#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان نود و یک : خلاصه ای از داستان تربیت صحیح
قسمت اول
🌹راوی : ابوالحسن برونسی
آخر بهار بود ، سال ۱۳۶۳ .
درست همان روزی که امتحان خرداد ماه تموم شد ، پدرم از جبهه زنگ زد .
مادرم رفت خونه ی همسایه.
وقتی برگشت با خنده گفت : حسن آقا بلند شو وسایلت رو جمع و جور کن که فردا میان دنبالت .
گفتم : دنبال من؟ برای چی؟
گفت : برای همون چیزی که دوست داشتی .
یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود .
علاقه زیادی داشت مرا ببرد جبهه.
آن وقت یازده دوازده سال بیشتر نداشتم . دوست داشتم جبهه هم اگر میخواهم بروم ، یا با خود بابا بروم یا همراه عمویم .اصرار هم کردم
اما هماهنگ شده بود که با شخصی به نام آقای حسینی بروم.
صبح زود وقتی آقای حسینی پیدایش شد ، عمو رفت سراغش و باهاش صحبت کرد و جریان رو بهش گفت .
آقای حسینی طبع شوخی داشت.
یک راست اومد سر وقت خودم گفت : نمیخوای بیای جبهه ؟
آهسته گفتم: نه
یکهو گفت: بَهَ . دست گذاشت بالای شانه ام و ادامه داد: به همین سادگی ؟ مرد حسابی بابات پدر ما رو در میاره ، زود برو لباس بپوش .گفت: اگه میخوای بیای جبهه باید مرد بشی دیگه این حرفای بچه گانه رو که با این باید برم با اون برم رو باید کنار بگذاری . لباسها و بند و بساط دیگر رو توی یک بقچه سفید بستم و خداحافظی کردم و نشستم ترک موتور . یک راست رفتیم فرودگاه .
آقای حسینی توی فرودگاه موتور را سپرد به یکی از نگهبانهای آنجا و گفت: الان برمیگردم .گوشه ی پیراهنش رو کشیدم گفتم : مگه شما نمیخوای بیای ؟ گفت : نه ! من تو رو میسپارم به یکی از بچهها .
از دوستای باباته ، یک راست تو رو میبره پیش حاج آقا و مرا سپرد دست او .
باهاش رفتم تو محوطه فرودگاه .
چهار پنج تا هواپیما اونجا بود .پلههای یکیشون باز شده بود .یه سرهنگ خلبان پای پلهها ایستاده بود. همه رو دقیق بازرسی میکرد. نوبت من شد .گفت : کارت شناسایی؟! رفیق پدرم
گفت : کارت شناسایی که حتما نداری شناسنامه بده .
با ناراحتی بقچهام رو نشانش دادم و گفتم : ندارم .سرهنگ هم گفت: با این حساب شما باید برگردی و بری خونه.بغضم گرفت . ناله و زاری هم فایدهای نداشت .خلاصه همون سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش.
دو ساعتی همانجا هی دلم شور میزد. هی انتظار کشیدم که صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد . همان سرهنگ خلبان گوشی را برداشت. تا اسم بابام را شنیدم بلند شدم و ایستادم .نمیدانم بابام از آن طرف چه گفت که او جواب داد : چشم حاج آقا حتماً ،حتماً .
گوشی رو که گذاشت رو کرد به من و گفت : خوشحال باش سرباز کوچولو میخواهیم با هواپیمای بعدی بفرستیمت .خوشحال شدم
اتفاقا زیاد معطل نشدیم .نزدیک ظهر رسیدیم فرودگاه اهواز .
همین که پیاده شدم چشمم خورد به آقای خلخالی .
سلام کردم جواب داد و احوالم را پرسید. گفتم: من اومدم الانم نمیدونم کجا باید برم؟
خندید و گفت : پدرت هم برای همین به من زنگ زد که بیام تو رو ببرم پهلوش . خیلی پی بابا گشتیم دست آخر بابا رو تو یک زیرزمین پیداش کردیم .
تا منو دید بلند شد .با خنده گفت: تو اینجا چیکار میکنی پسرم ؟
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
🌿قرار عاشقی منتظران
جمعه ها ساعت ۱۶:۰۰
غرب تهران شهریار امامزاده اسماعیل علیه السلام
#ثواب_مراسم_استغاثه
#تقدیم_به_روح_حاج_قاسم
🔴 با سلام و احترام ۲ نفر از نیروهای سوری شیعه که تقریبا ۱۰سال با جبهه ی مقاومت و ایرانی ها همکاری میکردند نیازمند اسکان هستند،
این عزیزان ساکن زینبیه بودند که به سمت لبنان رفتند و آواره و بی پناه امروز غروب با خانواده شون میان ایران تعداد این ۲خانواده ۷ نفر هستش ،
در حال حاضر دنبال یه مکان برای اسکان حداقل به مدت دو هفته هستیم ،
اگه کسی جایی سراغ داره ، تا نماز مغرب اطلاع بده ممنون
همچنین اگر سرایداری و جایی سراغ دارید برای باغ اینها برن ثابت اونجا بمونند
هم خوبه اطلاع بدید
سلامت بخش
#فوری
نیَّت
🔴 با سلام و احترام ۲ نفر از نیروهای سوری شیعه که تقریبا ۱۰سال با جبهه ی مقاومت و ایرانی ها همکاری
اسکان ثابت
اگر جایی سراغ دارید برای سرایداری ثابت
یک خانواده ۴ نفره اطلاع بدید
خواهری مزون کار خیاط حرفه ای هست
دنبال کار خیاطی میگرده
اگر کار سراغ دارید در محدوده ی شهریار اطلاع بدید
#نیت_اشتغال
@jamondeh135
سلام
عرض ادب
حاج اقا عزیز
نفستون گرم
مریض داریم براش دعا کنید
اگر امکان داره داخل کانال نیت هم بارگزاری کنید
تا براش دعا کنند
تشکر از شما
#نیت_حمد_شفاء