May 11
نیَّت
▫️پیکرها میافتند عقاید هرگز! @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
هو الغنی
مبلغ مورد نیاز
برای آوارگان عزیز لبنانی
👇👇👇
غذای روزانه ۳ وعده غذا
(صبحانه ،ناهار، شام ) برای یک نفر ۵ دلار
۵دلار×۶۳۰۰۰=۳۱۵هزار تومن
جالبه بدونید ۳۱۵ ابجد حضرت رقیه است
موکب هم بنام حضرت رقیه سلام الله علیهاست
اقلا ده روز خدمت ارائه میدیم
روزانه ۱۰۰۰ پرس باذن الله
هر کدوم غذای یک نفر حداقل کمک کنیم
اگر توانت بیشتره بیشتر کمک کن توکل به خدا
نیت کن از طرف خوبان عالم خدا برکت بده به مالت به زندگیت
بیکار نشین برادرم ،خواهرم
آبرو داری
آبروت رو خرج کن
فقط سعی کن تماشاچی نباشی که خسارته
#موکب_حضرت_رقیه
5892107044199274بنام رهجویان راه انبیاء #یازهراء_مدد #نیت_های_خالص #دغدغه_های_پاگ #لبنان
بین همه ی تلخی ها
چقدر این رزمایش بانوان شیرین است
دشمن این اواخر
تا تونست از همه طرف بانوان رو هدف قرار داد .....فتنه های ریز درشت ... .
ولی با این همایش بانوان نقش بر آب کردن
همه ی پازل چیده شده ی دشمن را
زیر چادر فاطمه هستیم
ب اذن الله برای یاری پسر فاطمه از تمام تعلقات میگذریم ...
گمانم روزگار پس از ظهور همچین چیزی باشه
این گذشتن از اموال
این محبت و دغدغه های خارج از مرز و نژاد
این هدیه های بی حساب
بی رسید و بی ضمانت
این اعتماد بین مومنین
طلا برای بانوان فقط
پس انداز و سرمایه نیست
طلا بخشی از دل بستگی زن است
هر قطعه طلا یاد آور خاطره ی شیرین است
شاید هم یادگاری از عزیزی در سال های دور ...
طلا ارزشمند است نمی گذرند مگر برای مسیر هدف ارزشمند تر .
این چنین قیام کردن بانوان دغدغه منددر سراسر کشور
ب خیل عظیم خواهران و برادران جبهه ی مقاومت پیوستن والذین امنوا اشد حبا لله ...
گوارای وجود تک تک عزیزانی ک برای گل کردن تو چشم حضرت زهرا خالصانه هدیه کردن اموال خود را تا ب نگاه مادر قلب روحشون طلا بشه موثر واقع بشن
تو زمینه سازی ظهور
یاری مظلومان ب اذن الله
اسامی تو صحیفه ی فاطمی ثبت بشه ان شاء الله
ان شاء الله
#پیام_مخاطبین
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان نوزدهم:
خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی
قسمت ششم
🌹راوی: سید کاظم حسینی
رفت و زود برگشت. هر طور بود، قضیه عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود. گاه گاهی، بلند و با تعجب می گفت: الله اکبر!
وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم: حالا نظرت چیه؟ عبدالحسین چطوری این چیزها رو فهمیده؟
گریه اش گرفت. گفت: با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینا ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته...
اگر سرّ آن دستور ها برام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم، حالا ولی لحظه شماری می کردم که عبدالحسین را هر چه زودتر ببینم. تو راه برگشت به ظریف گفتم: من تا ته و توی این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم.
گفت: با هم می ریم ازش می پرسیم.
گفتم: نه، شما نباید بیای؛ من به خلق و خوی فرماندم آشنا ترم، اگر بفهمه شما هم خبردار شدی، بعید نیست که دیگه برای همیشه راز اون دستورها رو پیش خودش نگه داره و فاش نکنه.
گفت: راست می گی سید، این طوری بهتره.
مکثی کرد و ادامه داد: شما جریان رو می پرسی و ان شاء الله بعداً به من هم می گی.
همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟
طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم.
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم.
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.
عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم... .
حالش که طبیعی شد، گفت: سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی.
گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.
پرسید: مگر چی دیدین؟
هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم. گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
33.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باریک الله کار در مدرسه با سفره سیده ام البنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هواپیماهای رژیم صهیونیستی گروهی از کودکان سوار بر گاری اسب را در جبلیه در شمال نوار غزه هدف قرار دادند.
#رژیم_حرومزاده
بیماری بزرگ روحی (1).mp3
9.93M
#پادکست | #استاد_شجاعی
✘ حتی اگر حق با شماست؛ با بگو مگو سعی نکنید ثابتش کنید!
بگومگو و قیل و قال، یه شرح حال از یه «بیماری بزرگ روحی» هست.
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت