم است و بهترین حرفهایش را در «بینوایان» زده است. #بینوایان هم یک کتاب حکمت است و به اعتقاد من، همه باید «بینوایان» را بخوانند.» ۱۳۷۲/۰۶/۲۹ همه باید بینوایان را بخوانیم.
🔍 ادامه را بخوانید👇
https://khl.ink/f/52829
💡
💠#داستان
👈نگاه بدون اجازه
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:
- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
- مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟
اما جوان،خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد..
- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!
حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!
مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…
#خواندنی
🔵