با حضور استاندار تهران، سالن ورزشی شهید مدافع حرم علی مرادی در صباشهر افتتاح شد
🔺سالن ورزشی شهید مدافع حرم علی مرادی در صباشهر شهرستان شهریار با حضور استاندار تهران به بهره برداری رسید.
🔻به گزارش روابط عمومی فرمانداری ویژه شهرستان شهریار ، همزمان با بیست و هفتم شهریور ماه با حضور علیرضا فخاری استاندار تهران، علیرضا فاتحی نژاد فرماندار شهرستان شهریار ، حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا حسینی نوری امام جمعه شهرستان شهریار ، حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا بجانی امام جمعه صباشهر ، غراوی معاون هماهنگی امور عمرانی استاندار، کیهان مدیرکل حوزه استاندار ، تقی زاده مدیر کل بازرسی استانداری ، صائبی مشاور و مدیرکل روابط عمومی و امور بین الملل استاندار ، جمعی از مسئولین شهرستان شهریار، خانواده معظم شهدا و مردم صباشهر، سالن ورزشی اولین شهید مدافع حرم علی مرادی در صباشهر به بهرهبرداری رسید.
🔹شایان ذکر است این سالن ورزشی به همت شهرداری و شورای شهر صباشهر در زمینی به مساحت ۱۶۵۶ متر مربع و با اعتباری بالغ بر ۳۲۰ میلیارد ریال به سرانه ورزشی شهرستان شهریار و شهر صباشهر افزوده شد و از این پس در اختیار مردم صباشهر جهت انجام فعالیت های ورزشی قرار خواهد گرفت.
روابط عمومی فرمانداری ویژه شهرستان شهریار
http://eitaa.com/farmandari_shahriyar
نیَّت
#به_وقت_داستان 📚خاکهای نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان اول : زندگینامه شهید بر
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان دوم:
بهترین دلیل برای مدرسه نرفتن
🌹راوی: مادر شهید
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خوب بود.
یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم . همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی ، برای چی نمی خوای بری؟
آمد چیزی بگوید ، بغض گلوش را گرفت. همان طور، بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم، خاکشوری می کنم، هر کاری بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.
این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم، چیزی نگفت.
روز بعد دیدیم جدی جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمیشد، پا تو یک کفش کرده بود که : یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمی خوای بری.
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد . گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم .
گفتم : ننه به من بگو.
سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم . گفت و با گریه گفت : ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم. پرسیدم :چرا پسرم؟
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم، داشت...
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد . فقط صدای گریه اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.
آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم می دانستیم طاغوتی است، ازاین کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم . عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که اینطور شد ، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
تو آبادی ما علاوه بر دبستان، یک مکتب هم بود . از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.
📍پاورقی:
زمان وقوع این خاطره بر می گردد به حول و حوش سال ۱۳۳۳ هجری شمسی
# ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
⚡️تأثیر همسر در سرنوشت انسان
🔻آیة الله العظمی شبیری زنجانی دام ظله العالی
🔹همسر در سرنوشت انسان خیلی خیلی مؤثر است. والده ما در سرنوشت حاج آقای ما خیلی مؤثر بود. همسر من در سرنوشت من خیلی مؤثر بوده است. همسر مرحوم آقای طباطبایی هم همین جور بود. ایشان با والده ما مربوط بود. رفیق بودند. خیال میکنم با خانواده ما هم مربوط بودند. همسر اگر موافق باشد، خیلی مؤثر است.
📚 جرعه ای از دریا، ج۱، ص۶۰۳
@niyat135
نیَّت
پیجر های مورد استفاده حزب الله از آخرین نسخه تولید شده کمپانی موتورولا میباشد حزبالله پیجرهای من
🔺حضرت آقا سال ۸۹ فتوایی داده بودند که محصولات شرکت موتورلا مشکل شرعی داره و خودداری کنید چون به ضرر و زیان خواهد بود
#فتوا
#عدم_استفاده_از_محصولات_موتورلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مرهم دردام 🤚
خودت یه کاری کن برام ...💔
#چهارشنبه_تون_امام_رضایی
#با_شما_سربلندیم
#نیت_کن⚘️
@niyat135
•🌿•
#جرعه_وصال | #بَرآستاناهلبیت
🔹توسّلات، خیلی نافع است. به این امامزاده ها زیاد سر بزنید! این بزرگواران همچون میوه ها که هر کدام یک ویتامین خاصی دارند، هر کدامشان خواص و آثاری دارند.
🔸حضرت آیة الله العظمی بهجت (ره)
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیرضا دبیر:
آقای قالیباف ممنونم! من کنار شما و حاجقاسم خیلی کارها یاد گرفتم
من شانس آوردم اول کار مدیریتیام کنار دکتر قالیباف و شهید سلیمانی قرار گرفتم
@niyat135
🎊🎉ایستگاه صلواتی ویژه ولادت آقا رسول الله و امام صادق علیهما السلام
روز شنبه ۳۱ شهریور
همراه با سفره سیده ام البنین سلام الله علیها
از ساعت ۷ صبح الی ۱۶
#یارسول_الله
#یا_امام_صادق
نیَّت
🎊🎉ایستگاه صلواتی ویژه ولادت آقا رسول الله و امام صادق علیهما السلام روز شنبه ۳۱ شهریور همراه با س
رسول الله خیلی غریبه بین ما شیعیان واقعا غریبتر از امام حسنه
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سوم:
ویلای جناب سرهنگ
قسمت اول
🌹راوی: سید کاظم حسینی
یک بار خاطره ای برام تعریف کرد از دوران سربازیاش . خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، روحیه الهی خودش بود. می گفت:
اول سربازی که اعزام شدیم ، رفتیم «صفر - چهار» بیرجند ۱.
بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز، تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدمها را آهسته برمی داشت و با طمأنینه. به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستونها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.
همین طور دو - سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
فرمانده پادگان هنوز لابلای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. توی چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه های سر تا پایی کرد و گفت: توأم برو بیرون.
یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت!
تا از صف برم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم:
- دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
- تا آخرخدمتت کیف می کنی!
بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم. از خود پرسیدم: چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها دارن افسوسش رو می خورن؟!
خیلیها با حسرت نگاهم می کردند. بالاخره از بین آن همه، چهار- پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت: سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون، لفتش ندینها.
باز کنجکاویام بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختم تو کیسه انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا.
همراه آن استوار رفتیم تو شهر بیرجند. چند دقیقه بعد جلوی یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: بیا پایین.
خودش رفت زنگ آن خانه را زد. کیسهام را برداشتم و پریدم پایین. به من گفت: از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هر چی بهت گفتن، بی چون و چرا گوش میکنی.
مات و مبهوت نگاهش می کردم. آمدم چیزی بگویم، در باز شد. یک زن تقریبا مسن و ساده وضعی، بین دو لنگه در ظاهر شد. چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را رو سرش جابجا کرد. استوار بهش مهلت حرف زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید.
از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم: من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم ؛ نگهبانی می خوام بدم، چکار می خوام بکنم. خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!
ادامه دارد...
📍پاورقی
پادگان صفر-چهار بیرجند: پادگان آموزشی ارتش که در جنوب استان خراسان، در شهرستان بیرجند واقع شده است.
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت ای مهربان حکیم ❤️🌷
@niyat135