فدای این دختر بچه بشم که تازه به تکلیف رسیده به سن تکلیف گوشواره هاش آورد داد 😭
#فداش_بشم
#نهضت_دختران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمجید دشمن صهیونیستی از یحیی سنوار حتی پس از شهادت وی:
سنوار توانست با عزم و اراده و نقشه، ما را فریب دهد؛ او در این کار موفق شد و توانست بدترین روز را برای اسرائیل از زمان استقلالش رقم بزند.
ترور سنوار به نابودی حماس منجر نخواهد شد همانطور که حزبالله نابود نشد؛ اکنون ما شاهد جنگ سوم لبنان و انتفاضه سوم هستیم؛ بعد از سنوار خلأ پیش نخواهد آمد و حماس به عنوان یک ایده و جنبش فکری زنده میماند و شکوفا میشود و سریعتر از آنچه که فکرش را کنیم خود را میسازد.
پ ن:چقدر تو عظمت داری مرد خدا
دشمن هم از تو تمجید میکنه
اون شهادت شکوهمند اون مبارزه تا آخرین نفس که وسط معرکه باشی و فرماندهی کنی نه در اتاق جنگ نه در پناهگاه
تو قهرمانی و دشمن با اون فیلمی که منتشر کرد از تو صدها سنوار بوجود میاد
و حقا که تو مجاهد فی سبیل الله بودی و پای نهضت سیدالشهداء تربیت شدی
تنها طلایی که این خانم داره،
و با اجازه ی همسرش داره انگشتر نشون ازدواجش به مردم لبنان کمک میکنه😭
چقدر این همدلی قشنگ باریک الله
به غیرتتون ✅
#نهضت_زنان
#ایثار
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان نوزدهم:
خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی
قسمت پنجم
🌹راوی: سید کاظم حسینی
خواستم بلند شوم، یک دفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رویای شیرین اتفاق افتاده بود، یک رویای شیرین و بهشتی.
عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم. صورتش را برگرداند طرفم. توی چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم و گفتم: راستش جریان دیشب برام خیلی سوال شده.
عادی پرسید: کدوم جریان؟
ناراحت گفتم: خودت رو به او راه نزن، این «بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو»، چی بود جریانش؟
از جاش بلند شد. گفت: حالا بریم سید جان که دیر می شه، برای این جور سوال و جواب ها وقت زیاد داریم.
خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم. گفتم: نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.
از علاقه زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرات می کردم این طور پافشاری کنم. آمد چیزی بگوید که یک دفعه حاج آقای ظریف 🔹 پیداش شد سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!
منتظر تکه، پاره های تعارف نماند. رو به من گفت: بریم سید؟
طبق معمول تمام عملیات های ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند. از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سوالم، حسابی ناراحت شده بودم. دمغ و گرفته گفتم؛ آقای برونسی هست، با خودش برو.
عبدالحسین لبخندی زد و گفت: اون جاها رو شما بهتر یاد داری سید جان، خوبه که خودت بری.
دلخور گفتم: نه دیگه حاج آقا! حالا که ما محرم اسرار نیستیم، برای این کار هم بهتره که نریم.
ظریف آمد بین حرفمان. به ام گفت: حالا من از بگو، مگوی شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقای برونسی راست می گه.
تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد: تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل توی ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده زود راه بیفتی که بریم.
دیگر چیزی نگفتم. ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش.
خود ظریف نشست پشت یک پی ام پی، من هم کنارش. دو، سه تا پی ام پی دیگر هم آماده حرکت بودند. سریع راه افتادیم طرف منطقه عملیات.
رسیدیم جایی که دیشب زمین گیر شده بودیم. به ظریف گفتم: همین جا نگه دار.
نگه داشت. پریدم پایین. روبه رومان انبوهی از سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر، خودنمایی می کرد. ناخودآگاه یاد دستور دیشب عبدالحسین افتادم؛ بیست و پنج قدم می ری به راست.
سریع سمت راستم را نگاه کردم. بر جا خشکم زد!
کمی بعد به خودم آمدم. شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدم ها، شماره ها را بلند، بلند می گفتم، و بی پروا: یک، دو، سه، چهار... .
درست بیست و پنج قدم آن طرف تر، مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی، موانع دیگر دشمن، می رسیدی به یک معبر که باریک بود و خاکی! فهمیدم این معبر، در واقع کار عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان و خودروهاشان. ما هم درست از همین معبر رفته بودیم طرف آنها. بی اختیار انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: الله اکبر!
صدای ظریف، مرا به خود آورد. با تعجب پرسید: چرا هاج واج موندی سید؟ طوری شده؟
انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو؛ یعنی به طرف عمق دشمن، و دوباره شروع کردم به شمردن قدم هام.
چهل، پنجاه قدم آن طرف تر، موانع تمام می شد و درست می رسیدی به چند متری یک سنگر. رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود. نفربر فرماندهی؛ و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله آر پی جی، اول حمله، منهدمش کرده بودند. بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و داخل همان سنگر، به درک واصل شده بودند!
ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجه او شدم. با نگاه بزرگ شده اش گفت: خیلی غیر طبیعی شدی سید، جریان چیه؟!
واقعاً هم حال طبیعی نداشتم. همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سوال شده بود. آهسته گفتم: بچه ها رو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم.
ادامه دارد...
📍پاورقی
🔹روحانی گرانقدر که مسئول واحد زرهی تیپ بود، و بعدها وجود شریفش به خیل شهیدان پیوست؛ روحش شاد.
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
بسم الله النور
#سفره_خانم_ام_البنین
#هفته_143 #باذن_الله
📍 غرب تهران شهرستان شهریار روبروی امامزاده اسماعیل علیه السلام
میهمان سیده ام البنین سلام الله علیها
در جوار مزار شهدای گمنام #نذورات👇👇
یا ام البنین سلام الله علیها
5892101468827932💳 فرزاد سلامت بخش (برای کپی، روی شماره کارت بزنید) ساعت 7صبح ان شاء الله #نیت
May 11