نیَّت
لیلة الرغائب مراسم مناجات ساعت ۲۳ #خواهران و #برادران
عزیزانی که مایل هستند تشریف بیاورند
مراسم دقیق راس ساعت شروع میشود
و تا ساعت ۱۲:۳۰به پایان میرسد
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«سرباز آقا»
خدایا ما را سرباز واقعی و مخلص حقیقی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بده
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سرباز
#حاج_قاسم
@niyat135
نیَّت
«سرباز آقا» خدایا ما را سرباز واقعی و مخلص حقیقی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بده #
۵ سال گذشت
جایگزینی نخواهی داشت
هنوز داغت جیگر سوز
چقدر سخته امامت یاران خاصش رو از دست بده...💔
او خواهد آمد...
خدایا امام زمانمون رو یاری کن
خدایا بخاطر غربت اماممون
مارو تربیت کن
سرباز تربیت کن
خدایا برای ما سخت غیبت اماممون
برای ما سخت مدام شرمنده ایم
تو جبران کننده ای
یا جابر العظم الکسیر
ارحمنا یا ارحم الرحمین
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان نود و یک : خلاصه ای از داستان تربیت صحیح
قسمت اول
🌹راوی : ابوالحسن برونسی
آخر بهار بود ، سال ۱۳۶۳ .
درست همان روزی که امتحان خرداد ماه تموم شد ، پدرم از جبهه زنگ زد .
مادرم رفت خونه ی همسایه.
وقتی برگشت با خنده گفت : حسن آقا بلند شو وسایلت رو جمع و جور کن که فردا میان دنبالت .
گفتم : دنبال من؟ برای چی؟
گفت : برای همون چیزی که دوست داشتی .
یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود .
علاقه زیادی داشت مرا ببرد جبهه.
آن وقت یازده دوازده سال بیشتر نداشتم . دوست داشتم جبهه هم اگر میخواهم بروم ، یا با خود بابا بروم یا همراه عمویم .اصرار هم کردم
اما هماهنگ شده بود که با شخصی به نام آقای حسینی بروم.
صبح زود وقتی آقای حسینی پیدایش شد ، عمو رفت سراغش و باهاش صحبت کرد و جریان رو بهش گفت .
آقای حسینی طبع شوخی داشت.
یک راست اومد سر وقت خودم گفت : نمیخوای بیای جبهه ؟
آهسته گفتم: نه
یکهو گفت: بَهَ . دست گذاشت بالای شانه ام و ادامه داد: به همین سادگی ؟ مرد حسابی بابات پدر ما رو در میاره ، زود برو لباس بپوش .گفت: اگه میخوای بیای جبهه باید مرد بشی دیگه این حرفای بچه گانه رو که با این باید برم با اون برم رو باید کنار بگذاری . لباسها و بند و بساط دیگر رو توی یک بقچه سفید بستم و خداحافظی کردم و نشستم ترک موتور . یک راست رفتیم فرودگاه .
آقای حسینی توی فرودگاه موتور را سپرد به یکی از نگهبانهای آنجا و گفت: الان برمیگردم .گوشه ی پیراهنش رو کشیدم گفتم : مگه شما نمیخوای بیای ؟ گفت : نه ! من تو رو میسپارم به یکی از بچهها .
از دوستای باباته ، یک راست تو رو میبره پیش حاج آقا و مرا سپرد دست او .
باهاش رفتم تو محوطه فرودگاه .
چهار پنج تا هواپیما اونجا بود .پلههای یکیشون باز شده بود .یه سرهنگ خلبان پای پلهها ایستاده بود. همه رو دقیق بازرسی میکرد. نوبت من شد .گفت : کارت شناسایی؟! رفیق پدرم
گفت : کارت شناسایی که حتما نداری شناسنامه بده .
با ناراحتی بقچهام رو نشانش دادم و گفتم : ندارم .سرهنگ هم گفت: با این حساب شما باید برگردی و بری خونه.بغضم گرفت . ناله و زاری هم فایدهای نداشت .خلاصه همون سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش.
دو ساعتی همانجا هی دلم شور میزد. هی انتظار کشیدم که صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد . همان سرهنگ خلبان گوشی را برداشت. تا اسم بابام را شنیدم بلند شدم و ایستادم .نمیدانم بابام از آن طرف چه گفت که او جواب داد : چشم حاج آقا حتماً ،حتماً .
گوشی رو که گذاشت رو کرد به من و گفت : خوشحال باش سرباز کوچولو میخواهیم با هواپیمای بعدی بفرستیمت .خوشحال شدم
اتفاقا زیاد معطل نشدیم .نزدیک ظهر رسیدیم فرودگاه اهواز .
همین که پیاده شدم چشمم خورد به آقای خلخالی .
سلام کردم جواب داد و احوالم را پرسید. گفتم: من اومدم الانم نمیدونم کجا باید برم؟
خندید و گفت : پدرت هم برای همین به من زنگ زد که بیام تو رو ببرم پهلوش . خیلی پی بابا گشتیم دست آخر بابا رو تو یک زیرزمین پیداش کردیم .
تا منو دید بلند شد .با خنده گفت: تو اینجا چیکار میکنی پسرم ؟
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
🌿قرار عاشقی منتظران
جمعه ها ساعت ۱۶:۰۰
غرب تهران شهریار امامزاده اسماعیل علیه السلام
#ثواب_مراسم_استغاثه
#تقدیم_به_روح_حاج_قاسم