💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_هفتم وسایلم را جمع کردم و فردای آن روز به مدرسه رفتم. تصم
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_هشتم
روح از چهره مادرم رفته بود. بی حس، مثل مرده ها!🙁 فقط نفس میکشید و کار میکرد. نمیگذاشت هیچ کدام بهش کمک کنیم. من می ایستادم و نگاهش میکردم. درون من انگار چیزی فرق کرده بود. برای اولین بار در زندگی ام هدف داشتم. هدفی که باید برایش میجنگیدم. 😔😞
با تمام شدن تعطیلات سال نو به مدرسه برگشتم. مادر اما اصلا راضی نبود او میترسید از اینکه یکی دیگر از فرزندانش را هم از دست بدهد. 😨می ترسید چون من داشتم به دنیای سفید ها پا میگذاشتم.👱🏻♂️ دنیای که همه افراد آن سفید بودند و همان سفیدها آنجور که دلخواهشان بود برای آن قانون میگذاشتند. دنیایی که من در آن تنها و بیگانه بودم.👨🏿 اما من تصمیمم را گرفته بودم. تصمیمی که آن زمان به خاطر پدر و مادرم جرات به زبان آوردنش را نداشتم. اما حقیقت این بود که جز مرگ چیزی نمیتوانست مانع من شود...💪🏾
به مدرسه برگشتم و زمان باقی مانده از تحصیلم را با جدیت تمام درس خواندم. 🤜🏿آنقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان را کسب کردم. 😌علی رغم تمام دشمی ها معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یک سفیدپوست بودم، به راحتی میتوانستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدهم. همین کار را کردم. به دانشگاه حقوق درخواست دادم اما هیچ پاسخی به من داده نشد. من با سرسختی تمام به سراغ دانشگاه رفتم. من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نشینی نداشتم. وقتی به دانشگاه حقوق رفتم، کتک سختی از گارد دانشگاه خوردم.🤕 حتی نتوانستم پایم را داخل محیط دانشگاه بگذارم چه برسد به ساختمان و دفتر مدیریت!!!😔😔
دفعه بعدی با نقشه دقیق تری عمل کردم. بدون اینکه کسی بفهمد که من یک بومی سیاه پوست هستم 👨🏿با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشگاه حقوق وقت ملاقات گرفتم...👨🏼💼
روز ملاقات رسید. آن روز من یک لباس مرتب پوشیدم و راهی دانشگاه شدم. گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت به سمتم امد و گفت:😡
_تو چه موجود زبان نفهمی هستی! چندبار باید بهت بگم؟ تو حق ورود به اینجا رو نداری! 🤬
خیلی عادی و محکم در چشمهایش نگاه کردم و گفتم: من از رئیس دانشگاه حقوق وقت گرفتم. میتونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید. 😏
اول باورش نشد اما من خیلی جدی بودم.
_ اگه تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه، مطمئن باش به جرم اختلال به پلیس زنگ میزنم و از اونجا به بعد باید واسه خودت قبر بکنی!😨
تماس گرفت. ولی به حدی تو شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگوید که من یک بومی سیاهم!👨🏿 انها قرار مرا تایید کردند و او هم فقط با تعجب تمام ورود مرا به دانشگاه تماشا میکرد. حس آدمی را داشتم که توانسته از بزرگترین دژ دشمن عبور کند. باورم نمیشد پایم را در دانشگاه حقوق گذاشته ام. نه من باورم میشد و نه افرادی که از کنارم میگذشتند و مرا در آن فضا میدیدند.🤨🧐
وارد دفتر ریاست شدم. چشم منشی که به من فتاد برق از سرش پرید. خودم را که معرفی کردم باورش نمیشد. 😨
_کوین ویزل هستم. قبلا از آقای رئیس وقت گرفتم.👨🏿
چند لحظه طول کشید تا به خودش آمد.
+چند لحظه صبر کنید آقای ویزل. باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه بگیرم.
از جایش بلند شد و سریع به اتاق رئیس رفت. و دقیقه نرسیده بود که بیرون آمد و گفت:
_ متاسفم آقای ویزل! ایشون شما رو نمیپذیرن.😒
مکث کوتاهی کردم:
_ اما من از ایشون وقت گرفته بودم و قطعا اگه وقت نداشتن تو این ساعت به من وقت ملاقات نمیدادند!
و قبل از اینکه بخواهد به خودش بیاید و جوابی به من بدهد به سمت اتاق رئیس رفتم. ضربه ای به در زدم و وارد شدم.😶
با ورود من سرش را بالا آورد. نگاهش خیلی سرد و جدی بود. اما من روحیه خودم را حفظ کردم و گفتم:
_ سلام جناب رئیس. کوین ویزل هستم. قبلا برای ملاقات با شما تو این ساعت وقت گرفته بودم. و دستم رو برای دست دادن جلو بردم.🤝
بدون توجه به دست من به به منشی نگاه کرد. از نگاهش آتش میبارید. رو به منشی گفت:
برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم.😡
دستم را جمع کردم و روی مبل نشستم. او هیچ توجهی به من نداشت. مهم نبود! دیده نشدن ساده ترین نوع تحقیری بود که در تمام این سالها تحمل کرده بودم...😒💪🏼
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_هشتم روح از چهره مادرم رفته بود. بی حس، مثل مرده ها!🙁 فقط
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_نهم
بعد از اینکه منشی رفت، رو به رئیس دانشگاه کردم و گفتم: آقای رئیس! من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست داده بودم اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به درخواست من داده نشد...😢 برای همین حضوری اومدم.
رئیس بدون اینکه نگاهی به من بکند گفت: بهتره برای شرکت توی یک رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی. هرچند بعید میدونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه!!😒
با جدیت و تحکم گفتم: اما فکر نمیکنم قانونی وجود داشته باشه که بگه یک بومی حق ورود به دانشگاه حقوق رو نداره! 😏
رئیس خیلی جدی توی چشمهام نگاه کرد و گفت: اینجا جایی برای تو نیست! اینجا جاییه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمداران اینده کشور رو آموزش میده! بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هرچه زودتر از اینجا بری بیرون!😒
با عصبانیت گفتم: طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه تصویبش کردند، قانون بومی ها رو به عنوان یک انسان پذیرفته! خیلی جالبه!اینجا، برای سگ یک سفیدپوست جا هست و میتونه همراه صاحبش وارد بشه اما برای یک انسان جا نیست!🙁 این حق منه که اینجا درس بخونم آقای رئیس!😏 نگران نباشید! من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم! من میخوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمیشنوه!😔
بدون اینکه حتی پلک بزند چند لحظه در چشمهایم خیره شد و گفت: از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن! توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست! این آخرین شانسیه که بهت میدم. قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداشو نمیشنوه از اینجا برو بیرون.😕
بلند شدم و به سمت در رفتم و در همان حال جوری که رئیس بشنود گفتم: مطمئن باشید آقای رئیس من کاری میکنم که صدای من شنیده بشه! حتی اگه امروز خودم نتونم وارد اینجا بشم به هر قیمتی که شده راهی برای دیگران باز میکنم.😏
این رو گفتم و از در خارج شدم...
این تصمیم من بود. تصمیمی که باید حتی به قیمت جانم عملیش میکردم....
روز بعد قانون مصوبه در مورد بومی ها را روی یک تکه مقوا با خط خوانا نوشتم و یک پلاکارد پایه دار درست کردم.مقوای دیگه ای را با طناب به گردنم انداختم و روی ان نوشتم: در این سرزمین قانون مدافع اشراف سفید است. شرافت و جایگاه سگ سفیدپوستان از یک انسان بیشتر است. 🙁
و بعد از نوشتن این جملات رفتم و جلوی ورودی اصلی دانشگاه نشستم. تک وتنها... بدون اینکه حتی لحظه ای از جایم تکان بخورم. حتی شب ها همانجا کنار خیابان بدون روانداز و زیر انداز خوابیدم. روزهای اول کسی به من کاری نداشت. آنها فکر میکردند که من خسته میشوم و از آنجا خواهم رفت. اما همین که حس کردند که دارم توجه دیگران را جلب میکنم گارد دانشگاه به سرو ریختند و همه چیزی که داشتم داغون کردند. بعد از یک کتک مفصل، به محض اینکه دوباره توانستم حرکت کنم بار دیگر همه این مطالب را نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه...😏
این بار چهره و بدن کتک خورده و زخمی ام هم به نوشته های روی پلاکارد اضافه شده بود.🙁 کم کم افرادی که از کنارم میگذشتند، می ایستادند و به من نگاه میکردند. کم کم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی میکردم که سر و کله چند ماشین پلیس ظاهر شد. آنها چنان با سرعت ظاهر شدند که انگار برای گرفتن قاتلی سریالی آمده اند...😥
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_نهم بعد از اینکه منشی رفت، رو به رئیس دانشگاه کردم و گفتم
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_دهم
سر و کله چند ماشین پلیس پیدا شد...🚓
آنها در ماشین را باز کردند و با سرعت به طرفم آمدند. تا به خودم بیایم، یکی شان با سرعت یقه ام را گرفت و با شدت روی زمین به دنبال خودش کشید. دومی از کنار به سمتم حمله کرد و دستش را دور گردنم حلقه کرد. نمیتواستم به راحتی نفس بکشم. خواستم دستم را بالا بیاورم و گردنم را آزاد کنم که نفر بعدی دستم را گرفت و خلاف جهت تاباند و هر سه همزمان با هم مرا به کف پیاده رو کوبیدند.😵
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد. از شدت درد نفسم بند امده بود.🤕
گردنم به شدت تحت فشار بود و دستم هم از شدت درد میسوخت و آتش گرفته بود. دیگر هیچ چیز را متوجه نمیشدم درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه دهد به چیز دیگری فکر کنم.😰
یکی از آنها زانوانش را پشت گردنم گذاشت و تمام وزنش را انداخت روی آن...
هنوز به خودم نیامده بودم که درد زجرآور دیگری تمام وجودم را پر کرد. آنها به همان دست درب و داغون شده من در همان حالت دستبند زدند و بلندم کردند.
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود دیگر هیچی نمیفهمیدم...🤯 تصاویر و حرکات دیگران تاریک و روشن میشد. صداها مبهم و گنگ بود و به سمت خاموشی میرفت.🤭
آنها مرا به داخل ماشین پرت کردند و این آخرین تصویری بود که به یاد دارم... بعد از آن از شدت درد از حال رفتم...😶
چشم که باز کردم با همان شرایط توی بازداشتگاه بودم. حتی دستبندم را هم از دستهایم باز نکرده بودند. خون ابرو و پیشانی ام، روی پلک و چشمهایم را گرفته بود. قدرتی برای حرکت کردن نداشتم. دستم از شدت درد میسوخت و تیر میکشید. حتی نمیتوانستم انگشت های دستم را تکان بدهم. به زحمت آنها را حس میکردم. با هر تکان دستم، تا مغز استخوانم تیر میکشید و از شدت درد مغزم از کار می افتاد...😓
زجرآور ترین و دردناک ترین لحظات زندگی ام را تجربه میکردم. هیچ فریاد رسی نبود. هیچ کسی نبود که به داد من برسد یا حتی دست من را باز کند...😣
یه لحظه آرزو کردم که ای کاش درجا بمیرم و لحظه ای بعد، با خود میگفتم: نه کوین! تو باید زنده بمونی! تو یک جنگجو و مبارزی! نباید تسلیم بشی! هدفت رو فراموش نکن کوین! قوی باش...😔💪🏾
دوروز توی همان شرایط اسفبار بودم تا بلاخره آنها آمبولانس را خبر کردند... 🤕با خشونت تمام مرا از بازداشتگاه بیرون آوردند و سوار آمبولانس کردند.
سرم تنها یک شکستگی ساده بود اما دستم...😥
اوضاع دستم آنجور که از گفته دکتر برمی آمد اصلا خوب نبود... آسیبش خیلی شدید بودو باید عمل میشد اما با کدام پول؟ با کدام بیمه؟😞
به همین دلیل دستم تنها در حد رسیدگی های اولیه باقی موند. از صحنه کتک خوردن من و شکستن پلاکاردهایم، عکس گرفته بودند. این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسید و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم.
از بیمارستان که مرخص شدم، جنبش ها و حرکت ها تازه در حال شکل گیری بود. بومی هایی که به اعتراض به شرایط موجود، این اتفاق و اتفاقات مشابه، به خیابان آمده بودند و گروهی از دانشجویان که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با آنها همراه شده بودند...
دیدن این صحنه ها به من امید و انرژِی می داد. برای مقاومت... برای مبارزه... برای حرکت...😌💪🏾
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_دهم سر و کله چند ماشین پلیس پیدا شد...🚓 آنها در ماشین را ب
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_یازدهم
پدرم گریه میکرد. او میخواست مرا با خود به خانه ببرد. ولی این آخرین چیزی بود که من درآن لحظه میخواستم.😔 به همین دلیل با آن وضع دستم، درحالی که به شدت درد داشتم به آنها ملحق شدم.😍
بلاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد.🤩 نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد.😌 برای من لحظات فوق العاده ای بود. طعم شیرین پیروزی...😍
هر چند چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم معنای دیگری داشت.😞 شهریه دانشگاه زیاد بود و از طرفی من بودم و یک دست علیل...😔
دستم درد زیادی داشت. به مرور حس میکردم دارد خشک میشود و قدرت حرکتش را از دست میدهد.😥 اما چه کار میتوانستم بکنم؟؟😣
حقیقت این بود. من دستم را در سن 19 سالگی از دست داده بودم.🤦🏾♂ یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما در هزینه دانشگاه به من کمک میکردند.🙃 هر بار به من نگاه میکردند میتوانستم برق نگاهشان را ببینم. اما خودم هم برای مخارج باید کار میکردم. به سختی توانستم با آن وضع کاری بجز کارگری و کار در مزرعه پیداکنم. آن هم با حقوق پایین تر.🙁 کار دیگری برای یک بومی نبود. آن هم باوضعی که من داشتم.😞 کار میکردم ودرس میخواندم. اساتید به شدت به من سخت میگرفتند. کوچک ترین اشتباهی که از من سر میزد، به بدترین شکل ممکن جواب میگرفت.☹️ آنها اجازه استفاده از کتابخانه را به من نمیدادند. هرچند به مرور، سرسختی و اخلاقم یکبار دیگر بقیه را تحت تاثیر قرار داد. چند نفری بودند که یواشکی از کتابخانه کتاب میگرفتند و به من قرض میدادند.☺️ من قدرت خرید کتابها را نداشتم و چاره ای جز این کار برایم نمانده بود...😔
اما باز هم با این حال در دانشگاه جزو نفرات برتر بودم.🏅 قسم خورده بودم به هر قیمتی که شده موفق بشوم.💪🏾 و ثابت کنم یک بومی نه تنها یک انسان است و حق زندگی دارد، بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری میکند.😏 دوران تحصیل و امتحانات تمام شد و ما فارغ التحصیل شدیم.🤓 گام بعدی پیش روی من حضور در دادگاه به عنوان یک وکیل و کار آموز بود. برعکس دیگران من را به هیچ دفتری معرفی نکردند.😔 من ماندم و دوره وکلای تسخیری. وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل به خودشان زحمت میدادند و من باید کار را از آن ها یاد میگرفتم.😕 هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود.😔 باید برای بدست آوردن ساده ترین چیزها مبارزه میکردم.😢💪🏾 چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود، برای من رسیدن بهش مثل رویا بود...😔
توی دفتر وکالت، مرا ندید میگرفتند.😕 کارم فقط پرینت گرفتن، کپی کردن و.... شده بود.😔
اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها را نداشتم.😥 حق دست زدن به یخچال و شیر آب را هم نداشتم.😕 چون من یک سیاه بودم و دلشان نمیخواست وسایل و خوراکی هایشان کثیف شود...😐حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده میکردم. دوره کارآموزی من اینگونه سپری میشد...☹️
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_یازدهم پدرم گریه میکرد. او میخواست مرا با خود به خانه ببر
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_دوازدهم
دوره کار آموزی یکی از سخت ترین مراحل بود. 😵من باید برای یاد گرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش میکردم.😕 علی الخصوص در دادگاه... 😞من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری را نداشتم. اما تمام این سختی ها باز هم برایم قابل تحمل بود. چون هدف بزرگی داشتم...💪🏼
چیزی که مرا زجر میداد مرگ عدالت در دادگاه ها بود... حرف ها، صحنه ها و همه چیزهای که میدیدم لحظه به لحظه قلب و باور های مرا می کشت... آنها برای دفاع از موکلشان تلاش چندانی نمیکردند. دقیقا برعکس تمام فیلم ها که وکیل های قهرمان از حقوق موکل بی دفاع دفاع میکنند...😔😔
من احساس تک تک آنها را درک میکردم. من سه بار بی عدالتی را تا مغز استخوان حس کرده بودم... دوبار در بازداشت ناعادلانه خودم و یک بار هم در مرگ خواهر بی گناهم...😢😢
دیدن این صحنه ها بیش از هر چیزی قلبم را آزار میداد و حس نفرت و انتقام از دنیای سفیدها در من شکل میگرفت. 🙁☹️
بلاخره دوره کار آموزی تمام شد. بلاخره وکیل شده بودم. نشان و مدرک وکالت را دریافت کردم. حس میکردم وارد مرحله جدیدی از زندگی ام شده ام.😍 اما یک حرف، به راحتی تمام حس خوب مرا از بین برد:
_ فکر میکنی با گرفتن مدرک و مجوز کسی بهت رجوع میکنه؟😕 یا اصلا اگه کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟☹️ یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟؟؟😣😖
حق با او بود... 😞
به زحمت جای کوچکی را اجاره کردم. یک سوئیت چهار در پنج با اتاق کوچکی به اندازه یک انباری...میز و وسایلم را توی سوئیت گذاشتم و چون جایی برای خواب نداشتم شب ها توی انباری میخوابیدم...🏡
خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود... ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر شب ها به سر کار بروم. با آن وضعیت دستم پیدا کردن کار شبانه بسیار سخت بود...🌌🌃
فکر کنم من اولین و تنها وکبل جهان بودم که شب ها پس از تمام شدن ساعت اداری سطل زباله مردم را خالی میکردم... اما بهرحال با این واقعیت کنار آمده بودم که زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود...😦😵
چندین ماه گذاشت... پرداخت اجاره آن دفتر کوچک برایم بسیار سخت شده بود. با حقوقی که میگرفتم از پس زندگی محقرم برنمی آمدم. بعد از گذشت این همه سال و این همه تلاش و زخمت، کم کم یاس و ناامیدی را در قلبم حس میکردم.😥😰 و بدتر از همه اینکه جرات گفتن این حرفها را به کسی نداشتم. علی الخصوص مادرم که همیشه معتقد بود دارم وقتم را تلف میکنم.😱 از طرفی برای رسیدن به آن مرحله دستم را در اوج جوانی از دست داده بودم و از طرفی دیگر مطمئن بودم با برگشتنم امید در قلب همه میمیرد. اما با همه اینها کم کم به فکر پس دادن دفتر و برگشتن پیش خانواده ام افتاده بودم که...
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_دوازدهم دوره کار آموزی یکی از سخت ترین مراحل بود. 😵من بای
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_سیزدهم
آن شب حین کار یکی از بچه ها، در مورد برادرش حرف میزد.برادرش سرکار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود. آنها هم با مراجعه به یک وکیل تسخیری شکایت کرده بودند و حتما میتوانید حدس بزنید که در دادگاه شکست خورده بودند...😞
او همین طور با ناراحتی ماجرا را برای بقیه تعریف میکرد. حرف هایش که تمام شد، بخاطر کنجکاوی ام در مورد پرونده سوالاتی پرسیدم. او خیلی متعجب جواب سوالهایم را میداد اما آخر حوصله اش سر رفت و گفت:
_این سوال ها چیه که میپرسی کوین؟ چی تو سرته؟🤔
چند لحظه بهش نگاه کردم. یک بومی سیاه و یک مرد سفید... عزمم را جزم کردم و گفتم:
_ببین مرد، با توجه به مدارکی که شما دارید به راحتی میشه اجازه بازرسی دفتر رو از دادگاه گرفت. بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به قوانین مربوطه میشه رای رو به نفع شما برگردوند...🧐💪🏼
مات و مبهوت به من نگاه میکرد. چند لحظه طول کشید تا به خودش آمد. پرسید:
_تو این ها رو از کجا میدونی کوین؟🤨
نا خودآگاه لبخند تلخی روی لب هایم نشست و گفتم:
_من وکیلم! البته فقط روی کاغذ...🙃
نگاه متعجب و عمیقی به من کرد و گفت: نه مرد! تو وکیلی! از همین حالا...💪🏼✌🏼
فردا صبح با برادرش به دفترم آمدند. اولین مراجع های من. اولین پرونده رسمی من... درست مثل یک آدم عادی...😍
سریع به خودم آمدم. باید خیلی محکم پشت آنها می ایستادم و هرطور شده پرونده را میبردم... این اولین پرونده من بود اما ممکن بود آخرین پرونده من بشود. به همین خاطر تمام حواس و تمرکزم را روی پرونده گذاشتم.💪🏼
دوباره تمام کتاب ها و مطالب حقوقی مربوط را خواندم و هر قانونی را که فکر میکردم به درد پرونده بخورد را از اول مرور کردم...📕📂
اولین کاری که باید میکردم، معرفی خودم به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستان بود. 🔎
قاضی با دیدن من، با تعجب به من خیره شد. باوراینکه یک بومی سیاه وکیل پرونده شده باشد، برای همه سخت بود. اما طبق قانون احدی نمیتوانست مانع من بشود. تنها ترس من از یک چیز بود. من هنوز یک بومی سیاه بودم در یک جامعه سفید نژاد پرست...👨🏿👱🏻♂️
بلاخره به هر زحمتی که بود، اجازه بازرسی را از دادگاه گرفتم. پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری با من بود. احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود.منی که تا دیروز همیشه زیر دست و محکوم بودم، حالا بالا سر ماموران پلیس ایستاده بودم و با نماینده دادستانی مشغول بررسی پرونده بودم. پلیسهای سفیدی که معلوم بود از من بیزار هستند حالا مجبور بودند حداقل در ظاهر از لفظ آقا ی قربان برای خطاب من استفاده کنند. آن لحظه من حس یک ابر قهرمان را داشتم...🚕🚨
اما بهترین لحظه برای من زمانی بود که دیدم مدارک ثبت شده، دست نخورده باقی مانده است. آنها حتی فکرش را هم نمیکردند که یک کارگر به همراه یک وکیل سیاه بتواند تا بازرسی دفتر پیش بروند به همین خاطر بی خیال از بین بردن و دست بردن در قرارداد ها و اسناد شده بودند و این بزرگترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب میشد...😎
بلاخره زمان دادگاه تعیین شد و روز بازرسی از راه رسید...
روز دادگاه هیجان غیرقابل وصفی داشتم. آنقدر که به زحمت میتوانستم برای چند دقیقه یک جا بنشینم. از طرفی هم برخورد افراد با من به نحوی بود که انگار همه با هم یک جمله را تکرار میکردند: تو یک سیاه بومی هستی! شکستت قطعیه! به مدارک دل خوش نکن...😔😔
رفتم و آبی به صورتم زدم. چند نفس عمیق کشیدم و برگشتم. نزدیک راهروی ورودی بودم که صدایی را شنیدم: 😞
_ شاید بهتر بود یک وکیل سفید میگرفتیم. این اصلا از پس کار برمیاد؟ بعید میدونم کسی به حرفش توجی بکنه! فکر میکنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟😫😖
این؟.... وکیل سفید؟.... نفسم بند آمد. به وضوح حس کردم چیزی در درونم شکست... حس عجیبی داشتم. آنها بدون من حتی نتوانسته بودند تا آنجا پیش بیایند. آن وقت اینطور با من حرف میزدند؟ هیچ کس به جز من سیاه پوست حاصر نشده بود با آن مبلغ ناچیز از آنها دفاع کند اما حالا... این جواب انسان دوستی و خیرخواهی من بود...😔🙃
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_سیزدهم آن شب حین کار یکی از بچه ها، در مورد برادرش حرف می
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_چهاردهم
به زحمت تمام لطفهای اندکی را که این سالها سفیدها در حقم کرده بودند از جلو چشمانم گذشت...🤭 حس سگی را داشتم که هربار از روی ترحم استخوان کوچکی را جلویش پرت کرده باشند.😓
انسان دوستی؟!😕 حتی موکلهای من به چشم یک انسان به من نگاه نمیکردند و بهم اعتماد نداشتند.😔
لحظات سخت و وحشتناکی بود. به دیوار پشت سرم تکیه دادم.😞 انگار مغزم از کنترل من خارج شده بود. نمیتوانستم افکاری را که از ذهنم میگذشت کنترل کنم. تمام زجرهایی که از روز اول مدرسه تحمل کرده بودم، دستی که در ۱۹ سالگی از دست دادم، مرگ ناعادلانه خواهرم و... همه و همه جلوی چشمانم رژه میرفت...😔😭
دیگر حسم حس انساندوستی و آزادیخواهی نبود.🙁 دیگر حسم برای دفاع از عدالت و حقوق انسانهای مظلوم نبود.💔 حسی که مرا به سمت وکالت کشانده بود، حالا میرفت که تبدیل شود به حس تنفر عمیق از دنیای سفیدها...😕
واقعیت این بود که انسانیت در وجود من در حال مرگ بود...💔
وارد راهروی دادگاه شدم. اما نه برای دفاع از حقوق انسانهای سفید. بلکه برای اثبات برتری و قدرت خودم!😏💪🏾
باید هر طور که بود در این پرونده برنده میشدم. فقط برای اثبات قدرتم!😏
باید به آنها ثابت میکردم که با وجود این همه تبعیض و دشمنی قدرت پیروزی و برتری را دارم!💪🏾
دیگر نه برای دفاع از حقوق انسانهای سفید، بلکه برای دنیای بومیها و سیاهها، باید برتری خودم را اثبات میکردم...😎
جلسه دادگاه شروع شد. موضوع پرونده آنقدر ساده بود که به راحتی در یک یا دو جلسه قابل بررسی و حل بود اما تا من میخواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی صحبتم میپرید و یا فریاد میزد تا مانع حرف زدم من بشود.😥
موکلهای من تمام امیدشان را از دست داده بودند و مدام با ناراحتی زیرچشمی به من نگاه میکردند...😔
یاس و شکست در چهرههایشان موج میزد اما من قصد شکست خوردن نداشتم...😕
وکیل خوانده پشت سر هم حرف میزد و عملا اجازه حرف زدن به من نمیداد.☹️ وقتی حرفش تمام شد، قاضی رو به من کرد و گفت:
آقای ویزل، حرفی برای گفتن ندارید؟🧐
از جا بلند شدم. این آخرین شانس من برای پیروزی بود تنها یک جمله در ذهنم تکرار میشد: یا مرگ یا پیروزی!💪🏾
با اعتماد به نفس زل زدم در چشمهای قاضی،و گفتم:
حرف آقای قاضی؟😕 آیا گوشی برای شنیدن صدای انسانهای مظلوم هست؟😒 آیا کسی در این کشور گوش برای شنیدن دارد؟😒
وکیل خوانده از جا پرید و با عصبانیت فریاد زد: اعتراض دارم آقای قاضی! جای این حرفها در دادگاه نیست!😕
قاضی گفت: اعتراض وارده! آقای ویزل شما دارید توی صحن دادگاه اهانت میکنید!
+من اهانت میکنم آقای قاضی؟ منی که هر بار خواستم صحبت کنم اجازه و فرصتی برای صحبت به من داده نشد؟😕 همه شما خیلی خوب میدونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه!😏 من قبل از دادگاه تمام مدارک و شواهد رو به شما تقدیم کردم و امروز ما فقط باید برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم. اما چرا به من حتی حق اعتراض به وکیل مقابلم داده نمیشه؟🧐
رو به وکیل خوانده کردم و گفتم:
در حالی که شما آقای وکیل هیچ مدرک محکمه پسندی به دادگاه ارائه نکردید و تمام وقت دادگاه رو به بازی کردن با کلمات گذروندید. آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟😕
این بار وکیل خوانده با خشم بیشتری داد زد: من اعتراض دارم آقای قاضی...😠
پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم: به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟😕 به حرفهای من؟ یا به اینکه یک بومی سیاه جلو شما ایستاده؟😏
وکیل خوانده کپ کرد و سرجایش میخکوب شد.🙄
قاضی غرید: آقای ویزل! به عنوان قاضی به شما اخطار میدم که اگه به این حرفها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم...😠
با عصبانیت فریاد زدم: آقای قاضی! اون کسی که داره توهین میکنه من نیستم!🤭 شمایید. شما هستید که به شعور انسانهایی اهانت میکنید که این قوانین را نصب کردن.😕 قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه. همون قانونی که به من اجازه داده اینجا جلوی شما بایستم...😏💪🏾
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_چهاردهم به زحمت تمام لطفهای اندکی را که این سالها سفیدها
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_پانزدهم
این همه تبعیض نفسم را بند آورده بود. رو به قاضی کردم و گفتم: فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید. نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه و حق اون رو بگیره.👊🏽👊🏽
وکیل خوانده، در حالی که از شدت خشم چشم هایش می لرزید و صورتش سرخ شده بود دوباره فریاد زد: من اعتراض دارم آقای قاضی! این حرف ها و شعار ها جاش تو دادگاه نیست!😡
قبل از اینکه قاضی بتواند واکنشی نشان دهد من صدایم را بلندتر کردم و گفتم: باشه! من رو از دادگاه اخراج کنید! اصلا بندازید زندان و صدای اعتراض یک مظلوم در برابر عدالت را خفه کنید! آیا غیر از اینه که شما آقای وکیل هیچ مدرکی برای دفاع از موکلتون ندارید؟😏
مکث کردم. دیگر نفسم درنمی آمد اما با هم ادامه دادم: متاسفم!😔 اما نه برای خودم! متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت و تکنولوژِی هنوز تو تعصبات کور خودشون گیر کردن! انسان امروز به جایی رسیده که در آسمون ها سفر میکنه اما با مغز خشکی که هنوز تو تفکرات عصر رنسانس گیر کرده...☹️
بدون توجه به فریاد و اعتراض وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم. قاضی با عصبانیت چندبار چکش را روی میز کوبید و فریاد زد: سکوت کنید! این یک اخطاره به هر دوی شما! اگه ساکت نشید مجبور میشم هردوتون رو از دادگاه اخراج کنم!!🤬🤯
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد. اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از من بدتر است. با چنان نفرتی به من نگاه میکرد که اگر میتوانست در جا مرا میکشت...🤯😱
بلاخره قاضی سکوت را شکست و گفت: من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک فردا ضبح ساعت 9 نتیجه نهایی را اعلام میکنم. وکیل هر دوطر راس ساعت اعلام شده وی دفتر من باشند. ختم دادرسی...😴
و سه بار چکش را روی میز کوبید.
تا صبح خوابم نبرد. چهره مایوس و نامید موکل هام حرف ها و رفتارها و فشارهای آن روز، نابود شدن تمام امید و آرزوهایم، تمام آن سالهای سخت و... 😔
همین طور که دراز کشیده بودم دانه های اشک بی اختیار از چشمانم پایین می ریخت... از خودم و سرنوشتم متنفر بودم. چرا با آن همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟؟چرا؟؟؟👨🏿
فردا صبح چند ساعت قبل از ساعت 9 در دادگاه حاضر بودم. حال آدمی را داشتم که با پای خودش جلو چوخه اعدام ایستاده. منتظر بودم هر لحظه قاضی ماشه ای بکشد و تمام...😔
اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد. قاضی رای پرونده را به نفع ما صادر کرد. فریادهای وکیل خوانده بی تاثیر بود ما پرونده را برده بودیم و حالا بحث فقط سر مبلغ جریمه بود. جلسه تمام شد. وکیل مدافع با عصبانیت اتاق را ترک کرد. قاضی با نگاه تحسین آمیزی به من لبخند زد. دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: آقای ویزل! کارتون خوب بود. ☺️
برای اولین بار در عمرم طعم پیروزی را با همه وجود حس میکردم. باورم نمیشد. همه بدنم میلرزید. از در که بیرون رفتم، هنوز نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. هنوز باورم نمیشد و توی شوک بودم. موکل هایم با نگاه خاصی سرتا پایم را برانداز میکردند.🤨
_شکست خوردیم؟؟؟
دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. با خوشحالی گفتم: نه! پیروز شدیم! ما بردیم...💪🏼😄
برای اولین بار بود که جلوی کسی گره میکردم و این اشک اشک شادی بود. اگر خدایی وجود داشت، این حتما یک معجزه بود...😍😍
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_پانزدهم این همه تبعیض نفسم را بند آورده بود. رو به قاضی ک
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_شانزدهم
خبر پیروزی من بین کارگر ها پیچید، مجبور بودم به کارم ادامه بدهم.🙃 همه با تعجب به من نگاه میکردند. یک وکیل سیاه که بین زبالهها کار میکرد. کارگرها با کنجکاوی میآمدند و سوالهای حقوقی شان را از من میپرسیدند. طبق قانون من باید بابت پاسخ دادن به این سوالها پول میگرفتم. اما من هیچ پولی از آنها دریافت نمیکردم. چون من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم... 😌
همین مساله و تسلط من به قانون، باعث شهرت من شد. تعداد پروندههای من کمکم بیشتر و بیشتر میشد.☺️
هر چند هیچ چیز برای من ساده نبود...😔
همیشه شانس شکست من چند برابر طرف دیگر بود.🙁 با هر پرونده فشار زیادی به قلبم وارد میشد. جوری که بعد از هر پرونده احساس میکردم یک سال از عمرم کم شده است...☹️
اکثر موکلهای من فقیر بودند.😔 آنقدر دستمزدم انقدر ناچیز و کم بود که فقط به اندازه خرید یک وعده غذا میشد. اما من راضی بودم. همه چیز روال عادی داشت که آن پرونده جنجالی پیش آمد...🤯
پلیس یک نوجوان ۱۷ ساله سیاهپوست را با شلیک ۲۶ گلوله کشت...😳 آنها محمد ۱۷ ساله را به جرم همکاری و مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم کشتند...😥
آن روز توی دفترم مشغول کار بودم که پدر و مادر محمد وارد دفترم شدند. خبر کشته شدن پسرشان را در اخبار شنیده بودم...
ماجرا از این قرار بود: محمد به خاطر یک برنامه تا نزدیک غروب در مدرسه مانده بود. موقع غروب در حال بازگشت به خانه بود که پلیس به خاطر کوله بزرگ روی دوشش و رنگ سیاهپوستش و نزدیک بودن به محل جرم به او شک میکند.🙄 آنها با سرعت به جلو محمد میپیچند. محمد از دیدن پلیسها بسیار وحشت زده میشود. پلیس ها با سرعت از ماشین بیرون میآیند و در حالی که فریاد میزدند: دستهایت را ببر بالا به محمد شلیک میکنند...😥
۲۶ گلوله بدون لحظهای مکث و تردید، به سوی یک بچه شلیک میشود و بدن او را سوراخ سوراخ میکند...😞
بچهی وحشت زدهای که هرگز نفهمید چرا او را به گلوله بستند...😣
سلاح گرم و هیچکدام از وسایل مسروقه در وسایل محمد پیدا نشد...😕
طبق گزارش پزشکی قانونی، گلوله به زیر بغل و پهلوی محمد اصابت کرده بود... این فقط در صورتی میتوانست اتفاق افتاده باشد که آن بچه به نشانه تسلیم دستانش را بالا گرفته باشد. این یعنی آنها به کسی شلیک کرده بودند که تسلیم شده بود...😓
این چیزی بود که تمامی شاهد های حاضر در صحنه آن را به زبان آوردند:
اون بچه در حالی که کیفش رو انداخته بود روی زمین، دستاش رو به نشانه تسلیم برد بالا...
اما هیچ کس آن پلیس ها را توبیخ نکرد.😕 پلیس حتی یک عذرخواهی کوچک هم برای تبرئه خودش به زبان نیاورد... 😕
هر روز انسانهای زیادی در دنیا کشته میشوند و کشته شدن محمد هم مثل همه آنها یک تراژدی محسوب میشد...
طبق رای قاضی پرونده، پلیس ها به اینکه آن بچه مسلح هست یا نه شک کرده بودند و این حرکت پلیس صرفا برای دفاع از خود محسوب میشد و آنها مرتکب هیچ جرمی نشدهاند...
۲۶ گلوله برای دفاع از خود...😳🙄
حتی دیدن چهره پدر و مادر آن پسربچه هم وجودم را آتش میزد، هیچ کس بهتر از من حال آنها را درک نمیکرد...😓
آنها حرف میزدند و من حرفهایشان را یادداشت میکردم. قسم خوردم که هر کاری از دستم برمیآمد برای آنها انجام بدهم...💪🏾
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_شانزدهم خبر پیروزی من بین کارگر ها پیچید، مجبور بودم به ک
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_هفدهم
چند روزی میشد که مردم با شنیدن این خبر به خیابان ها آمده بودند از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی...👊🏽👊🏽تظاهرتی که عموما با خشونت پلیس تمام می شد هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد. 😔حتی زمانی که از آنها جهت پاسخ به سوالات رسما درخواست قانونی کردم، فقط یک وکیل به نمایندگی از همه آنها آنجا حضور داشت ودر نهایت دادگاه ری تبرعه آنها را صادر کرد و این عمل پلیس صرفا دفاع از خود اعلام شد! 26 گلوله برای دفاع در برابر یک نوجوان غیر مسلح!!😒
قاضی رای خودش را بلند اعلام کرد و 3 مرتبه روی میز کوبید: ختم دادرسی...
مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد.🥺 پدرش میلرزید و اشک می ریخت😢 و من، نا خود آگاه میخندیدم و سرم را تکان میدادم. آن قدر بلند میخندیدم که قاضی فکر کرد دادگاه را مسخره میکنم. 🙃
انگار یک نفر زنده زنده قلبم را از سینه ام بیرون می کشید. سوزش قلبم را تا مغز استخوان حس میکردم. 😔سریع وسایلم را جمع کردم و بیرون رفتم. من باید اولین نفری باشم که با خبرنگار ها حرف میزند. من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت را به گوش جهان میرساندم.💪🏼👨🏿
از در سالن دادگاه که خارج شدم چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردند و گفتند: شما باید با ما بیاید آقای ویزل!
بعد از چند ساعت حبس شدن در یک اتاق، بلاخره یکی در را باز کرد و به داخل اتاق آمد. از شدت خشم تمام بدنم میلرزید.😡
با عصبانیت گفتم: چه عجب! اونقدر به در کوبیدم و فریاد زدم گلوم پاره شد! حداقل با یک فنجون قهوه می اومدید!🍮
مرد در را بست و به سمتم آمد.
_ شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل! حتی در چنین شرایطی!😎
مقابلم نشست و ادامه داد: ولی من اینجام که در مورد یه سری مسئله جدی با هم صحبت کنیم. به پشتی تکیه داد و گفت: یه راست میرم سر اصل مطلب، شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخص یا خبرگزاری صحبت کنید! این پرونده کاملا محرمانه است. اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه مجرم شناخته شده و به شدت مجازات میشید.🤨🤨
به زحمت میتونستم خودم را کنترل کنم. تمام بدنم میلرزید. بدتر از همه، وقتی عصبی میشدم دستم به شدت درد میگرفت و میسوخت. محکم زل زدم در چشمهایش و گفتم: حتی اگه دهن من رو با تهدید ببندید، با پدر و مادرش چکار می کنید؟؟😡😨
با پوزخند خاصی از جایش بلند شد و گفت: اینجا کشور آزادیه آقای ویزل! اونها هرچقدر که بخوان میتونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن! مهم تیتر روزنامه های فرداست...😏😏
و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد. حق با اون بود. مهم تیتر روزنامه های فردا بود: دادگاه رای بی گناهی پلیس ها را صادر کرد. مدال شجاعت در انتظار پلیس ها قهرمان...😫
فردای روز دادگاه مدام تلفن و گوشی موبایلم زنگ میخورد اما من حس و حال جواب دادن به هیچکدامشان را نداشتم... چه میتوانستم بگویم؟؟ با شجاعت فراد میزدم محمد بی گناه کشته شد یا اینکه مثل ترسو ها حرف های آنها را تایید میکردم؟؟ اصلا کسی صدای مرا می شنید و اهمیت می داد؟ مهم یه جنجال بود. یه جنجال که ذهن مردم را بین شلوغ بازی ها گم کند و کسی نفهمد که دولت چه کار میکند...😫
شب بود که صدای در بلند شد. پدر محمد بود. با خود فکر کردم که از من میخواهد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم، یا حداقل با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم. اما او در عین دردی که در عمق چشمهایش بود با آرامش به من نگاه کرد و گفت:آقای ویزل! اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم و بقیه حق وکالت شما را پرداخت کنم. شما همه تلاشتون رو انجام دادید. 👍🏽🤝
خیلی تعجب کرده بودم. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم: نیازی نیست. من توی این پرونده شکست خوردم و تمام روز مثل یک ترسو اینجا قایم شدم...😪😶
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: نه پسرم! زمانی که هیچ کس حاضر نشد از ما دفاع کنه، تو پشت سر ما ایستادی. حداقل مردم صدای مظلومیت محمد رو شنیدن. من از اول میدونستم شکست میخوریم. مطمئن بودم.🙃
با شنیدن این جمله شوک شدیدی به من وارد شد.😵
گفتم: پس چرا انقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ اونها پسر شما رو کشتند و شما رو مجبور کردند که هزینه دادرسی را بپردازید. اگر مطمئن بودید، چرا شروع کردید؟ 🧐🤨
سکوت سنگینی بین ما حاکم شد. برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم. با خودم گفتم: شاید این حرف فقط یک دلگرمی برای خودش بود. برای اینکه خودش درد کمتری رو حس کنه. این چه سوالی بود که پرسیدم؟😞😣
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_هفدهم چند روزی میشد که مردم با شنیدن این خبر به خیابان ها
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_هجدهم
پدر محمد مکثی کرد و جواب داد: آقای ویزل! پسر من مسلمان بود.🙃 من نمیخواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم دفنش کنم.🙄 هر چقدر هم که اونها دروغ بگن، خیلیها شاهد بیگناهی پسر من بودند. من از دینم دفاع کردم نه از پسرم.✊ برای بچهای که من از دست دادم، هیچ کاری دیگه از دست من برنمیاد. من نمیخواستم با اسم پسر من، دین خدا لکه دار بشه.🙁
پاسخش به شدت ذهنم را به هم ریخت. این جوابی نبود که انتظارش را داشتم. نمیخواستم دلش را بشکنم اما نمیتوانستم حرفش رو بیجواب بذارم. او داشت زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانهاش میچید...😕
گفتم: دین خدا لکه دار هست. لکههای سیاه میان دنیای سفید یا شاید هم لکههای سفید میان دنیای سیاه!😕 نمیدونم. مهم اینه که این دنیا انقدر لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش معلوم نیست. هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره و اگه خدایی هم وجود داشته باشه، فقط نظارهگره و نگاه میکنه.🙁 هر چند اعتقاد من اینه که خدا بعد از خلق جهان مرده!🙄
نگاه پر محبتی به من کرد که معنیاش را نمیدانستم. گفت:
خدا به قوم موسی نعمتهای فراوان داد. دریا رو برای اونها شکافت و از آسمون براشون غذا فرستاد. زمانی که حضرت موسی ۴۰ روز به کوه طور رفت، اونها که رسما خدا رو با چشم هاشون دیده بودند، گوساله پرست شدن! یک گوساله طلا رو فقط برای اینکه از توش صدا درمیاومد سجده کردند و پرستیدند. خدا باز هم اونها رو بخشید اما وقتی بهشون گفت وارد این سرزمین بشید اونها قبول نکردند و گفتند: موسی تو با خدات به جنگ اونها برو وقتی که جنگ تموم شد، بیا و مارو صدا کن. میدونی چرا اینطور شد؟🤔
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم. با تعجب سری تکان دادم و گفتم: شاید چون احمق بودن!😐
تلخ خندید و ادامه داد: نه! اونها احمق نبودند. انسانها وقتی برای چیزی ارزش قائل میشن که براش زحمت کشیده باشن. اونها هیچ زحمتی نکشیده بودند. خدا بیدریغ به اونها نعمت داده بود. خدا بهجای اونها با دشمنان اونها جنگید.🙁 فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد. بدون هیچ زحمتی برای اونها غذا فرستاد طوری که اونها دیگه نعمتهای خدا رو نمیدیدند.🤭 مثل یک بچه پولدار که از شدت پولداری با ۱۰۰ دلاری سیگار درست میکنه و آتیش میزنه.😳 از دید اون تمام دلار ها بیارزشاند. چون از روز اول بدون حساب پول جلوش ریخته. در حالی که تک تک همون دلار ها از دید یک آدم فقیر جواهر محسوب میشه.🙃 خدا به بشر نشون داده که ما باید برای بدست آوردن هر چیزی سختی بکشیم. بجنگیم تا قدر اونها رو بدونیم. آدمی که هرروز بدون مشکل نفس میکشه، قدر هوا رو نمیدونه تا اونو از دست بده. مثل ماهی که تو آبه و معنی دریا رو نمیدونه...🙁
بعد از رفتن پدر محمد، من ساعتها به اون جملهها فکر کردم. عجیب بود ولی حقیقت داشت...🙁
کمکم خدا برای من مفهوم پیدا کرد. تاقبل از این خدا برای من مفهمومی نداشت. از دید من خدا کلیسا بود. خدا هم مثل انسانهای سفید بود.🙎🏻♂ مرد سفیدی که به ما میگفت: زجر بکش...تا درهای آسمان به روی تو باز بشه.😳
هر وقت این جملات را میشنیدم میگفتم: خودت زجر بکش! اگه راست میگی چند روز از آسمان بیا پایین و مثل یک بومی سیاه زندگی کن...😕
زجر کشیدن برای کلیسا یک افتخار محسوب میشد. درهای تطهیر و حق! اما نه برای ما. بلکه برای اشراف و ثروتمندان سفیدپوست...🙄
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_هجدهم پدر محمد مکثی کرد و جواب داد: آقای ویزل! پسر من مسل
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_نوزدهم
داستان من و خدا تازه در حال شکلگیری بود.😍 من شروع به تحقیق کردم. درباره خدا! هر کتابی که به دستم میرسید، میخواندم. عرفانها و عقاید مختلف.
میخواندم و آنها را کنار هم میچیدم تا پازل ذهنیام را کامل کنم. تمام ساعت بیکاریام را فکر میکردم. درباره خدا...
آخرین کتابی که خواندم قرآن بود... 🙃
مجذوب تکتک کلمات و جملاتش شده بودم. اما چیزی که قلبم را به حرکت درآورد، دیدن دو تصویر بود. تصویری از حج. انسانهایی که با پارچههایی سفید خود را پوشانده بودند و دور یک خانه ساده میچرخیدند. سفید و سیاه کنار هم. بدون فاصله. بدون تبعیض...😍 در آن لباسها و آن مراسم، معلوم نبود کی فقیر است و کی ثروتمند. این مصداق عمل برابر بود. برابری!🙂
و تصویر دوم؛ تصویری بود از غذا خوردن انسانهای سیاه و سفید کنار هم. بر سر یک سفره. بدون تفاخر و برتری بخشیدن به سفیدها...😌
با دیدن این تصاویر احساس کردم قلبم از جا کنده شد. بیاختیار خندیدم. خندهای از سر حظ و شادی. شاید این تصاویر برای یک انسان سفید چیز عادی بود اما برای من که تمام زندگی برای سیاه بودن و فقیر بودن زجر کشیده بودم و تحقیر شده بودم، یک نعمت به حساب میآمد...🤩
نعمت برابری. خدایی که سیاه و سفید در برابرش یکسان بودند. بدون صلیبهای طلا و جواهر نشان...🙃
این خدا، قطعا خدای من بود.❣
تحقیقاتم را در مورد اسلام ادامه دادم. شیعه، سنی، وهابی و... هر کدام چندین فرقه و تفکر... هر کدام از آنها ادعای حقانیت داشت. بعضیها ادعا و عقاید مشترک زیادی داشتند اما هر کدام گروه دیگر را کافر میدانستند.🤯 اما بعضی از آنها هم زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت داشتند. گیج شده بودم. نمیدانستم کدام را بپذیرم. کمکم شک و تردید در دلم راه پیدا میکرد. با خود گفتم: اگر اسلام حقانیت دارد پس چرا انقدر فرقه فرقه است؟😐
علاوه بر اینها از طرفی، هجمهها و اتفاقات منفی به دین اسلام هم در فضای مجازی و واقعی روز به روز بیشتر میشد.
از شدت این همه فکر کلافه و خسته شده بودم.😥
روی تخت دراز کشیدم و با خود گفتم: شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره. شاید دارم تو یه مسیر واهی حرکت میکنم. مگه میشه برای پرستش یک خدا این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشد؟🤔 شاید همه اینها ریشه در داستانهای اساطیری دارد. خدایا! اصلا وجود داری؟🧐
بدون اینکه حواسم باشد، ساعتها در تخت با خدایی که هنوز به وجودش شک داشتم حرف میزدم. اما حقیقت این بود که باور وجود خدا، بعد از خواندن قرآن در من شکل گرفته بود.🙂
دوباره همه چیز را رها کردم و سر زندگی خودم برگشتم. با خود گفتم: کوین! بهتره همه انرژیت رو بزاری روی زنده موندن. داری عمرتو سر هیچی تلف میکنی. اونهایی که دنبال خدا راه میافتن، آدمهای بدبختی هستند که تحمل زجر کشیدن ندارن! اونا خدا رو میخوان تا اونو بندازن جلو مشکلاتشون تا مشکلاتشون رو حل کنه و خیال خودشون رو راحت کنن... فراموشش کن.
فراموش کردم. من خدا را فراموش کردم و دوباره به دنبال زندگی عادیام برگشتم. نبرد با یک دنیای سفید برای بقا.🙃 هم باید از حقوق افراد مظلوم دفاع میکردم و هم باید کودکان بومی را به درس خواندن تشویق میکردم.💪🏾
روز به روز تعداد افراد متقاضی برای درس خواندن بیشتر میشد. من با تمام وجودم به بچهها در این راه کمک میکردم. پول و ثروت نداشتم اما تا میتوانستم به آنها انگیزه برای درس خواندن میدادم.🤓 انگیزه من از هدف من یعنی تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یکم نشات میگرفت و این انگیزه خاموش نشدنی بود. 🙃💪🏾
کار سختی بود اما تعداد ما کمکم زیاد میشد. آمار تحصیل بومیها بالا میرفت.☺️
از هر ۱۰۰۰ نفر بومی استرالیایی ۴۰ نفر برای درس خواندن اقدام میکردند.
شاید از نظر دنیای سفید ها این آمار خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید داشت.🤩
سال ۲۰۰۸ سال مهمی در زندگی من بود. زمانی که برای اولین بار یک نفر از ظلمی که در حق بومیها روا شده بود، عذرخواهی کرد.🙂 زمانی که نخست وزیر در برابر جامعه ما ایستاد و از ما عذرخواهی کرد. همان سال اوباما اولین رئیس جمهور سیاه آمریکا در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید. آنشب من از خوشحالی تا صبح گریه کردم. با خود گفتم: امشب صدای آزادی در سرزمین آمریکا بلند شده است. فردا این صدا در سرزمین ماست کوین!
نوری در قلب من تابیده بود. نور امید و آینده روشن. سرزمین زیبای من در مسیر انسانیت گامهایی برمیداشت.😃
به زودی دنیا به چشم دیگری به ما نگاه میکرد. اما این توهمی بیش نبود!☹️
هرگز چیزی تغییر نکرد.😕
سخنرانی نخست وزیر هم تنها حرکتی بود برای دفع شورش و اعتراض بومیها.
آیا حقیقتا راهی برای اصلاح دنیا وجود داشت؟😕
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨