eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
🔍🍔دقت در غذا ✍️حضرت آیة الله حاج سَیّد محمّد صادق حسینی طهرانی حفظه الله تعالی نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت 👈 عضو‌شوید @niyat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهش گفتم وایسا یه عکس حجله ای ازت بگیرم گفت بیا اینطوری کلا عاشق ابراهیم همت بود... . در کمتر از دو ماه چندین بار رهبر ایران در دیدارهای مختلف به این شخصیت اشاره کرده است. چه داشت مصطفی ؟ چگونه زندگی کرد؟ چه شد که این چنین عزیز دل گشته است؟ نمیدانم چیزی که میدانم این است : او از معدود انسان هایی است که دیدن تصاویرش حال آدم را خوب میکند روح آدم را تازه میکند گویا باید بیشتر درباره اش بخوانیم @niyat135
حضرت عشق علیه السلام🌷 @niyat135
نیَّت
[تفکر و گفتمان ]🌷 ــــــــ ـ ـ ـ🔖ꜛꜜ 📍فکر کنید و پاسخ بدید 👇 @jamondeh135 مشاهده پاسخ ها و تصاویر مفه
نکات خوبی گفته شده برای دروغ چندتاش گذاشتم کانال گفتمان لکن چند نکته دروغگو‌طبق آیات‌و روایات مورد لعن خداست دروغ جدای اینکه دروغ هست نفاق هم هست چون با واقعیت تضاد دارد ریاء هم هست چون تظاهر است فریب و نیرنگ هم هست حتی عجب و کبر هم کم کم میاورد ویعنی بخوای ریز بشی حسادت ظلم و کلی بدی های دیگه هم در دروغ که کلید همه بدی هاست وجود دارد.. دروغ یک گناه نیست خیلی گناه های دیگه هم داره مثلا گاهی با یک دروغ یک نفر نابود میکنیم یک زندگی از بین می‌بریم و حتی باعث قتل کسی ممکنه بشیم و... و نکته دوم گاهی دروغ میگیم خبر نداریم دروغ میگیم مثلا میگی آقا عاشقتیم ولی تو عمل مخالفت خواسته امام و معشوق حرکت میکنیم آنقدر دروغ اخلاقی داریم که گاهی دروغگو نمیدونه دروغ میگه وخیلی خسران هست نکته سوم گاهی یک نفر برای رسیدن به مقاصد و اهداف یا مسئولیت هزار تا دروغ میگه تا به هدفی یا پستی برسه اما نمیدونه موقت و روزی همه دروغهاش برملا میشه و همه اون چیزی که میخواست برسد نابود میشود که هیچ از آنجایی هم که بود پست تر میشود و سقوط میکند و بی آبرو در دنیا و اخرت نکته چهارم گاهی آنقدر دچار رذیله دروغ میشود به دروغ گفتن عادت می‌کند مانند یک مریضی یا یک حالت اعتیاد یک عادت که ریشه درست کرده و حتی فرد گاهی دروغ میگوید خودشم باورش میشه راست حس نمیکنه دروغ بگه یعنی فرد دروغگو رو‌ختی تا این حد اسیر خودش می‌کنه... اما بنظرم بدترین نوع دروغ دروغی است از نوع ایمان دروغی است که خودت را به خوبی و نورانی جلوه بدهی و اما آنچه میگویی نباشی بنظرم بزرگترین و خطرناکترین حالت رذیله کبیره دروغ این حالت است خود را شبیه بندگان خالص خدا نشان دهی و نباشی... و الهی ارحمنا انت الهادی و انا الضال و هل یرحم الضال الا الهادی @gofteman135 @niyat135
🌷قسمت شانزدهم🌷 همان شب با شابلون استیل دورتادورش را نقش گل رز انداختم. رزها روی پارچه ساتن سفید و طلایی جلوه خاصی داشتند.ساعت ده شب بود که مادرت زنگ زد:((گفتن فردا آب قطع میشه،برقم!)) مامان که شنید زد توی صورتش:((وای خاک عالم،حالا چی کار کنیم سجاد؟)) سجاد و سبحان آمدند پیش تو.نیم ساعت بعد سه تایی باهم آمدید با یک تانکر.تانکر را در پارکینگ گذاشتید و بنا کردید به شستنش.تا دیر وقت شب صدای قهقهه تان شنیده میشد. _کف تانکر پر از خزه اس.دوماد آستینا بالا،خودت زحمتش رو بکش! تورا کرده بودند داخل تانکر و دادت بلند بود:((بابا چرا شلنگ رو گرفتین رو سرم،مظلوم گیر آوردین!)) مامان تو آشپزخانه غذا درست میکرد.زرشک پلو با مرغ و خورشت فسنجان.عطر و بوی غذا در خانه پیچیده بود.صدای جیغ و داد و گریه و خنده بچه ها بلند بود.تا نیمه شب همه بیدار بودند.دورتا دور پارچه قند سابی را با هویه گل زدم. _بابا این تانکر سوراخه! شلیک خنده شما از پایین می آمد.آن شب شاید دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. یازده صبح مامانت آمد دنبالم تا برویم آرایشگاه.رفتم نشستم صندلی عقب.مواظب بودم از تو آینه نگاهم به نگاهت نیفتد.وقتی از آرایشگاه برگشتیم،چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا دیده نشوم. مهمان ها دست زدند و کل کشیدند. مامان کاغذی را که بالای آن بسم الله الرحمن الرحیم نوشته بود،دست به دست می چرخاند. مهریه ام روی آن نوشته شده بود:۳۱۳سکه بهار آزادی، یک دست آینه شمعدان،حلقه،انگشتر و سرویس جواهرات.بزرگ ترهای فامیل امضا کردند.خانم ها طبقه اول بودند و آقایان خانه پدرت که تقریبا روبروی خانه ما بود.بی بی،مادر بزرگت،انگشتر سرویسی را که برایم گرفته بودید دستم کرد،النگویی هم به این یکی دستم. مامان آمد صدایم زد:((سجاد باهات کار داره.)) بلند شدم و رفتم داخل راهرو.سجاد تا چشمش به من افتاد زد توی سرش:((وای مامان اشتباه کردیم آبجی رو دادیم!وای خدا حیفه این ماه پیشونی!ببین چقدر خوشگله!چرا باید دسته گلمون رو بدیم بره؟)) مامان تندی در را پیش کرد و لپش را کَند:((سجاد هیس!زشته.این حرفا چیه میزنی؟)) صحابه از اتاق بیرون آمد.سجاد به او نگاه کرد،درحالی که اشک می ریخت:((این یکی رو دیگه نمیدیم مامان! آدم باید آبجیش رو کنارش نگه داره!)) آمدی و برای عقد مرا محضر بردی.تعدادی از مهمان ها هم آمدند. اتاق عقد کوچک بود و سالنی بزرگ کنارش.خانم ها آمدند داخل اتاق.نشستم پای سفره و خنچه عقد.هوا گرم بود.نشستی کنارم. نگاهم به زیر بود که یکی قران را گذاشت روی دامنم.شروع کردم به خواندن سوره یوسف.باید آقا خطبه را میخواند،اما قبل از آن تورا صدا زد:((آقا مصطفی بیا تا شروط عقد رو برات بگم.)) رفتی.صدایش می آمد:((همه شروط به نفع خانمه.حواست هست شما؟)) _بله بله حاج آقا حله! آمدی و نشستی .اتاق گرم تر از گرم شده بود.عرق از چهار ستون بدنم میریخت.عاقد خطبه را خواند.دفعه اول رفتم گل بچینم.دفعه دوم میخواستم گلاب بیاورم و دفعه سوم گفتم:((با اجازه امام زمان و رهبر عزیزم و بزرگ ترایی که اینجا هستن و پدر و مادرم بله!)) صدای هلهله و دست بلند شد.نقل و سکه ریخته شد روی سرمان. نمیدانستم بعد ها همین چیزی که گفتم میشود سوژه دست تو و برادر هایم:((سمیه ،یادت رفت بگی با اجازه آقا مصطفی و کل فامیلامون! این رو هم یادت رفت بگی با اجازه از امام و همه ملت ایران!)) گرمای اتاق دیوانه ام کرده بود. هوای اردیبهشتی شده بود هوای چله تابستان.دیگر به هم محرم شده بودیم.حلقه را دستم کردی،حلقه طلا با هفت نگین سفید. اتاق گرم گرم شده بود.از موهایم آب میچکید.مادرت که آمد هدیه اش را بدهد گفتم:((تموم موهام خراب شد.)) گفتی:((با این وضع که نمیتونه بیاد جلوی مهمونا مامان!)) مادرت گفت:((نگران نباش،الان میبرمش آرایشگاه تا دوباره موهاش رو درست کنن.)) مرا همراه مادرت بردی ارایشگاه.دم در پرسیدی:((خیلی طول میکشه؟نکنه مثل اون بار...!)) _همین جا بمون الان برمیگردیم! _اما حالا وقت اذونه باید برم مسجد! _یعنی چی؟حالا یک امشب رو نرو مادر! _زشته باید برم! ادامه دارد...
⚠️ از شهدا یاد گرفتیم: از ابراهیم هادی ، پهلوانی را از حاج همت ، اخلاص را از باکری ها ، گمنامی را از علی خلیلی، امر به معروف را 🕊 از مجید بقایی ، فداکاری را از حاجی برونسی ، توسل را از مهدی زین الدین ، سادگی را از حسين همدانى ، جوانمردى و اخلاق را از حاج قاسم سلیمانی، ولایت مداری را بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ایم!!.... 🌷🌷🌷
❇️قسمت دهم امروز من و این دختر کنار هم نشسته بودیم و نجوا میکردیم. هر دو گم شده بودیم و اقا هر دوی ما را پیدا کردند. اقا ما را بهم رساندند. یک اتصال زیبا و به یاد ماندنی .اتصال دو دلسوخته ی تنها. اقاجان به من بگویید وقتی که ناله و نجوا میکردم ،کنارم بودید یا مرا در اغوش گرفته بودید،گرمای محبت شما را حس میکردم. حتما دستان این دختر دردکشیده را هم محکم گرفته بودیدو دستان ما را به هم رساندید. میدانم کنار تک تک زائران خسته دلتان در رواقها و صحن ها مینشینید و دردهایشان را یکی یکی دوا میکنید سپس راهی منزگاه میشوند. امام مهربانم ،میخواهم بدانم صبح در گوش معصومه چه گفته بودید که بیقرار زیارت شما و شنیدن روضه ی پدر بزرگوارتان شده بود و در دریای وجودتان گم شده بود، اقا جان من چقدر خوشبختم که شما را دارم،دیگر چه کم دارم. به لطف اقا امام رضا ع هماهنگ شد پزشک جراح و متخصص ارتوپدی که خیٌر است به زودی کار درمان معصومه را به حریان بیندازد و جراحی پایش را بعهده بگیرد. جوان مومن و خیٌری هم به لطف اقا ، مشکلات مالی این خانواده ی ابرومند را حل میکند و اقا اینطور معصومه را دریافت ،یک بنده ی حقیر مثل من با گله های بزرگ را با او روبرو کرد تا مشکل خودم فراموشم شود و بدانم مولایی که به فکر زائرانش هست ،من را فراموش نمیکند،حتما برای من هم وسیله ای میسازد اگر صلاح باشد فرجی میشود. و اما داستان من روسیاه
❇️قسمت یازدهم دیگه جوابم رو از اقا گرفته بودم،یک کلاس درس عملی در حرم برای من برگزار شده بود و خدا کند خوب یادگرفته باشم. من این راه را رفته بودم تا این پند را بگیرم و ارام شوم .من رفته بودم صبر یاد بگیرم و این صبر را گرمای محبت امام رئوف به وجودم تاباند. ارام شده بودم .برای من ،این یک معجزه بود ،بعد از خداحافظی دو خواهر،جسمم به لرزه افتاد ،قلبم خیلی تند میزد،چشم درد هم که جای خود،حس کردم زیر پایم خالی شد ،کمی در صحن ها راه رفتم ،نفسم به سختی بالا می امد ،از چینش اتفاقات امروز ،حیران بودم سفر من ،صحن جمهوری،مداح روضه م را نخواند،من کنار معصومه که گم شده بود نشستم و....... حالم بدتر شد ،فکر کردم دارم میمیرم .سریع نشستم یه گوشه از صحن کوثر،تلفن همراهم را برداشتم و با حال خراب به یکی از اقوام نزدیکم زنگ زدم و پیغام دادم اگر حال من بد شد به همسرم بگو صحن کوثر هستم .عقلم کار نمی‌کرد به یکنفر از دوستان امام رضایی مستقر در حرم زنگ بزنم به من کمک کنند. به سختی به ابخوری رفتم کمی اب نوشیدم . نشستم گوشه ای دیگر ،مات و حیران فقط به اطراف نگاه میکردم حدود دو ساعت در این حال مستی بودم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• 🪴 • أَفْضَلُ الصَّدَقَةِ عَلَى ذِي الرَّحِمِ الْكَاشِحِ نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت 👈 عضو‌شوید @niyat135
سلام تورو خدا به اعضا بگید واسه من و بچمم دعا کنن بعد از ۶سال با معجزه ی امام حسین حامله شدم، رفتم سونوگرافی گفتن سمت راست جمجمه اش کیست داره و کلیه اش ورم داره😭😭تورو خدا دعا کنین کیست رفع بشه و سالم دنیا بیاد😭نذر حضرت عباسه
• امیرالــــمؤمـــنـین عــــلـی • 🌸از پیامبر اکرم (ص) نقل شده: اگر باغها قلم شوند و دریا مرکب شود و جنّیان حسابگری کنند و آدمیان بنویسند، نمی توانند فضایل علی بن ابی طالب علیه السلام را جمع آورند و برشمرند. ( بحارالأنوار ۴۹/۴۰، به نقل از مناقب خوارزمی) ▪️۳۰ روز تا عید سعید غدیر خم ▪️۴۰ روز تا ماه محرم و عزاداری حسینی نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت 👈 عضو‌شوید @niyat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شهیدی که به خاطر نماز شب، بین راه از اتوبوس پیاده میشد و سوار اتوبوس بعدی میشد. شهید 🕊🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
نیَّت
🌷قسمت شانزدهم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست همان شب با شابلون استیل دورتادورش را نقش گل رز انداختم. رزها روی پار
🌷قسمت هفدهم🌷 _چی چی رو زشته؟ _اینکه به خدا بگم چون زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد،زشته! و رفتی.خانم ارایشگر باز موهایم را درست کرد .کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه.طبقه اول راخانم ها پر کرده بودند.وقت شام مادرت گفت:((شما برین توی این اتاق باهم شام بخورین.)) قبلا یکی از دوستانم گفته بود:((سمیه،یه هدیه برای آقا مصطفی بخر و همون شب بده بهش.)) _چرا؟ _چون کسی که اولین هدیه رو بده،برای همیشه تو خاطر طرف مقابل میمونه. با سجاد برایت یک ادکلن گرفته بودیم.رنگش آبی آسمانی بود و یک جلد قران کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت.هر دورا کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق. قبل از اینکه شام بخوریم،ادکلن را آوردم.چشمانت برق زد:((به چه مناسبت؟)) _همین جوری _من باید برای شما هدیه میخریدم! کاغذ کادویش را باز کردی.قران را بوسیدی و گذاشتی در جیب کُتت.شیشه ادکلن را جلوی نور چراغ نگه داشتی:((چه آبی زیبایی!)) آن را هم گذاشتی در این یکی جیبت. شاممان را که خوردیم،صدایمان زدند برویم و کیک را ببریم.رفتیم اتاقی دیگر.کیک صورتی بود و دور تا دورش رزهای رنگی.دستم را گرفتی.کیک را به کمک هم بریدیم.سرو صدا و دست و خنده و شادی.زمان به سرعت گذشت.آن هایی که خانه شان نزدیک بود رفتند.فامیل های خیلی نزدیک،چه مرد و چه زن ،در اتاقی جمع شدند و هدیه هایی را که گرفته بودیم حساب کتاب کردند. فامیل های شهرستانی آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند.کم کم فامیل های شما هم رفتند ،اما تو همینطور نشسته بودی.در دلم گفتم:چه پررو! عمویم پرسید:((آقا مصطفی،هستی دیگه؟!)) _نخیر میرم! نفسی از سر راحتی کشیدم.بلند شدی.جلوی پاشنه در صدایم زدی.آمدم پیشت.نگاهت نمیکردم.گوشی سامسونگ سفیدی ،از این ها که تا میشد،دادی دستم. _این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین. هنوز گوشی نداشتم.کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم.تا پارکینگ آمدم بدرقه ات.نگاهت نمیکردم.موقع خداحافظی گفتی:((فردا میام دنبالتون بریم بیرون.)) ادامه دارد...
بسم رب الحسین علیه‌السلام چهل روز تا ماه ... چهل روز تا ... چهل روز تا چله میگیریم اعضای کانال و هر عزیزی مایل است همراه شود... بسم الله و بالله و فی سبیل‌الله بالحسین وطریق الحسین... چله بگیریم سعی کنید را مرور کنیم... قدم اول کن✅
ی نکته به هیئت دارها اگر بتونید در مکانی که دهه اول محرم برگزار میکنید در این چهل روز مانده حتی شده یک نفر هر روز روضه بخواند و گریه کند تاثیر خاصی در حال هوای جلسه روضه خواهد داشت...