فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان دوست دارم❤️
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر من لباس نوکری ام را کفن کنید
که من غلامم و ارباب بی کفن دارم
#شهد_شیرین_نوکری27
نیَّت
حسین جان دوست دارم❤️
بابی انت و امی و اهلی یا حسین...
لبیک یا حسین یعنی
در راه خدا جان ،مال ، و خانواده رو فدا کنی...
در آخر و ما رأيت الا جميلا...
أبد والله يازهراء ما ننسي حسينا
#شب_زیارتی_ارباب
#رحمت_واسعه_خداوند
#کربلاء_شب_جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهد_شیرین_نوکری28
شیر و کیک ولادت سیده زینب سلام الله علیها
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهد_شیرین_نوکری29
فردا جمعه آخرین روز نوکری ماست
این دو هفته مزه نوکریش برای این روسیاه شبیه حال هوای اربعین بود
ممنونم از همه شما عزیزان که در مرحله اول یاری کردید،
التماس دعا 🌷
#مزه_نوکری
#لذت_نوکری
#خیلی_حسین_زحمت_مارا_کشیده_است
#بیچاره_ام_بیچاره_را_بیچاره_تر_کن
#آواره_ام_آواره_را_آواره_تر_کن
#بیچارگی_در_این_حسینیه_می_ارزد
#آوارگی_در_این_حسینیه_می_ارزد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی و هفتم : اورکت نو
🌹راوی : معصومه سبک خیز
پدرش گاه گاهی از روستا میآمد خانه ی ما ؛ برای خبرگیری .
یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی ؛ اتفاقاً او هم از گرد راه رسید .
هنوز خستگی راه توی تنشان بود ؛ که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید .
همیشه میگفت : من خیلی دوست دارم ؛ بابام رو ببرم جبهه ؛ که اونجا شهید بشه .
این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد .
آخرش هم ؛ هر طور بود راضیش کرد که ببردش جبهه
همه کارها را ؛ خودش رو به راه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی ؛ دوتایی با هم راهی جبهه شدند .
سه چهار ماه بعد ؛ خدا بیامرز پدرش ؛ برگشت .
یکراست آمده بود مشهد و بعد هم خانه ی ما .
از خوبیهای جبهه ، گفتنی زیاد داشت او میگفت و ما میشنیدیم .
در این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین هم ، چیزهایی بدانم .
وقتی در این باره سوال کردم ؛ گفت : عمو نمیدونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه .
پرسیدم : چطور ؟
گفت : وقتی رسیدیم جبهه ، یک اورکت به ما داد ؛ دیروز که میخواستم بیایم مرخصی ؛ همون اورکت را گرفت و داد به بسیجیهای دیگه .
چشمهایم گرد شد .
معمولا لباسی رو که به رزمندهها میدادند ، بعد از مدتی استفاده کردن ، مال خودشان میشد .
تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته !
چند روز بعد ، خود عبدالحسین آمد مرخصی .
بعد از سلام و احوالپرسی ؛ گفتم :
آخه اورکت هم یک چیزی هست که بدی به پیرمرد و بعد ازش بگیری ؟ خندید و گفت : معلوم نیست بابام برات چی گفته .
ازش خواستم جریان را بگوید .
گفت : جبهه که رسیدیم ؛ هوا سرد بود .
ملاحظه سن و سال بابا رو کردم و یک اورکت نو به او دادم که بپوشد .
من توی اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جایش هم وصله خورده بود .
دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان کهنه را که مال من بود ، برداشت .
سه چهار ماهی را که جبهه بود ، با همان اورکت سر کرد .
وقتی میخواست بیاید مرخصی ، اورکت نو را از توی ساکش درآورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح نونوار بشود .
به او گفتم بابا ؛ کجا انشاالله ؟
گفت : میرم روستا دیگه ؛
مرخصی دادن .
گفتم : خب اگر میخواین برین روستا ؛ چرا همون اورکت کهنه رو نپوشیدین ؟
منظورم را نگرفت .
خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمیزد .
من هم رک و راست گفتم : این اورکت نو رو در بیارین ؛ همون قبلی رو بپوشین .
اولش اعتراض کرد ، که مگه مال خودم نیست ؟
گفتم : اگه مال خودتون هست ؛ باید از روز اول میپوشیدین .
بالاخره هم راضیش کردم ؛ که هوای بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند .
عبدالحسین آخر حرفش با خنده گفت : خودمم کمکش کردم تا اورکت رو در بیاورد .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهد_شیرین_نوکری۳۰
روز آخر مرحله اول
جمعه باذن الله
#جهاد_ادامه_دارد