eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
63 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
014-Mostanad-Shonod-www.ziaossalehin.ir-M.Aminikhah-Part11.mp3
17.09M
مستند صوتی شنود 11🎤 یازدهم مستند نشر شهیدابراهیم هادی🕊🥀
🌷قسمت پانزدهم🌷 وقت پرو لباس قربان صدقه ام میرفت و به خانم خیاط میگفت:((انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل .ان شاءالله که به پای هم پیر بشن.)) دعای مادرانه اش دلگرمم کرد و دو دلی و تردیدم را کمرنگ تر کرد. ظاهرا جفتم را پیدا کرده بودم،اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به زمان احتیاج داشتم. رفته بودم آزمایشگاه ،اما این بار به موقع .قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا میکنیم و در کلاس توجیهی شرکت میکنیم،مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع).آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه.گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچه کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی.گل های سرخ،سرخ تر از هر گل سرخی بودند،مثل گونه هایم که آتش گرفته بودند.بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند.حالا من و تو تنها نشسته بودیم.تازه دقت کردم به لباست.یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن.هم شلوارت یک سایز بزرگتر بود و هم بلوزت به تنت لق میزد.سکوت سنگین بین مارا صدای گنجشک ها پر کرده بود. _یه چیزی بگین! کمی فکر کردم و گفتم :((خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجه بالایی داشته باشه،یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا.الان هم توی خونه مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.)) با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم. گنجشک ها پریدند.زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند. گفتی :((خب بله دیگه! باهم میزنیم در معرفت رو با لگد باز میکنیم و قدم به قدم میریم جلو.)) در دلم گفتم:عجب پرروئه!هنوز مَحرم نشده چه حرفایی میزنه! چقدر روش بازه! وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه میرفتم.حرف نمیزدم و فقط گوش میکردم. آخرین حرفت این بود:((عصر میریم خرید حلقه.)) عصر که شد ،مامان صحابه را برداشت و باهم رفتیم.من و صحابه و مامان.تو و مامان و بابا و زن داداشت و خواهرت. برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن.نور خورشید افتاده بود روی شیشه طلافروشی ها و چشممان را میزد.جلوی چند مغازه پسند نکردیم و گذشتیم.پدرت گفت:((مغازه ای هست که مال یکی از آشناهاست.بریم اونجا.)) رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی. اما تو گفتی:((من حلقه طلا نمیخوام.))و حلقه نقره ای برداشتی که مثل مال من هفت تا نگین داشت. مامان گفت:((غروب شد.ما برمیگردیم.باید برم شام درست کنم.)) با صحابه برگشتند و قبول نکرد با ما به رستوران بیاید.من هم سختم بود،اما آمدم.رستوران بین شهریار و کهنز بود:رستوران مهستان. همان که بعد ها شد پاتوقمان.رستورانی زیبا،شیک و خوش آب و رنگ. هنوز پشت میز ننشته بودیم که مادرت دوربینش را از داخل کیف در آورد:((کمی نزدیک تر به هم بشینین.میخوام عکس بندازم.))یکی دوتا عکس گرفت.هر دو معذب بودیم.رفتم پیش خودش نشستم.تو هم پیش پدرت. پدرت چلو کباب و جوجه سفارش داد.غذا از گلویم پایین نمیرفت.شاخه ای گل سرخ در گلدان بلور وسط میز بود،آن را آرام هل دادی طرفم.مادرت باز هم عکس انداخت.به زور لقمه هارا فرو دادم .دلم شور میزد.نمیفهمیدم چه میخورم.همه حواسم به این بود که زودتر برگردیم. برای مجلس عقد مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند.پنجشنبه بود و خانه حسابی شلوغ.عمه ها،دایی ها،مادربزرگ،پدربزرگ ،فامیل دور،فامیل نزدیک،همیایه دستِ راست و دستِ چپ و روبرو! محضر تا خانه ما چهار پنج خانه فاصله داشت.میشد پیاده رفت،اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم.تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی میکردی.کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.بعد ها برایم گفتی:((همون شب که میخواستم بیام خواستگاری،رفته بودم سرکوچه برای مامانم خرید کنم.سجاد رو دیدم ایستاده بود توی مغازه.خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام خواستگاری؟دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!)) خندیدی،از همان خنده های بلند و کودکانه و گفتی:((راستش،هرچی پول گیرم می اومد،خرج پایگاه میکردم و چیزی ته کاسه نمیموند برای پس انداز.)) آدم ولخرجی بودی.این را بعدها فهمیدم.شاید نشود گفت ولخرج.از این دست آدم هایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمیتواند بد باشد. شبی که قرار بود فردایش عقد کنیم،مادرت پارچه ساتن سفید و طلایی را به خانه مان آورد:((سمیه جان،خودت هویه کاری ش کن و دورش گل بزن.برای سابیدن قند روی سرت میخوام.)) ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بماند به یادگاری موکب مادران شهدا مادر پلیسِ شهید فراجا ۱۴خرداد ۱۴۰۲ @niyat135
شیخ علی.mp3
6.6M
نوستالژی مولودی خوندم یکی از بچه ها الان فرستاده برام😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[تفکر و گفتمان ]🌷 ــــــــ ـ ـ ـ🔖ꜛꜜ 📍فکر کنید و پاسخ بدید 👇 @jamondeh135 مشاهده پاسخ ها و تصاویر مفهومی دیگر 👇 @Gofteman135
نیَّت
❇️قسمت ششم هنوز بیرون نشسته بودم. چرا نمیشه این موضوع رو رها کنم؟ باید بمونم. قراره چی بشه. دو تا خو
❇️قسمت هفتم وااای که دلش ترکید. ای خدا ..... چطور بنویسم که حق مطلب ادا بشه، که هیچ حرفی جا نیفته، خدایا کمک کن. «ما دو تا خواهریم،پدر و مادرمان مُردن،بدبختیم و بی کس،جور این خواهر مریض و معلول رو من میکشم،نون شب نداریم ،مریضیم،شوهرم یه نون میده صد تا سرکوفت میزنه ،دست خواهر من به سفره دراز نمیشه ،شوهرم قبول نمیکنه این خواهر با ما باشه،بچه دار هم نمیشم زبونم کوتاهه. ما همه جوره زمین خورده ایم. کسی هم نمیتونه کاری کنه. ما هیچی نداریم،ما افغانی هستیم،هویت نداریم،شناسنامه نداریم کارت نداریم بیمه نداریم. ما ادم نیستیم ما هیچی نیستیم. این خواهر کوچک من باعث شده تحقیر بشیم شوهرم خوار کرده مارو. حالا صبح بلند شده این دختر و میگه منو ببر حرم میخوام روضه موسی بن جعفر ع گوش کنم. گفتم اخه با اینهمه بدبختی الان چطوری بریم حرم .خواهرم گریه وزاری کرد که منو امروز باید ببری حرم .حریفش نشدم اوردم حرم که حالا تازه گم شده ،بدبختی هامون کم بود،حالا دو ساعته دنبالش میگردم. (کاش میشد به همه نشون میدادم اون خواهر کوچکتر چطور با شنیدن این حرفا اشک میریخت. تا حالا شده یه جوری گریه کنین اشکاتون از روی گونه بریزه روی زمین؟ اونطوری گریه میکرد😔) شما هم برو خانم به کار و زندگیت برس،دنبال ما نیا. ممنون خانم جان محبت کردی . باز شروع به دعا کرد. انگار پتک به سرم میکوبید ،اخه دعاهاش معنیش این بود که برو دستت درد نکنه.... دوزاریم افتاد که جریان چیه ،متوجه شدم این موضوع، اتفاقی نیست .. هدفمند توسط آقا طراحی شده و حالا باید برم ببینم حکمتش چیه
❇️قسمت هشتم اینجا که رسیدیم باید اشاره ای کنم به ده سال قبل از موقعی که قرار بود کاری فرهنگی اموزشی را شروع کنم و عهد بستم با امام غریبم و رخصت از ایشان گرفتم ، درامدی که حاصل میشه اسم این مال را ،مال آقا گذاشته ام ،چون این روزی را از اقا گرفتم،برکت زندگیم از ایشان است. خانه ات آباد امام رضا ممنون که بنده نواری کردین و این بنده ی کمترین را قابل دونستین و سفره داری کردین. لعنت خدا به من اگر قصدم خودنمایی و ریا باشد،میخواهم بگویم از بخشیدن نترسیم،خدا و ائمه به کسی مدیون نمیمانند .همانطور که به من روسیاه گناهکار ،مدیون نماندند. مقداری پول در کیف داشتم،همان لحظه به خواهر بزرگتر دادم،گفتم فعلا این مبلغ را داشته باشید تا ماه بعد همانطور برایتان بفرستم. این پول ،مال آقاست و من وسیله ی رساندن این امانت به شما هستم و از من تشکر نکنبد. پولها را گرفت به زمین و دیوار مالید ،صدای گریه اش بلند بود ،رو کرد به گنبد آقا ،دستانش را تکان میداد و بلند بلند حرف میزد خوب نمیفهمیدم به مولایش چه میگفت .اما هر چه بود تماشای این صحنه،زیباترین لحظه ی زندگیم بود. میگفت اقا جان صدایم را شنیدی؟؟؟ نمیدانم از مولایش چه خواسته بود که حالا تشکر میکرد ای خدای مهربان که صفت مهربانی و رإفت خود را به امام رضا ع بخشیده ای،این بندگان بی پناه ،امروز چگونه نجوا کرده بودند و من چطور نالیده بودم خدایا اکنون فهمیدم که درد من در برابر این حجم از مشکلات این دوخواهر چقدر کوچک بود من چطور بیقراری کردم به مشکلی که بزرگ میپنداشتمش
یا صاحب الزمان 🌸‏ مهدی درمیان آنها تردد می‌کند، در بازار های آنها راه میرود، روی فرش های آنها قدم می‌گذارد، اما آنها او را نمی‌شناسند!😭 "امام صادق علیه‌السلام" __________________ نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت 👈 عضو‌شوید @niyat135
نیَّت
❇️قسمت هشتم اینجا که رسیدیم باید اشاره ای کنم به ده سال قبل از موقعی که قرار بود کاری فرهنگی اموزشی
گفتم خانم لطفا با من بیا بریم یه گوشه بنشینیم،حرف دارم باهاتون در مورد مشکلی که داشتن و مدارک شناسایی نداشتن با جایی صحبت تلفنی انجام دادم اما به در بسته خوردم،این موضوع حل شدنی نبود پس باید چه کار کنم؟ مطمئنم باید کاری کنم اما چه کار خدایا خودت کمک کن بفهمم حکمت این کار چیه حالا این اشکا نمیزارن من خودمو جمع و جور کنم چشمام تازه عمل شده چند ماهی میشه،گریه برام خوب نیست ،چشمم درد میکرد ،حالم خوش نبود فکری به سرم زد که فعلا کارم رو راه مینداخت تا بعدا ببینم چه کار باید کنم گفتم ببین مگه نمیگی دست خواهرت به سفره دراز نمیشه ،مگر نمیگی شوهرت منت میزاره و ناسزا میگه ،احازه بده من ماهانه یه مبلغ ناقابل برات واریز کنم فقط دست خودت برسه و قول بده خرج خواهرت کنی گفت چی میگی خانم!مگه میشه! گفتم چرا که نشه اقا جان پول میفرستن به من ،منم براتون میفرستم وای ،نمیتونست باور کنه میگفت چطوری؟ گفتم برات کارت به کارت میکنم. گفت عزیزم من کارت ندارم ،نمیشه .... الله اکبر خدایا چکار کنم باز افتادم به فکر آهان یادم افتاد که تازگی‌ها با یک خانواده ی مومن مشهدی دوست شدیم (جریانش مفصله که اونم واسه خودش یه قصه ی امام رضاییه) حاج اقا حسینی روحانی و سید اولاد پیامبر هست و خانمش هم بانوی مومنه ای هست. گفتم بهشون میگم شما که خونه تون مشهده قطعا ماهی یکبار حرم میایید،پس بهتون زحمت میدم با این دو تا خواهر تلفنی قرار بزارین و مبلغی تقدیمشون کنین،اره فکر خوبی بود گفتم خانم نگران نباش من از طریق دوستم هر ماه برات پول میفرستم البته تا زمانی که زنده ام و اگر مشکل شما هنوز باقی بود اینکار رو انجام میدم. داشت بال در میاورد خدایا چرا خواهر کوچک اینقدر اشک داره ،مگه چقدر تو دلش درد داره،چرا اشکاش بند نمیاد،منو هم به گریه میندازه خلاصه قانعشون کردم و راضی شدن دو تا خواهر که عزت نفس داشتن و راضی نبودن کمک بگیرن و اصلا اونقدررررر ناامید بودن اصلا فکر نمیکردن یه ایرانی بهشون اهمیت بده باهاشون حرف بزنه و یا بخواد کمک کنه حالا فهمیدم چرا نمیزاشتن بهشون نزدیک بشم شاید باورشون چیز دیگه ای بود،.... بگذریم
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مردان میدان.... نه درجه ای ،نه تیپ و هیکل آنچنانی ،نه تجهیزات پیشرفته و امکانات خاصی.... یه تعداد آدم های معمولی خداوند سربازان و یاوران دینش را از میان کسانی انتخاب می‌کند که روح بزرگی دارند،اینها در برابر جبهه جهانی کفر و الحاد و تکفیر پیروز شدند🇮🇷🇮🇷🌷🌷 شاید دیدن چهره این شهدا حالتون رو خوش کنه 🕊🕊🕊❤️❤️❤️