eitaa logo
نوحوا علی الحسین🎤
2.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
519 ویدیو
23 فایل
متن روضه، نوحه، زمزمه، زمینه، تک، واحد، واحد حماسی، شور،مناجات و.. به همراه اجرای سبک مناسبت های مختلف اهل بیت و 🎤آموزش مداحی🎤 @noaheh_khajehpoor کانال مولودی و عروسی خوانی مرج البحرین @marajalbahrain ارتباط با مدیر کانال خواجه پور _ 6998 342 0917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧 دعای نوزدهم صحیفه سجادیه 📖 دعای طلب باران 3 دقیقه وقت بذاریم و این دعا رو بخونیم 🤲 با اضطرار بخوانیم تا خداوند عنایت کند. خدا چشم های اشکبار را بی پاسخ نمی گذارد. دنبال علت نگردید. علت العلل و رافع حاجات خود خداوند است. وَ کانَ مِنْ دُعَائِهِ، علیه‌السلام عِنْدَ الِاسْتِسْقَاءِ بَعْدَ الْجَدْبِ ☔️(۱) اللَّهُمَّ اسْقِنَا الْغَیثَ، وَ انْشُرْ عَلَینَا رَحْمَتَک بِغَیثِک الْمُغْدِقِ مِنَ السَّحَابِ الْمُنْسَاقِ لِنَبَاتِ أَرْضِک الْمُونِقِ فِی جَمِیعِ الْآفَاقِ. ☔️(۲) وَ امْنُنْ عَلَی عِبَادِک بِإِینَاعِ الثَّمَرَةِ، وَ أَحْی بِلَادَک بِبُلُوغِ الزَّهَرَةِ، وَ أَشْهِدْ مَلَائِکتَک الْکرَامَ السَّفَرَةَ بِسَقْی مِنْک نَافِعٍ، دَائِمٍ غُزْرُهُ، وَاسِعٍ دِرَرُهُ، وَابِلٍ سَرِیعٍ عَاجِلٍ. ☔️(۳) تُحْیی بِهِ مَا قَدْ مَاتَ، وَ تَرُدُّ بِهِ مَا قَدْ فَاتَ وَ تُخْرِجُ بِهِ مَا هُوَ آتٍ، وَ تُوَسِّعُ بِهِ فِی الْأَقْوَاتِ، سَحَاباً مُتَرَاکماً هَنِیئاً مَرِیئاً طَبَقاً مُجَلْجَلًا، غَیرَ مُلِثٍّ وَدْقُهُ، وَ لَا خُلَّبٍ بَرْقُهُ. ☔️(۴) اللَّهُمَّ اسْقِنَا غَیثاً مُغِیثاً مَرِیعاً مُمْرِعاً عَرِیضاً وَاسِعاً غَزِیراً، تَرُدُّ بِهِ النَّهِیضَ، وَ تَجْبُرُ بِهِ الْمَهِیضَ ☔️(۵) اللَّهُمَّ اسْقِنَا سَقْیاً تُسِیلُ مِنْهُ الظِّرَابَ، وَ تَمْلَأُ مِنْهُ الْجِبَابَ، وَ تُفَجِّرُ بِهِ الْأَنْهَارَ، وَ تُنْبِتُ بِهِ الْأَشْجَارَ، وَ تُرْخِصُ بِهِ الْأَسْعَارَ فِی جَمِیعِ الْأَمْصَارِ، وَ تَنْعَشُ بِهِ الْبَهَائِمَ وَ الْخَلْقَ، وَ تُکمِلُ لَنَا بِهِ طَیبَاتِ الرِّزْقِ، و تُنْبِتُ لَنَا بِهِ الزَّرْعَ وَ تُدِرُّ بِهِ الضَّرْعَ وَ تَزِیدُنَا بِهِ قُوَّةً إِلَی قُوَّتِنَا. ☔️(۶) اللَّهُمَّ لَا تَجْعَلْ ظِلَّهُ عَلَینَا سَمُوماً، وَ لَا تَجْعَلْ بَرْدَهُ عَلَینَا حُسُوماً، وَ لَا تَجْعَلْ صَوْبَهُ عَلَینَا رُجُوماً، وَ لَا تَجْعَلْ مَاءَهُ عَلَینَا أُجَاجاً. ☔️(۷) اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ ارْزُقْنَا مِنْ بَرَکاتِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ، «إِنَّک عَلی کلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ». 💦دعای آن حضرت است هنگام درخواست باران پس از خشکسالی ❄️(۱) خدایا! ما را به باران سیراب کن و رحمتت را به باران پُر آب و فراوان بر ما گسترش بخش؛ از ابری که برای گیاه زیبای زمینت در تمام ناحیه‌ها و اطراف سوق داده شده. ❄️(۲) و بر بندگانت با به بار آمدن و رسیدن میوه منّت گذار و سرزمین‌های مرده‌ات را با شکفتن شکوفه‌ها زنده کن و فرشتگان بزرگوار نویسنده‌ات را با فرستادن بارانی سودمند و پیوسته، از جانب خودت گواه گیر؛ بارانی که فراوانی و انبوهش وسیع و باریدنش بسیار تند و آمدنش سریع و زود باشد. ❄️(۳) تا به آن باران، هر چه از زمین و گیاه مرده است، زنده کنی؛ و به سبب آن از دست رفته‌ها را بازگردانی؛ و آنچه از دل زمین آمدنی است، بیرون آری و از برکت آن باران، روزی‌ها را وسعت بخشی؛ از ابری انباشته، لذّت بخش، گوارا، فراگیر و غرّان‌ که بارانش اندک نباشد و برقش نفریبد. ❄️(۴) خدایا! برای ما بارانی فریادرس و برطرف‌کننده قحطی فرست؛ بارانی رویانندۀ گیاه و سرسبز کنندۀ دشت و دمن و بارانی گسترده و فراوان ‌که به وسیلۀ آن گیاه از رشد ایستاده را به عرصۀ رشد و نموّ بازگردانی؛ و در سایۀ آن، مردگی و خشکی زمینی که علف و گیاهش از بین رفته، جبران کنی. ❄️(۵) خدایا! ما را بارانی فرست که به وسیلۀ آن از تپّه‌ها آب سرازیر نمایی و چاه‌ها از آن پر کنی و نهرها را روان سازی و درختان را برویانی و قیمت‌ها را در تمام شهرها ارزان کنی و چهارپایان و مخلوقات را نشاط و قوّت دهی و روزی‌های پاکیزه را برای ما کامل کنی و زراعت را برویانی و پستان‌ها را پر شیر سازی و نیرو به نیروی ما بیافزایی. ❄️(۶) خدایا! سایۀ ابر را بر ما باد گرم و زهرآگین مساز و سردی آن را بر ما شوم و نحس مکن و بارانش را بر ما عذاب قرار مده و آبش را برای ما تلخ و شور مگردان. ❄️(۷) خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و ما را از برکات آسمان‌ها و زمین روزی بخش؛ همانا تو بر هر کاری توانایی. https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998 ان شاءالله با نشر این دعا مشمول رحمت الهی شویم 🙏
شنیده ام عاشقای مخلص.mp3
1.75M
شماره 965 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 شنیده ام عاشقای مخلص و بی ریا بودن من هنوزم نفهمیدم که شهدا کیا بودن همیشه سرگرم دمه یا فاطمه مدد بودن نشون دادن که راه های آسمون و بلد بودن کبوترای رویایی آسمون بودن تمومشون مصداقی از «والسابقون» بودن مقرّبون بودن ▪️ای دل ای دل امون از دست دنیا ▪️ای دل ای دل کجا رفتن شهیدا آرزوشون همین بوده که عابس و زُهیر بشن سر میدادن تو جبهه ها تا عاقبت به خیر بشن به روی خاک می افتادن با تن مجروح سینه چاک از خدا خواستن همیشه بشن شهید بی پلاک وجب وجب از خاکای پاک طلائیه میده شهادت که اینجا حکایتائیه چه کربلاییه ▪️ای دل ای دل امون از دست دنیا ▪️ای دل ای دل کجا رفتن شهیدا لحظه های آخرشون به عشق شاه عالمین چشماشونُ می بستن و می گفتن السلام حسین با اینکه دل بریدنُ شربت عشق و نوشیدن جونشونُ دادن ولی کرببلا رو ندیدن خودم شنیدم همرزمش از اون دلاور گفت به روی خاک افتاده و شهید بی سر گفت به زهرا، مادر گفت ▪️ای دل ای دل امون از دست دنیا ▪️ای دل ای دل کجا رفتن شهیدا شاعر: رضا تاجیک هشتک کانال حذف نشود ❌ https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ادامه دارد... هشتک کانال حذف نشود ❌ https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ادامه دارد... هشتک کانال حذف نشود ❌ https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
b7b9238cdc3b70e1148bf17d0b1d67cd38017386-144p_۱۶۱۲۲۰۲۲.mp3
4.39M
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ صدای عمه را تا می شنیدند جوانان دور او صف می کشیدند.. 😭 استاد مرحوم حاج حسن شیرازی🎤 ✅ به کانال نوحوا علی الحسین بپیوندید 👇 https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor هشتک کانال حذف نشود ❌
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️ امان از آه و نفرین های حضرت ام کلثوم صلوات الله علیها ●أَقُولُ وَ فِي بَعْضِ الْكُتُبِ أَنَّهُمْ لَمَّا قَرُبُوا مِنْ بَعْلَبَكَّ كَتَبُوا إِلَى صَاحِبِهَا فَأَمَرَ بِالرَّايَاتِ فَنُشِرَتْ وَ خَرَجَ الصِّبْيَانُ يَتَلَقَّوْنَهُمْ عَلَى نَحْوٍ مِنْ سِتَّةِ أَمْيَالٍ فَقَالَتْ‏ أُمُّ كُلْثُومٍ أَبَادَ اللَّهُ كَثْرَتَكُمْ وَ سَلَّطَ عَلَيْكُمْ مَنْ يَقْتُلُكُمْ ثُمَّ بَكَى عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ (صلوات الله علیه) وَ قَالَ- وَ هُوَ الزَّمَانُ فَلَا تَفْنَى عَجَائِبُهُ مِنَ الْكِرَامِ وَ مَا تُهْدَى مَصَائِبُهُ فَلَيْتَ شَعْرِي إِلَى كَمْ ذَا تُجَاذِبُنَا فُنُونُهُ وَ تَرَانَا لَمْ نُجَاذِبْهُ يُسْرَى بِنَا فَوْقَ أَقْتَابٍ بِلَا وِطَاءٍ وَ سَابِقُ الْعِيسِ يَحْمِي عَنْهُ غَارِبُهُ كَأَنَّنَا مِنْ أُسَارَى الرُّومِ بَيْنَهُمْ كَأَنَّ مَا قَالَهُ الْمُخْتَارُ كَاذِبُهُ- كَفَرْتُمُ بِرَسُولِ اللَّهِ وَيْحَكُمْ فَكُنْتُمْ مِثْلَ مَنْ ضَلَّتْ مَذَاهِبُه‏ ●مؤلف گويد: در بعضى از كتب مي نويسند: موقعى كه حاملين سر امام حسين (صلوات الله عليه) نزديك بعلبک رسيدند نامه اى براى صاحب بعلبك نوشتند (و او را از ورود خود آگاه نمودند) او دستور داد تا پرچم ها را بر سر پا كردند و كودكان به فاصله شش ميل براى ملاقات آنان خارج شدند. حضرت ام كلثوم (صلوات الله علیها) فرمود: خدا كثرت شما را نابود كند و شخصى را بر شما مسلط كند كه شما را به قتل برساند. سپس حضرت على بن الحسين (امام سجاد صلوات الله علیه) گريان شد و اشعارى را خواند: 1-عجائب و غرائب روزگار فانى نخواهند شد، و دست از مردمان بزرگوار بر نخواهند داشت و به پايان نخواهند رسيد. 2- اى كاش مي دانستم كه مصائب روزگار ما را تا چه موقع جذب خواهد كرد و تو مى بينى كه ما آن مصائب را جذب نمي كنيم 3- ما را بر فراز شتران بى جهاز مي گردانند و سوق دهنده شتران نجيب از شترى كه غائب مى شود بى خبر است. 4- گويا: ما از اسيران روم هستيم كه در ميان ايشان مي باشيم.؛ گويا: آن توصيه هائى كه احمد مختار (صلّى اللَّه عليه و آله) درباره ما كرده دروغ گفته باشد. 5- واى بر شما كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كافر شديد، شما نظير كسى هستيد كه گمراه شده باشد. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏45، ص: 127 منتهی الآمال عوالم العلوم، ج‏17-الحسين‏، ص: 427 لعنت بر کافران و ظالمانی که خون به دل اهل بیت صلوات الله علیهم کردند. هشتک کانال حذف نشود ❌ https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor
4_6034912548233412610.mp3
7.52M
پر از دردم آقا ، برایم دعا ڪن مریضم سرا پا ، برایم دعا ڪن تعجیل در ظهور 14 مرتبه اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج بحق مولاتنا الزینب🌼🍃 به کانال نوحوا علی الحسین بپیوندید 👇 https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor ♥️🌹♥️
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️ بیست و نهم جمادی الثانی سال ۶۱هجری قمری مطابق با نهم فروردین سال ۶۰هجری شمسی دومین عمه بزرگوار اهلبیت علیهم السلام و دومین دختر امیرالمؤمنين و حضرت زهرا سلام الله علیهما، شقیقة الزینب حضرت ام کلثوم سلام الله علیها شهید شدند. سلام الله علیها در هجدهم شعبان سال ۷هجری قمری متولد شده اند. نام مبارکشان بود و پیامبر ایشان را به کنیه دادند. در مقامات و فضائل ایشان همین بس که دختر والا مقام حضرت صدیقه کبری و امیرالمومنین علیهماالسلام است. و در دامان چنین پدر و مادری رشد نموده اند. اما ظلمها و ستمهای عظیمی در حیات و بعد از ممات در سراسر تاریخ بر آن حضرت بوده است. از دروغ های مخالفین معاند و نسبت افسانه ازدواج به آن حضرت تا شبهات کذب جاعلین عصر معاصر که باعث شده همچنان نام حضرت در بین شیعیان مظلوم بماند. دشمنان بی حیاء و دوستان بی وفا خواسته یا ناخواسته مظلومیت بزرگی را برای ایشان رقم زده اند که زبان گویای این همه ظلم نیست. این بانو از خواهر بزرگوارش حضرت زینب سلام الله علیها به مراتب مظلوم تر است. چون در یتیم شدن سن کمتری داشته و طول تاریخ با اتهامات زیادی به ایشان جسارت شده است. زندگی پر غم حضرت ام کلثوم سلام الله علیها با شهادت حضرت رسول الله صلی الله علیه وآله شروع شد. تقریبا چهار ساله بوده اند که به مصیبت مادر دچار شده و یتیم گشتند. بعد ازآن فرق شکافته پدر مظلومشان و جگر پاره پاره برادر را دیده و به مصائب کربلا گرفتار شدند. و این مظلومیت موجب شده است ایشان نیز همچون خواهر خود باشد. در گوشه گوشه واقعه کربلا حضرت ام کلثوم سلام الله علیها در کنار خواهر خود ناظر و شاهد همه مصائب بودند. از ورود به کربلا تا وداع با بنی هاشم، از علیه السلام تا ورود عمه ها در قتلگاه، از دیدن برادر تا حمله به خیام حرم، از خاموش کردن آتش و تا لحظه لحظه مصائب اسارت بنات امیرالمومنین علیه السلام بوده اند. مخصوصا اهانت های در کوفه و شام همه و همه باعث شد که ایشان چهار ماه بعد از مراجعت اسراء به مدینه، از و غصه کنند و بر اثر در مسیر اسارت به شهادت برسند. حرم مطهر حضرت ام کلثوم سلام الله علیها در دمشق شام واقع است. و در کنار ضریح مبارک ایشان ضریح خاتون سلام الله علیها نیز قرار گرفته است. هَم ماهِ مدینه است هم زهره ی شام همه عمه و هم خواهر و هم دُختِ امام اِی دوست اگر سوریه رفتی برسان از جانب ما به "اُمّ کُلثوم" سلام... 🏴💐 هشتک کانال حذف نشود ❌ https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔💔💔💔💔💔💔 😔 این حالِ منِ بی توست... 📜اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبة ولینا... 🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام مهدی عج صلوات 🌹 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ🌹 اللهم عجل لولیک الفرج بحق مولاتنا الزینب💚 https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ادامه دارد... هشتک کانال حذف نشود ❌ https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998