#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان هشتم:
عمل و عملیات
🌹راوی: همسر شهید
بعد از عملیات آمده بود مرخصی. رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود. جای تعجب داشت. اگر تو عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید. همین را به خودش هم گفتم. گفت: «قبل از عملیات تیر خوردم.» کنجکاوی ام بیشتر شد. با اصرار من شروع کردم به گفتن ماجرا:
تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد. تو یکی از بیمارستانها بستری شدم.چیزی به شروع عملیات نمانده بود. دیرم می شد که کی از آن جا خلاص شوم. دکتری آمد معاینه کرد و گفت: «باید از بازوت عکس بگیرن.» عکس که گرفتند، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده.تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم نبودم.
فقط می گفتم: «من باید برم، خیلی زود.» دکتر هم می گفت: «شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.» وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: «این رو نگاه کن! تیر تو دستت مونده، کجا می خوای بری؟» به پرستارها هم سفارش کرد: «مواظب ایشون باشید، باید آماده بشه برای عمل.»
این طوری دیگر باید قید عملیات را می زدم. قبل از این که فکر هر چیزی بیفتم، فکر اهل بیت (علیهم السلام) افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا. تو حال گریه و زاری خوابم برد.دقیقاً نمی دانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری بود. تو همان عالم، جمال حضرت ابوالفضل (سلام الله علیه) را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من.
خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم. حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند، بعد فرمودند: «بلند شو، دستت خوب شده.» با حالت استغاثه گفتم:«پدر و مادرم فدایت، من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم.» فرمودند: «نه، تو خوب شدی.» حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم. درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم. سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند. «کجا؟ شما باید عمل بشی.» «من باید برم منطقه لازم نیست عمل بشم.» جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره ای نداشتم جز این که حقیقت را بهش بگویم.
کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بری.» گفتم: «به شرط این که سرو صداش رو در نیاری.» قبول کرد و فرستادم برای عکس. نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبری از گلوله نبود.
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان دوازدهم:
پیشانی زندگی
🌹راوی: مجید اخوان
گردان عبدالله معروف شده بود به «گردان خط شکن».حتی یک عملیات نداشتیم که نیروی پشتیبانی یا مثلاً احتیاط باشد، فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها مسؤول تخریب لشکر بودم. حاجی برونسی می آمد پیشم می گفت: «اخوان، تخریب چی هایی رو به من بده که تا آخر آخر کار، پای رفتن داشته باشن.» وقتی می پرسیدم:«چطور؟» می گفت: «چون گردان من گردان عبدالله هست؛ یعنی گردان خط شکنه.»
راست هم می گفت.همیشه دورترین، سخت ترین و صعب العبورترین مسیرها را تو عملیات، به گردان او می دادند.
رو همین حساب، اسم «برونسی»، هم پیش خودی ها معروف بود، هم پیش دشمن. بارها تو رادیو عراق اسمش را با غلیظ می آوردند و کلی ناسزا می گفتند.
برای سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند. تو یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبدالله افتادند دست دشمن. شب با خود حاجی نشستیم پای رادیو عراق.
همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب گفت: «تیپ عبدالله به فرماندهی بروسلی تارومار شد.» ـ برای گفتن بروسلی، دو تا احتمال می دادیم: دشمن یا تلفظ صحیحش را نمی دانست، یا اینکه گمان می کرد آن مرد والا مقام هم مثل قهرمانان و هنرپیشه های فیلمها است! ـ تا این را شنیدیم، دوتایی با هم زدیم زیر خنده. دنباله ی وراجی شان، از کشتن بروسلی گفتند و دروغهای شاخ دار دیگر.
حاجی بلند می خندید.بهش گفتم: «پس من برم بگم برایت حلوا درست کنن که یک مراسم ختمی بگیریم.» با خنده گفت: «منم باید برم به مسئول لشکر بگم: دیگه من فرمانده ی گردان نیستم، فرمانده تیپم.»
کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه ی جدی به خودش گرفت و آهسته گفت: «اخوان، یک گلوله روش نوشته بروسنی، فقط اون گلوله میاد می خوره به پیشانی زندگی من. هیچ گلوله دیگه ای نمی آید، مطمئن مطمئنم.»
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سیزدهم:
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
قسمت دوم
🌹راوی: همسر شهید
چند وقت بعد که از جبهه آمد ناراحت و معترض بهش گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و آن صحبت کنین؟!
خندید و گفت : شما می دونید من از کدوم مورد حرف می زدم؟!
خنده از لبش رفت.
آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم.
کنجکاوی ام تحریک شده بود که آن شب چه سری داشت. بالاخره سرش را فاش کرد.
اما نه کامل و آن طور که من می خواستم.
گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟ همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوستان طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه ، یک کار ضروری پیش آمد که لازم بود حتما من باشم؛ توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم : ای داد بیداد!می دونستم دیگه هر کار بوده خودتون کردین.
زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر گفت قابله رو می فرستی و خودت میری دنبال کارت شستم خبردار شد که باید سرّی توی کار باشه ولی به روی خودم نیاوردم.
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من میدونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچکس رو برای شما نفرستادم،اون خانم هر کی بود خودش اومده بود خونه ما.
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان چهاردهم:
توسل ویژه شهید برونسی به حضرت زهرا(سلام الله)
🌹راوی: خودِ شهید
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمیدانم چهشان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! به چهره بعضیها دقیق نگاه میکردم. جور خاصی شده بودند؛ نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمیشد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم، فایدهای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن.
از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (سلام الله) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمیخوام. زل زدم بهشان. لحضه شماری میکردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچههای آرپی جی زن. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم، کارمان این جور گل نمیکرد. عنایت ام ابیها (سلام الله) باز هم به دادمان رسید بود.»
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان شانزدهم:
قبر بی نشان
🌹راوی: همسر شهید
از خواب پریدم. کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! چند لحظه ای دست و پام را گم کردم. کم کم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از توی هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود.
پتو را از روم زدم کنار. رفتم توی راهرو. حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی، چیزی می خواند . وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت(سلام الله علیها) حرف می زند. حرف نمی زد، ناله می کرد و درد و دل. اسم دوستهای شهیدش را می برد. مثل مادری که جوانش مرده باشد، به سینه می زد و توهای و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتن مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چه کار کنم؟!
سروصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کنند هول و دستپاچه گفتم: عبدالحسین!
چیزی عوض نشد، چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید صورتش خیس اشک بود. گفتم: از بس که رفتی جبهه، دیگه توی خواب هم فکر منطقه ای؟
انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: چرا بیدارم کردی؟!
با تعجب گفتم: شما این قدر بلند حرف می زدی که صدات می رفت همه جا!
پتو را انداخت روی سرش. رفت توی اتاق. دنبالش رفتم. گوشه ای کز کرد.
گویی گمج بزرگی را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل نالید: من داشتم با بی بی درد دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردی؟!
انگار تازه شستم خبردار موضوع شد. غم و غصه هم وجودم را گرفت مک خودم را که گذاشتم جای او، به اش حق دادم.
آن شب خواستم از ته و توی خوابش سر در بیاورم، چیزی نگفت. تا آخر مرخصی اش هم چیزی نگفت و راهی جبهه شد.
هفده روز بعد از به دنیا آمدن زینب دختر آخرم برای آخرین بار به مرخصی آمد.
دو روز پیش ما ماند. شبی که فردای آن روز باید میرفت، گفت: صبح آماده باشید می خواهیم برویم کار داریم. یک ماشین گرفته بود خانه تک تک تمام فامیل های مشهد رفت با یکی از آنها سر مسایل انقلاب دعوای شدیدی کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتند برای من عجیب بود که آن شب به خانه او هم رفت هر جا می رفتیم، میگفت: ما فردا انشاء الله عازم جبهه هستیم آمدیم دیگه حلالمان کنید. آنها هم مثل من تعجب میکردند هر وقت میخواست برود جبهه سابقه نداشت خانه فامیل برای خداحافظی برود. معمولا آنها برای خداحافظی به خانه ما میآمدند و این نگرانم میکرد.
آخرین جایی که رفتیم حرم بود. آن جا دیگر عجله نداشت. زیارت با حالی کرد با طمانینه و آرامش. موقع برگشت در ماشین به من گفت: انشاءالله فردا میروم منطقه دیگر معلوم نیست کی برگردم. کم مانده بود گریه کنم؛ فهمید ناراحت شدم، گفت: ناراحت نشو تو که میدانی بادمجان بم آفت ندارد شهادت کجا و ما کجا ؟!
در خانه، بچهها که خوابیدند آمد کنارم و گفت: امشب سفارش شما را به امام رضا کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف کند و به شما سر بزند شما هم اگر مشکلی داشتید از خودشان کمک بخواهید هیچ وقت از این حرف ها نمیزد، بوی حقیقت را حس میکردم ولی انگار یک ذره هم نمیخواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح آماده رفتن شد. زینب آخرین فرزندش را در آغوش گرفت و بسیار گریست. او را خیلی دوست داشت هر دفعه که میخواست برود اگر صبح زود هم بود همهشان را بیدار میکرد و با همه خداحافظی میکرد ولی این بار نمیدانم چرا نخواست بیدارشان کند،گفت:این راهی که میروم دیگر بازگشتی ندارد.
همیشه وقت رفتنش اگر گریه میکردیم، میخندید و میگفت ای بابا! بادمجان بم آفت ندارد، از این گذشته سر راه مسافر خوب نیست گریه کنی. این بار ولی ...گفت حالا وقتش است گریه کنی. کم کم بچهها از خواب بیدار شدند. بوسیدنش، بوییدنش و خداحافظی کردند.
خبر عملیات بدر را که شنیدم هر لحظه منتظر تلفنش بودم. در هر عملیاتی هر وقت که امکانی بود زنگ میزد، خودش هم که نمیرسید یکی را می فرستاد زنگ بزند و بگوید تا این لحظه زنده هستم.
عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.
این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور بود که حضرت صدیقه ی کبری (سلام الله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند. و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقای رزمنده اش گفته بود: اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم، به مسلمانی ام شک کنید.
جنازه اش مفقود شده بود؛همان چیزی که آرزویش را داشت.
حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذاریم. ما هم به این وصیت عمل کردیم؛
اما اخیراً شخصی از دوستان، خودش اقدام کرد و برای قبر سنگ گذاشت ـ و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش، حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) قبرش بی نام و نشان باشد.
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان نوزدهم:
خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی
قسمت دوم
🌹راوی: سید کاظم حسینی
دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت. آرپی جی یازده، گلوله تانک، دولول، چهار اول، و هر اسلحه ای که داشت، کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم. اوضاع را درست و دقیق سجیده بود.🔹
در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره شناسایی اشتباه بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد.
حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش، شدید بود رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد. خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوی علمیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود. یقین کرده بودند که ما یک گروه شناسایی هستیم. به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیک شان نفوذ کرده باشند.
من درست کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت: یک خبر از گردان بگیر، ببین وضعیت چطوره.
سینه خیز رفتن تا آخر ستون. سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می آمد. بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صدای ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لای دندان هایش و فشار می داد که صداش در نیاید. سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود، از لای دندان هاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم توی دهانش.🔹🔹
مابین بچه ها، چشمم افتاد به حسین جوانان 🔹🔹🔹. صحیح و سالم بود بردمش عقب ستون. به اش گفتم: هوا رو داشته باش که یک وقت صدای ناله کسی در نیاید.
پرسید: نمی دونی حاجی می خواد چی کار کنه؟
با تعجب گفتم: این که دیگه پرسیدن ندارد؛ خب برمی گردیم.
گفت: پس عملیات چی می شه؟
گفتم: مرد حسابی! با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خود کشی!
منتظر سوال دیگری نماندم. دوباره به حالت سینه خیز، رفتم سر ستون، جایی که عبدالحسین بود. به نظر می آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد. گفتم: انگار نمی خوای برگردی حاجی؟
چیزی نگفت. از خونسردی اش 🔹🔹🔹🔹 حرصم در می آمد باز به حرف آمدم و گفتم: می خوای چه کار کنیم حاج آقا؟
آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنیم سید؟ تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد می دونی!
این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم.
سریع گفت: چی؟!
به فکر ناجور بودن اوضاع و به فکر درد زخمی ها بودم. خاطر جمع تر از قبل گفتم: بر می گردیم.
گفت: مگر می شه برگردیم؟!
زود توی جوابش گفتم: مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!
چیزی نگفت. تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب: ما دو تا راه کار بیشتر نداشتیم، با این قضیه لو رفتن مون و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه.
به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: خود فرماندهی هم گفت که اگر تا ساعت یک نشد عمل کنین، حتماً برگردین؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. توی این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.
این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس، می دانستم در سخت ترین شرایط و در بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت می کند. حتی موردی بود که ما دژ عراقی ها را شکستیم و تا عمق مواضع آنها پیش رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده های بالا بی سیم زدند و گفتند: باید برگردین.
در چنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا برگشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم، گفت: نظرت همین بود؟
پرسیدم: مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟
ادامه دارد...
📍پاورقی ها:
🔹همیشه توی سخت ترین شرایط، با وجود این که حرص و جوش زیادی می زد برای حفظ جان بچه ها، ولی هیچ وقت تسلط ش به اوضاع را از دست نمی داد و توی همان حال و احوال، بهترین راه را انتخاب می کرد.
🔹🔹فردای آن شب که برگشته بودیم عقب، دیدم از شدت فشار، ردّ فرورفتگی دندان ها توی پوست و گوشت دستش به جا مانده است.
🔹🔹🔹از فرمانده محورهای لشکر پنج نصر، و هم یکی از دستیارهای شهید برونسی که بعدها مثل فرمانده اش، آسمانی شد.
🔹🔹🔹🔹البته این خونسردی هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود، ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو توی خطر می افتاد، بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خرود و اصلاً حال دیگری پیدا می کرد، طوری که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد؛ در ادامه همین خاطره، به چنین نکته ای اشاره می شود.
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان نوزدهم:
خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی
قسمت هفتم
🌹راوی: سید کاظم حسینی
خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید.
یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سوال همه یکی بود؛ آقای برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردین، اون هم با کمترین تلفات؟!
خونسرد و راحت جواب داد: من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی ها و از فرمانده اصلی اونا 3 سوال کنین.
گفتند: ولی ما از بسیجی ها که پرسیدیم، اونا گفتن همه کاره عملیات، آقای برونسی بوده.
خندید و گفت: اونا شکسته نفسی کردن.
اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جای دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد.
حتی آقای غلامپور از قرارگاه کربلا آمد که: رمز موفقیت شما چی بود؟
تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: رمز موفقیت ما، کمک و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) بود و امدادهای غیبی.
در تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم، عقیده ای داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه درباره امدادهای غیبی می گفت: به هیچ کس نگو این چیزها رو، چه کار داری به این حرف ها؟
بعدش می گفت: اگر هم خواستی این اسرار رو فاش کنی، و برای کسی بگویی، برای آینده ها بگو، نه حالا.
خدا رحمتش کند، گویی از شهید شدن خودش و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و گویی خبر داشت که این خاطرات برای عبرت آیندگان، در دل تاریخ ضبط خواهد شد.
📍پاورقی
🔹منظورش، وجود مقدس حضرت صاحب الامر (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) بود.
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان بیست و چهارم : میوه ، برای همه
🌹راوی : سید کاظم حسینی
گاهی جلسات گردان خیلی طول میکشید .
یک بار که بنا شد چند دقیقه ای استراحت کنیم ، یکی از بچه ها گفت : آقا ، تدارکات بره یه چیزی بیاره تا بخوریم ، ما که خیلی ضعف کردیم.
بعد از این که به توافق رسیدند ؛ قرار شد یکی از بچه های تدارکان ترتیب کار را بدهد .
رفت و زود برگشت .
درست یادم نیست هندوانه آورد یا میوه ی دیگری .
قبل از اینکه بچه ها بخواهند مشغول خوردن بشوند ، حاجی به حرف آمد و گفت : برای تمام نیروها این رو گرفتی یا نه ؟
او که میوه آورده بود ؛ با چشمهای گرد شده اش جواب داد : نه حاج آقا
این جوری که خرجمون خیلی زیاد میشه .
عبدالحسین اخمهایش را در هم کشید و گفت : مگه فرق ما با بقیه چیه ؟
ما اینجا نشستیم و داریم رو نقشه و کاغذ ، کار تئوری میکنیم
اونا هستن که فردا باید انرژی رو مصرف کنن و برن تو دل دشمن .
حرفهای دیگری هم زد که درست یادم نمانده .
ولی خوب خاطرم هست که تا آن میوه را برای همه ی کادر گردان نگرفتند ؛ لب بهش نزد.*
📍پاورقی :
همیشه همین طور بود .مثلا یکبار براش پتوی نو آوردند ، قبول نکرد . آنها را داد به بسیجی ها و خودش از پتوهای کهنه و رنگ و رو رفته استفاده کرد . درست مثل لباسهای رزمش که معمولا دست دوم بود .
#ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان بیست و ششم : غَرَض و مرض
🌹راوی : همسر شهید
تا بعد از شهادتش هیچ وقت نفهمیدم توی جبهه مسئولیت مهمی دارد
خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند
گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش میآمد ؛ بعضی از آشناها میگفتند: این شوهر تو از جبهه چه میخواهد که اینقدر میرود .
یک بار توی همسایهها صحبت همین حرفها بود که یکی از زنها گفت :
من که میگم آقای برونسی از زن و بچهاش سیر شده که میره جبهه و پیش اونها نمی مونه .
هیچ کسی تحویلش نگرفت تا دست و مای بیشتری بزند .
ادامه داد : آخه آدم اگه از زن و زندگیش محبت ببینه ، بالاخره ملاحظه ی اونا رو هم حتماً میکنه دیگه .
حرفش به دلم سنگینی کرد
نمیدانم غَرَض داشت یا مرض یا هر دو را با هم .
هر چه که بود چیزی نگفتم .
سرم را انداختم پایین و با ناراحتی آمدم خانه .
همون موقع عبدالحسین هم مرخصی بود .
حرف آن زن را بهش گفتم .
فهمید خیلی ناراحت شدم . شاید برای طبیعی جلوه دادن موضوع خندید و گفت : میدونی من باید چه کار کنم؟!
گفتم : نه
گفت : باید یه صندلی توی کوچه بگذارم و همسایهها را جمع کنم
بعد به همه شون بگم که بابا !!
من زن و بچهام رو دوست دارم
خیلی هم دوست دارم ، اما جبهه واجبتره
خنده از لبش رفت .
توی چشمام نگاه کرد و پی حرفش رو گرفت و گفت :
اون خانمی که این حرف رو به تو زده لابد نمیدونه زن و بچه ی من اینجا در امن و امان هستند
ولی توی مرزها خیلیا هستن که خونه و همه چیزشون از بین رفته و اصلاً امنیت ندارن
#ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان بیست و هفتم : لطف امام هشتم علیه السلام
🌹راوی : مجید اخوان
تو عملیات خیبر ، ترکش خوردم .
پام بدجوری مجروح شد.
فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم مشهد مقدس .
چند روز بعد ، از بیمارستان رفتم خانه .
همان روز فهمیدم حاجی برونسی ، چهار روز آمده مرخصی .
یقین داشتم سراغ من هم می آید.
توی مرخصی ها کارش همین بود .
به تمام بچه های مجروح ؛ و از خانواده های شهدا سر میزد .
اینها را می دانستم .
ولی نمی دانستم هنوز از گردِ راه نرسیده بیاید سراغم .
آن وقتها خانه ی ما خیابان ضد بود .
وقتی وارد اتاق شد ، قیافه ش بشاش بود و خندان .
سلام و احوالپرسی کردیم
با خنده گفتم : حاج آقا ، شما چهار روز مرخصی داری ، باز دوره افتادی خونه ی بچه هایی که تو عملیات زخمی شدن ؟
گفت : من اصلا بخاطر همین اومدم ؛ کار دیگه ای ندارم اینجا .
فکر کردم شاید شوخی می کند .
مردد گفتم : پس خانواده چی ؟
گفت : خانواده رو من سپردم به امام هشتم علیه السلام
عیالمان هم که ماشاءالله مثل شیر ایستاده .
گفتم : اگر جسارت نباشه ؛ شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین .
توی جاش کمی جابجا شد .
صورتش رو آورد نزدیکتر . راست تو چشمهام نگاه کرد و گفت :
میدونی اخوان ، یک چیزی برام خیلی عجیبه
گفتم : چی ؟
گفت : من وقتی که میام مرخصی ؛ تا ما میگذارم تو خونه ؛ مشکلات شروع میشه ؛ یکی از بچه ها مریض میشه ؛ یکی شون چونه ش میشکنه ؛ اون یکب دستش از بند در میره
همینطور دردسر پشت دردسر .
ولی از خونه که میام بیرون ؛ دیگه خبری نیست ؛ همه چی آروم میشه .
لبخند زد . ادامه داد : دیگه طوری شده که همسرم میگه : نمیشه شما هن مرخصی نیای ؟!
زدیم زیر خنده .
آخر حرفش تکه ی اصلی را گفت :
اصلا آقا به من ثابت شده که حافظ خانواده م کس دیگری هست ؛ چون وقتی میرم توی خونه ؛ مشکلات شروع میشه
وقتی میام جبهه ؛ هیچ مشکلی ندارن ...
حالا سالها از آن روز میگذرد .
بعد از شهادتش ؛ معنی حرفش را بهتر فهمیدم .
همسرش توی یک خانه ی محقر و با حقوقی ناچیز ؛ هشت تا بچه ی قد و نیم قد را بزرگ کرد .
خودش داستان مفصلی دارد.
دوتا را فرستاد دانشگاه ، دوتا از پسرها را هم داماد کرد .
بقیه شان هم با درس ها و نمره های خوب ؛ دارند ادامه تحصیل میدهند .
خدا رحمتش کند ، از لطف امام هشتم علیه السلام به خانواده اش ؛
خاطر جمع بود .
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#ادامه
آری تو سالها گمنام بودی
و مزارت نیز گمنام....
اما رفیق میدانی مادرمان گمنام است...
تو را بازوی خاص خود انتخاب کرد که بعد از سالها گمنامی روح معنوی تو را شهره ی عام وخاص کند و دستی باشی برای دستگیری بندگان خدا از حیرت و ضلالت و جهالت خوشبحال تو که به چشم مادر اومدی
ابراهیم دوستت دارم...
خوشابحال تو که مزارت گمنام
و در بین آسمانها خوشنامِ
سالروز پرواز تو مبارک🌹
رفیق سلام به حضرت زهراء برسون...
#ادامه
آری تو سالها گمنام بودی
و مزارت نیز گمنام....
اما رفیق میدانی مادرمان گمنام است...
تو را بازوی خاص خود انتخاب کرد که بعد از سالها گمنامی روح معنوی تو را شهره ی عام وخاص کند و دستی باشی برای دستگیری بندگان خدا از حیرت و ضلالت و جهالت خوشبحال تو که به چشم مادر اومدی
ابراهیم دوستت دارم...
خوشابحال تو که مزارت گمنام
و در بین آسمانها خوشنامِ
سالروز زمینی شدنت مبارک🌹❤️
رفیق سلام این روسیاه به حضرت زهراء برسون...