❇️قسمت دهم
#کرامت_امام_رضا
امروز من و این دختر کنار هم نشسته بودیم و نجوا میکردیم.
هر دو گم شده بودیم و اقا هر دوی ما را پیدا کردند.
اقا ما را بهم رساندند.
یک اتصال زیبا و به یاد ماندنی .اتصال دو دلسوخته ی تنها.
اقاجان به من بگویید وقتی که ناله و نجوا میکردم ،کنارم بودید یا مرا در اغوش گرفته بودید،گرمای محبت شما را حس میکردم.
حتما دستان این دختر دردکشیده را هم محکم گرفته بودیدو دستان ما را به هم رساندید.
میدانم کنار تک تک زائران خسته دلتان در رواقها و صحن ها مینشینید و دردهایشان را یکی یکی دوا میکنید سپس راهی منزگاه میشوند.
امام مهربانم ،میخواهم بدانم صبح در گوش معصومه چه گفته بودید که بیقرار زیارت شما و شنیدن روضه ی پدر بزرگوارتان شده بود و در دریای وجودتان گم شده بود، اقا جان من چقدر خوشبختم که شما را دارم،دیگر چه کم دارم.
به لطف اقا امام رضا ع هماهنگ شد پزشک جراح و متخصص ارتوپدی که خیٌر است به زودی کار درمان معصومه را به حریان بیندازد و جراحی پایش را بعهده بگیرد.
جوان مومن و خیٌری هم به لطف اقا ، مشکلات مالی این خانواده ی ابرومند را حل میکند و اقا اینطور معصومه را دریافت ،یک بنده ی حقیر مثل من با گله های بزرگ را با او روبرو کرد تا مشکل خودم فراموشم شود و بدانم مولایی که به فکر زائرانش هست ،من را فراموش نمیکند،حتما برای من هم وسیله ای میسازد اگر صلاح باشد فرجی میشود.
و اما داستان من روسیاه
❇️قسمت یازدهم
#کرامت_امام_رضا
دیگه جوابم رو از اقا گرفته بودم،یک کلاس درس عملی در حرم برای من برگزار شده بود و خدا کند خوب یادگرفته باشم.
من این راه را رفته بودم تا این پند را بگیرم و ارام شوم .من رفته بودم صبر یاد بگیرم و این صبر را گرمای محبت امام رئوف به وجودم تاباند.
ارام شده بودم .برای من ،این یک معجزه بود ،بعد از خداحافظی دو خواهر،جسمم به لرزه افتاد ،قلبم خیلی تند میزد،چشم درد هم که جای خود،حس کردم زیر پایم خالی شد ،کمی در صحن ها راه رفتم ،نفسم به سختی بالا می امد ،از چینش اتفاقات امروز ،حیران بودم
سفر من ،صحن جمهوری،مداح روضه م را نخواند،من کنار معصومه که گم شده بود نشستم و.......
حالم بدتر شد ،فکر کردم دارم میمیرم .سریع نشستم یه گوشه از صحن کوثر،تلفن همراهم را برداشتم و با حال خراب به یکی از اقوام نزدیکم زنگ زدم و پیغام دادم اگر حال من بد شد به همسرم بگو صحن کوثر هستم .عقلم کار نمیکرد به یکنفر از دوستان امام رضایی مستقر در حرم زنگ بزنم به من کمک کنند.
به سختی به ابخوری رفتم کمی اب نوشیدم . نشستم گوشه ای دیگر ،مات و حیران فقط به اطراف نگاه میکردم
حدود دو ساعت در این حال مستی بودم
• 🪴 •
#حدیث
#رسول_الله
أَفْضَلُ الصَّدَقَةِ عَلَى ذِي الرَّحِمِ الْكَاشِحِ
نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت 👈 عضوشوید
@niyat135
014-Mostanad-Shonod-www.ziaossalehin.ir-M.Aminikhah-Part13.mp3
17.44M
#مستندصوتیشنود13🎙
#بخش سیزدهم
نشرشهیدابراهیم هادی🕊🌷
سلام تورو خدا به اعضا بگید واسه من و بچمم دعا کنن بعد از ۶سال با معجزه ی امام حسین حامله شدم، رفتم سونوگرافی گفتن سمت راست جمجمه اش کیست داره و کلیه اش ورم داره😭😭تورو خدا دعا کنین کیست رفع بشه و سالم دنیا بیاد😭نذر حضرت عباسه
#نیت_حمد_شفاء
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🔸بیاد قطعه ای از بهشت
سرود خوانی ابتدای نوکری
#موکب_حضرت_رقیه
• امیرالــــمؤمـــنـین عــــلـی •
🌸از پیامبر اکرم (ص) نقل شده:
اگر باغها قلم شوند و دریا مرکب شود و جنّیان حسابگری کنند و آدمیان بنویسند، نمی توانند فضایل علی بن ابی طالب علیه السلام را جمع آورند و برشمرند.
( بحارالأنوار ۴۹/۴۰، به نقل از مناقب خوارزمی)
#روزشمار
#عید_غدیر
#هر_روز_یک_فضیلت
▪️۳۰ روز تا عید سعید غدیر خم
▪️۴۰ روز تا ماه محرم و عزاداری حسینی
نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت 👈 عضوشوید
@niyat135
45.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختران زینبی دیار شهید مصطفی صدرزاده
#دختــران_انقلاب_شهریار🌷
#کانون_بانوان_خدمت_رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شهیدی که به خاطر نماز شب، بین راه از اتوبوس پیاده میشد و سوار اتوبوس بعدی میشد.
شهید #عبدالمهدی_مغفوری🕊🌹
نیَّت
🌷قسمت شانزدهم🌷 #اسمتومصطفاست همان شب با شابلون استیل دورتادورش را نقش گل رز انداختم. رزها روی پار
🌷قسمت هفدهم🌷
#اسمتومصطفاست
_چی چی رو زشته؟
_اینکه به خدا بگم چون زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد،زشته!
و رفتی.خانم ارایشگر باز موهایم را درست کرد .کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه.طبقه اول راخانم ها پر کرده بودند.وقت شام مادرت گفت:((شما برین توی این اتاق باهم شام بخورین.))
قبلا یکی از دوستانم گفته بود:((سمیه،یه هدیه برای آقا مصطفی بخر و همون شب بده بهش.))
_چرا؟
_چون کسی که اولین هدیه رو بده،برای همیشه تو خاطر طرف مقابل میمونه.
با سجاد برایت یک ادکلن گرفته بودیم.رنگش آبی آسمانی بود و یک جلد قران کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت.هر دورا کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق.
قبل از اینکه شام بخوریم،ادکلن را آوردم.چشمانت برق زد:((به چه مناسبت؟))
_همین جوری
_من باید برای شما هدیه میخریدم!
کاغذ کادویش را باز کردی.قران را بوسیدی و گذاشتی در جیب کُتت.شیشه ادکلن را جلوی نور چراغ نگه داشتی:((چه آبی زیبایی!))
آن را هم گذاشتی در این یکی جیبت.
شاممان را که خوردیم،صدایمان زدند برویم و کیک را ببریم.رفتیم اتاقی دیگر.کیک صورتی بود و دور تا دورش رزهای رنگی.دستم را گرفتی.کیک را به کمک هم بریدیم.سرو صدا و دست و خنده و شادی.زمان به سرعت گذشت.آن هایی که خانه شان نزدیک بود رفتند.فامیل های خیلی نزدیک،چه مرد و چه زن ،در اتاقی جمع شدند و هدیه هایی را که گرفته بودیم حساب کتاب کردند.
فامیل های شهرستانی آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند.کم کم فامیل های شما هم رفتند ،اما تو همینطور نشسته بودی.در دلم گفتم:چه پررو!
عمویم پرسید:((آقا مصطفی،هستی دیگه؟!))
_نخیر میرم!
نفسی از سر راحتی کشیدم.بلند شدی.جلوی پاشنه در صدایم زدی.آمدم پیشت.نگاهت نمیکردم.گوشی سامسونگ سفیدی ،از این ها که تا میشد،دادی دستم.
_این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین.
هنوز گوشی نداشتم.کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم.تا پارکینگ آمدم بدرقه ات.نگاهت نمیکردم.موقع خداحافظی گفتی:((فردا میام دنبالتون بریم بیرون.))
ادامه دارد...