eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر من لباس نوکری ام را کفن کنید که من غلامم و ارباب بی کفن دارم
نیَّت
حسین جان دوست دارم❤️
بابی انت و امی و اهلی یا حسین... لبیک یا حسین یعنی در راه خدا جان ،مال ، و خانواده رو فدا کنی... در آخر و ما رأيت الا جميلا... أبد والله يازهراء ما ننسي حسينا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فردا جمعه آخرین روز نوکری ماست این دو هفته مزه نوکریش برای این روسیاه شبیه حال هوای اربعین بود ممنونم از همه شما عزیزان که در مرحله اول یاری کردید، التماس دعا 🌷
🔶 اگر مواظب دلتان باشید و غیر خدا را در آن راه ندهید، آنچه را دیگران نمی‌بینند شما می‌بینید، و آنچه را دیگران نمی‌شنوند شما می‌شنوید. (شیخ رجبعلی خیاط) @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
  📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان سی و هفتم : اورکت نو 🌹راوی : معصومه سبک خیز پدرش گاه گاهی از روستا می‌آمد خانه ی ما ؛ برای خبرگیری . یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی ؛ اتفاقاً او هم از گرد راه رسید . هنوز خستگی راه توی تنشان بود ؛ که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید . همیشه می‌گفت : من خیلی دوست دارم ؛ بابام رو ببرم جبهه ؛ که اونجا شهید بشه . این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد . آخرش هم ؛ هر طور بود راضیش کرد که ببردش جبهه ‌ همه کارها را ؛ خودش رو به راه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی ؛ دوتایی با هم راهی جبهه شدند . سه چهار ماه بعد ؛ خدا بیامرز پدرش ؛ برگشت . یکراست آمده بود مشهد و بعد هم خانه ی ما . از خوبی‌های جبهه ، گفتنی زیاد داشت او می‌گفت و ما می‌شنیدیم . در این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین هم ، چیزهایی بدانم . وقتی در این باره سوال کردم ؛ گفت : عمو نمی‌دونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه . پرسیدم : چطور ؟ گفت : وقتی رسیدیم جبهه ، یک اورکت به ما داد ؛ دیروز که می‌خواستم بیایم مرخصی ؛ همون اورکت را گرفت و داد به بسیجی‌های دیگه . چشمهایم گرد شد . معمولا لباسی رو که به رزمنده‌ها می‌دادند ، بعد از مدتی استفاده کردن ، مال خودشان می‌شد . تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته ! چند روز بعد ، خود عبدالحسین آمد مرخصی . بعد از سلام و احوالپرسی ؛ گفتم : آخه اورکت هم یک چیزی هست که بدی به پیرمرد و بعد ازش بگیری ؟ خندید و گفت : معلوم نیست بابام برات چی گفته . ازش خواستم جریان را بگوید . گفت : جبهه که رسیدیم ؛ هوا سرد بود . ملاحظه سن و سال بابا رو کردم و یک اورکت نو به او دادم که بپوشد . من توی اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جایش هم وصله خورده بود . دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان کهنه را که مال من بود ، برداشت . سه چهار ماهی را که جبهه بود ، با همان اورکت سر کرد . وقتی می‌خواست بیاید مرخصی ، اورکت نو را از توی ساکش درآورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح نونوار بشود . به او گفتم بابا ؛ کجا انشاالله ؟ گفت : میرم روستا دیگه ؛ مرخصی دادن . گفتم : خب اگر می‌خواین برین روستا ؛ چرا همون اورکت کهنه رو نپوشیدین ؟ منظورم را نگرفت . خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی‌زد . من هم رک و راست گفتم : این اورکت نو رو در بیارین ؛ همون قبلی رو بپوشین . اولش اعتراض کرد ، که مگه مال خودم نیست ؟ گفتم : اگه مال خودتون هست ؛ باید از روز اول می‌پوشیدین . بالاخره هم راضیش کردم ؛ که هوای بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند . عبدالحسین آخر حرفش با خنده گفت : خودمم کمکش کردم تا اورکت رو در بیاورد . ادامه دارد ... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت