eitaa logo
نوحوا علی الحسین🎤
2.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
519 ویدیو
23 فایل
متن روضه، نوحه، زمزمه، زمینه، تک، واحد، واحد حماسی، شور،مناجات و.. به همراه اجرای سبک مناسبت های مختلف اهل بیت و 🎤آموزش مداحی🎤 @noaheh_khajehpoor کانال مولودی و عروسی خوانی مرج البحرین @marajalbahrain ارتباط با مدیر کانال خواجه پور _ 6998 342 0917
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️ در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت. صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد. ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود ، نوشته بود : رستمعلی جان، امروز پدر شدی، وای ببخشید من هول شدم، سلام عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟ از جهاد اومده بودن دنبالت، می خوان اخراجت کنن، خندم گرفته بود.‏ مگه بهشون نگفتی که جبهه ای ؟ گفتن بخاطر غیبت اخراج شدی، مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین ، کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگیمون نمیده، همون بهتر که اخراجت کنن. عزیزم زود برگرد، دلم واست تنگ شده... هشتک کانال حذف نشود ❌ https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 💠رضا سگ باز 🌿یه لات بود تو مشهد… هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود. یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه. شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“ رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن…. چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه…. مدتی بعد…. شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد… چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟ رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: ”آهای کچل با تو ام…..“ یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“ رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟ برید براش بخرید و بیارید….“ چمران و آقا رضا تنها بودن…. رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟ شهید چمران: چرا؟ رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده…. تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه…. شهید چمران: اشتباه فکر می کنی….. یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده هِی آبرو بهم میده….. تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده….. منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم…..! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم … رضا جا خورد!…. ….. رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد! تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟ اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت. ….. سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد….. رضارو خدا واسه خودش جدا کرد.. (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش) یه توبه و نماز واقعی… 📚به نقل از کتاب “خاطرات شهیدمصطفی چمران“ به کانال نوحوا علی الحسین بپیوندید 👇 https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor هشتک کانال حذف نشود ❌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 آمده بود مرخصے ، سر نماز بود ڪه صدای آخ شنیدم، نمازش قطع شد ، پرسیدم چی شد؟ گفت: چیزی نیست ! توی حمام باندهای خونی بود، نگرانش شدم، فهمیدم پایش گلوله خورده، زخـمی است، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمی‌توانی باندش را باز کنی. باند ࢪا باز کرده بود تا وضو بگیرد.  گریه کردم و گفتم: «با این وضع به جبهه می‌روی؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر، من مواظبشم» با عصبانیت گفتم: «اشکالی ندارد، بروید جبهه، ان‌شاءالله پایت قطع می‌شود، خودت پشیمان می‌شوی و برمی‌گردی» علی بهم نگاه کرد و گفـت: «ما برای دادن سر می‌رویم، شما ما را از دادن پا می‌ترسانی؟!»؛ 🕊 @noaheh_khajehpoor هشتک کانال حذف نشود ❌
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🔹خانمي ما را برد خانه‌اش. گوشه اتاقش دو سه‌تا گوني عدس بود. سه وعده عدسي مي‌پخت: صبح، ظهر، شب. از سرووضع خانه مشخص بود وضع مالي خوبي ندارند. به مترجم گروه گفته بود در طول سال با مبلغي از درآمد ماهانه‌مان عدس مي‌خريم براي زوار امام حسين(ع). با این‌که کم‌کم قيافه‌مان داشت شبيه عدس مي‌شد، ولي از خوردنش لذت مي‌برديم. چون مي‌ديديم آن خانم با چه عشقي اين غذا را مي‌پزد. شب‌ها موقع خواب هرچه پتو و بالشت و روکش داشت مي‌آورد که مبادا سرما بخوريم. 🔸شب آخر فهميديم با دو تا بچه‌اش توي آشپزخانه روي زمين سيماني مي‌خوابد و دم برنمي‌آورد. موقع خداحافظي التماس مي‌کرد سال بعد هم دوباره برويم خانه‌اش. ✍️نگين زارع / دانشجو / مسئول هماهنگي گروه جهادي و درماني احرار / محل گفت‌وگو: نجف 📗انتخابی از کتاب پادشاهان پیاده به محفل مداحان بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1411383588C803b9d928e 🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🔰خاطره شهید حسین خرازی از یک شهید سوخته مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. با حسین در حال سرکشی از خط بودیم که در مسیر دیدیم یک نفر بر پی ام پی  در حال سوختن بود و رزمندگانی با دست خاک بر آن می ریختند تا خاموش کنند. جلوتر رفتیم. رزمنده ای داخلش بود و حین سوختن با خدا بلند و سلیس صحبت می‌کرد: خدایا الان پاهایم دارد می سوزد، می خواهم آن طرف پاهای مرا ثابت قدم کنی. خدایا الان سینه ام سوخت. این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمی رسد... 😭 خدایا الان دستانم می سوزد. از تو می خواهم آن دنیا دستانم را به طرف تو دراز کنم؛ دستانی که گناه نداشته باشد.. ▪️خدایا صورتم دارد می سوزد. این سوزش برای امام زمان و برای ولایت است. اولین بار حضرت زهرا (س) این طور برای ولایت سوخت.. 😭 آتش به سرش که رسید، گفت: خدایا دیگر طاقت ندارم لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده، سوختم ولی آخ نگفتم. به اینجا که رسید سرش با صدای تقّی از هم پاشید. 🔸بچه ها در حال خود نبودند.. زار زار گریه می کردند. حسین را نگاه کردم، گوشه ای زانو بغل گرفته و نشسته بود. های های گریه می کرد. می گفت: خدایا من چطور جواب اینها را بدهم. دستم را که روی شانه اش گذاشتم، گفت: ما فرمانده این هاییم اینها کجا ما کجا؟  آن دنیا خدا ما را نگه   نگه نمی دارد و نمی گوید جواب این ها را چه می دهی؟ پاهایش نای بلند شدن نداشت.. پشت موتور که نشست، سرش را روی شانه ای گذاشت و آن قدر گریه کرد که پیراهن و زیر پوشم خیس اشک شد. موقع برگشت بچه ها خاکسترش را در یک گونی ریخته بودند و برایش زیارت عاشورا می خواندند.🥀 حسین می گفت: ای کاش ماهم مثل شهید معرفت پیدا کنیم. راوی: علی مسجدیان 📚کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴ https://eitaa.com/joinchat/1411383588C803b9d928e
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀  یک روز بی مقدمه پرسید: صدفی! می خوای عاقبت به خیر بشی؟ فوری جواب دادم : معلومه حاجی ! چرا نخوا؟ انگار که بخواهد یک گنج را دو دستی بگذارد توی بغلم با اشتیاق گفت: «زیارت عاشورا بخون من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم» ❤️ اگه می تونی هر روز بخون ، نمیتونی هفته ای یه بار بخون ، نمیتونی ماهی یه بار بخون. گفتم: حاجی ! من مداحم ،زیاد زیارت عاشورا میخونم . دستی روی شانه ام زد : نه, اونا رو که برای مردم میخونی، «تنهایی بشین توی خلوت برای خودت بخون»  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شادی‌روحش‌صلوات •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹 به کانال نوحوا علی الحسین بپیوندید 👇 @noaheh_khajehpoor هشتک کانال حذف نشود ❌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 💠 آن زمان ماشین نداشتیم . با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز سه اندیشه رفتیم . آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند. چند تا پله میخورد و آن بالا پنج شهید گمنام دفن بودند.🥀 🔸من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی می‌گفت:«اگر کار اعزام مرا جور نکنید،هر جا بروم به همه میگویم که شما کاری نمی کنید. ▪️هر جا بروم میگویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، میگویم روزی نمی خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی کنید .خودتان باید کارهای مرا جور کنید.» دقیقاً یادم نیست که 21 یا 23 رمضان بود.من فقط او را نگاه می کردم. گفتم من بالا می روم تا فاتحه بخوانم. 🔹او حتی بالا نیامد که فاتحه ای بخواند؛فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا میکرد.. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا، حاجتش را گرفت.. 🥀 سه روز بعد از عید فطر بود که اعزام شد.. راوی همسر شهید🎤 شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🌹 @noaheh_khajehpoor هشتک کانال حذف نشود ❌