فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹قرار عاشقی منتظران ،غروب جمعه ها
میدان شهدای گمنام شهریار ساعت ۱۷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استغاثه
@niyat135
سید حسن نصرالله : اسرائیل پاسخی را دریافت خواهد کرد که از زمان تأسیس تاکنون دیده نشده است
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سوم:
ویلای جناب سرهنگ
قسمت دوم
تو دوره آموزشی، به قول معروف تسمه از گُردهمان کشیده بودند. یاد داده بودند بهمان که اگر مافوق گفت: بمیر، بی چون و چرا باید بمیری.
رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چه کار کنم؟
روبروی در ورودی، آن طرف حیاط یک ساختمان مجلل، چشم را خیره می کرد . وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درختهای سربه فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا.
گونی به دست دنبالش راه افتادم . رفتیم تو ساختمان. جلوی راه پلهها زن ایستاد. اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: خانم اونجا هستن.
به اعتراض گفتم : معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشد سربازی که برم پیش یک خانم.
ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم!
با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.
باز پرسیدم : آخه باید چه کار کنم؟
انگار ترسید جواب بدهد، تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها بالا رفتم. در اتاق قشنگ باز بود ، جوری که نمی توانستم در بزنم . نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز کردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی ، دو قدم رفتم جلوتر. گفتم : یا الله .
صدایی نیامد .دوباره گفتم : یا الله ، یا الله!
این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره ! یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!
مردد و دو دل بودم . زیر لب گفتم: خدایا توکل برخودت.
رفتم تو. از چیزی که دیدم چشمام یه هو سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم . فکر می کنی چه دیدم؟
گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان: مینی ژوب نشسته بود ، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن!
پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتینها را پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم . زن بی حجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ برگرد!
گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توی حیاط. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: خانم داره صدات میزنه.
گفتم: اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!
گفت: اگر نری، می کشنت ها!
عصبی گفتم : بهتر!
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
هرگاه مؤمن طغیان کند و گِل آلود شـود ؛
خداوند گودالی سَدِّ راه او قرار میدهد تا گِلهایش ته نشین شده و دوباره مثل روز اول صاف شـود ...
_مرحوم اسماعیل دولابی
به مشکلاتت اینطوری نگاه کن🌱
سلام خانواده شهیدی اسباب کشی کردند و دست تنها هستند ،هر خواهر بزرگواری میتونه کمکشون کنه
پیام بده ممنون
#نیت
#مدد_و_همدلی
#شهریار
هفته آینده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 دستورالعملی از مرحوم علامه حسن زاده آملی برای زنده شدن دل
@niyat135