#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان پنجاه و دو : فرشته واقعی
🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز
هر وقت آن عکس را میبینم ، یاد خاطره ی شیرینی میافتم ؛ مثل یک پدر مهربان ، دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسر بچه ی کُرد .
با یکی شان دارد صحبت میکند .
دور و برشان یک گله گوسفند است .
سردی هوای کردستان هم ، انگار توی عکس حس میشود .
خاطرهاش را خود عبدالحسین برایم تعریف کرد :
شب اولی که پسر بچهها را دیدم ، زیاد به شان حساس نشدم .
برام عجیب بود ، ولی زیاد مشکوک نبود .
بقیه بچهها هم تعجب کرده بودند ؛ دو تا چوپان کوچولو ، این موقع شب کجا میرن ؟!
پاپیچشان نشدیم .
کمی بعد شبحی ازشان ، توی تاریکی پیدا بود و کمی بعد ، شبح هم ناپدید شد .
شب بعد ، دوباره آمدند .
دوتا پسر بچه ، با یک گله گوسفند ؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند ؛ این بار به شک افتادیم .
یکی گفت : باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه .
سابقه کوملهها را داشتیم .
پیر و جوان و زن و بچه براشون فرقی نمیکرد .
همه را میکشیدند به نوکری خودشان ،
اکثرا هم با ترساندن و با زور و فشار .
به قول معروف ، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو .
جلوشان را گرفتم .
دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم .
چیز مشکوکی به نظرم نرسید
متوجه گوسفندها شدم .
حرکتشان کمی غیر طبیعی بود .
یکهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت .
نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها .
چیزی که نباید ببینم ، دیدم ؛ نارنجک!
زیر شکم هر کدوم از گوسفندها ، یک نارنجک بسته بودند.
ماهرانه و با دقت .
دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین .
میگفتی که چشمهاشان میخواهد از کاسه بزند بیرون .
اگر میخواستم از دست کسی عصبانی بشوم ، از دست ضد انقلاب بود ؛ آن اصل کاریها .
به شان گفتم : نترسید ، ما با شما کاری نداریم .
نارنجکها را ضبط کردیم .
آنها را تا صبح نگه داشتیم ، صبح مثل اینکه بخواهم بچههای خودم را نصیحت کنم ، دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن .
یک ذره هم انتظار همچین برخوردی را نداشتند .
دست آخر که ازشان تعهد گرفتم ، گفتم :
شما آزادین میتونین برین .
مات و مبهوت نگام میکردن .
باورشان نمیشد .
وقتی فهمیدند حرفم راست است ، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند .
هرچند قدم که میرفتند ، پشت سرشان را نگاه میکردند .
معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند .
حق هم داشتند .
غولهای عجیب و غریبی که کومله ها از بچه های سپاه توی ذهن آنها ساخته بودند ، با چیزی که آنها دیدند زمین تا آسمان فرق میکرد .
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
سلام حاج آقا شبتون بخیر
برای خانم جوان ۲۴ ساله که دچار عفونت خون وریه شدن و بچه ی ۴ ساله دارن دعا بفرمایید.
هدایت شده از نیَّت
1_2148997264.mp3
4.09M
بسم الله النور
صدای سید #شهیدان اهل قلم
#سید_مرتضی_آوینی
نفس پاک #شهید دم گوش میزاری
صدبار گوش بدی تکرار نمیشه
بنظرم این صوت #ذخیره کنید
ماهی یکبار#حداقل گوش بدید
پ ن:
شهدای دفاع مقدس برای من انسانهای دیگری در طول تاریخ دنیاهستند که مانند ستاره میدرخشند، بهترین زمان خود که اصحاب #آخرالزمانی امام حسین علیه السلام هستند و #الگو شهدای بعدی انقلاب و #مدافعان_حرم آری ای عزیز جامانده بدان
حیات عند رب
یعنی
با #خدا زندگی کن در دنیا
آخرت نیز
#عند_ربهم_یرزقون هستی
خدایا میشه بخاطر #حضرت_زهرا سلام الله علیها
گناهان رو ندید بگیری شتر دیدی ندیدی
نگاه خاص کنی کاش به #چشمت بیام
این جنس بنجلم بخری...
#باطن_سیاه
#ظاهر_خراب
#جنس_بنجل_شده_ام
#آیا_مرا_هم_میخری😭💔
@niyat135
کتاب صوتی " خار و میخک " اثر شهید یحیی سنوار ترجمه اسماء خواجه زاد
تولید ایران صدا
با صدای حسن همایی
#خار_و_میخک
#شهید_یحیی_سنوار
#رمان #مقاومت #فلسطین
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14030909_46395_64k.mp3
22.5M
✊ صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار بسیجیان. ۱۴۰۳/۹/۵
🔹️متن کامل بیانات | فیلم کامل بیانات
🎙از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید:
castbox | shenoto | سایت
36.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرف اصلی بیانات رهبر انقلاب در دیدار صبح امروز بسیجیان. ۱۴۰۳/۰۹/۰۵
📱 بله | ایکس | اینستاگرام | @resane_negar
نیَّت
#فروش_فوری متری ۳۰ میلیون👇 ۱/۸۳۰/۰۰۰/۰۰۰
#گزارش
۱/۸۱۰/۰۰۰/۰۰۰تومان فروخته شد✅
۱۰ میلیون کمیسیون بنگاه واریز شد
۷۱۰میلیون تومان امروز واریز کردند
۹۰۰میلیون تومان دوم دی ماه
۲۰۰ میلیون تومان هم پنجم دی ماه برای سند
خدا به احسن وجه از بانی قبول کند باذن الله تعالی دنیا و آخرت خدا جبران کنه براشون
#یازهراء_مدد
#جهاد_ادامه_دارد
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان پنجاه و سه : نذر فی سبیل الله
🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز
همیشه از این نذر و نیازها داشتم .
آن دفعه هم ، یک گوسفند نذر کرده بودم ، نذر زنده برگشتن عبدالحسین .
وقتی از جبهه برگشت ، جریان را بهش گفتم .
خودش دنبال کار را گرفت .
یه گوسفند زنده خرید و آورد توی حیاط بست .
مادرم و چند تا از در و همسایهها هم ، گوسفند را دیده بودند .
کنجکاو قضیه شدند .
علتش را که میپرسیدند ، میگفتم : نذر داشتم .
بالاخره گوسفند را کشتیم .
خودش نشست و با حوصله همه گوشت ها را تقسیم کرد .
هر قسمت را توی یک پلاستیک گذاشت .
حتی جگر و چیزهای دیگرش را هم جدا جدا ، توی چند تا پلاستیک گذاشت .
کارش که تمام شد ، دستها رو شست و گفت : یه کیسه گونی بزرگ برام بیار .
گفتم : گونی میخوای چه کار ؟!
اشاره کرد به پلاستیکها و گفت : میخوام اینا رو بگذارم توش .
فکر کردم خودش میخواهد ، سهم فک و فامیل و همسایهها را ببرد درِ خانههاشان
گفتم : شما نمیخواد زحمت بکشید .
من خودم با بچهها میبرم
لبخند زد .
انگار فکرم را خواند.
با لحن معنی داری پرسید : مگر شما این گوسفند را فی سبیل الله نذر نکردی ؟
گفتم : خب چرا
گفت : پس برو یک گونی بیار .
رفتم آوردم .
همه پلاستیکها رو که قسمت کرده بود ، ریخت توی گونی .
هیچی برای خودمان نگه نداشت .
کیسه را گذاشت پشت موتورش .
گفت : توی فامیل و همسایه ی ما ، الحمدالله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه .
نمیدانم گوشتها رو کجا برد و به کیها داد ، ولی میدانم که یک ذره
از آن گوشتها را نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه .
چند تائی شان میخواستند ته و توی قضیه را در بیاورند .
میپرسیدند : گوسفند رو کشتین ؟
میگفتم : آره
وقتی این را میشنیدند ، چشمهاشان گرد می شد .
می گفتند : چه بی سر و صدا .
حتما ، انتظار داشتند ، سهمی هم به آنها برسد .
شنیدم بعضیشان با کنایه میگفتند : گوسفند را برای خودشون کشتند ! بعدها هم ، اگر گوسفندی نزر داشتم ، همین کار را میکرد .
هرچی هم میپرسیدم : گوشتها را کجا میبری ؟ چیزی نمیگفت.
هیچ وقت هم نگذاشت ، کسی بفهمد .
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
30.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خادمات کم کم دارن آماده میشن
بعد فاطمیه بیان نوکری چایخونه حرم
دل این روسیاه هم برات تنگ شده
امام مهربون
هدایت شده از دل بیقرار
مادر...
#نوکرت_دیگه_بریده
#دیگه_از_زندگی_سیره
#دوس_داره_برات_فداشه
واسه نوکرت دعا کن...
#عشقتو_دارم_تو_سینه
#قدمت_به_روی_دیده
#حب_تو_تموم_دینه
واسه نوکرت دعا کن...
مادر....
#نوکرت_کارش_تمومه
#زندگی_بی_تو_حرومه
#هرچی_تو_بخوای_همونه
واسه نوکرت دعا کن
#آه...
#ای_سینه_شکسته
#نوکرت_دلش_شکسته
#باهمون_دست_شکسته
واسه نوکرت دعا کن
#وا_اماه
May 11