بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_نساء_آیه_ ۱۷۵
رحمت الهی بر مومنین عمل کننده بر قرآن
سر انجام پیروان برهان و نور الهی این است که آنها چون به خداایمان آوردند وبه این کتاب آسمانی قرآن چنگ زدند,
خداوند بزودی آنها را در رحمت واسعه خود وارد خواهد کرد و از فضل و رحمت خویش بر پاداش آنها خواهد افزود و بر صراط مستقیم هدایتشان می کند
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز نودم
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه24 : پس از بازگشت از جنگ صفین این وصيت نامه اقتصادی را در ٢٠ جمادی الاول سال ٣٧ هجری نوشت.
1⃣ وصيت اقتصادی نسبت به اموال شخصی
🔻 اين دستوری است كه بنده خدا علی بن ابيطالب، اميرمؤمنان نسبت به اموال شخصی خود برای خشنودی خدا داده است، تا خداوند با آن به بهشتش درآورد و آسوده اش گرداند.(قسمتی از اين نامه است)
همانا سرپرستی اين اموال بر عهده فرزندم حسن بن علی است، آنگونه كه رواست از آن مصرف نمايد و از آن انفاق كند، اگر برای حسن حادثه ای رخ داد و حسين زنده بود، سرپرستی آن را پس از برادرش به عهده گيرد و كار او را تداوم بخشد. پسران فاطمه از اين اموال به همان مقدار سهم دارند كه ديگر پسران علی خواهند داشت، من سرپرستی اموالم را به پسران فاطمه واگذاردم تا خشنودی خدا و نزديك شدن به رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) و بزرگ داشت حرمت او و احترام پيوند خويشاوندی پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را فراهم آورم.
2⃣ ضرورت حفظ اموال
🔻و با كسی كه اين اموال در دست اوست شرط می كنم كه اصل مال را حفظ نموده تنها از ميوه و درآمدش بخورند و انفاق كنند و هرگز نهالهای درخت خرما را نفروشند تا همه اين سرزمين يكپارچه زير درختان خرما بگونه ای قرار گيرد كه راه يافتن در آن دشوار باشد. و زنان غير عقدی من كه با آنها بودم و صاحب فرزند يا حامله می باشند پس از تولد فرزند، فرزند خود را گيرد كه بهره او باشد و اگر فرزندانش بميرد مادر آزاد است، كنيز بودن از او برداشته و آزادی خويش را باز يابد.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه23 : وصیت امام علیه السلام در لحظه های شهادت در رمضان ٤٠ هجری
🔹پندهای جاودانه
🔻سفارش من برای شما آنكه به خدا شرك نورزيد و سنّت محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) را تباه نكنيد، اين دو ستون دين را برپا داريد و اين دو چراغ را روشن نگهداريد، آنگاه سزاوار هيچ سرزنشی نخواهید بود. من ديروز همراهتان بودم و امروز مايه عبرت شما می باشم و فردا از شما جدا می گردم، اگر ماندم خود اختيار خون خويش را دارم و اگر بميرم، مرگ وعده گاه من است، اگر عفو كنم برای من نزديك شدن به خدا و برای شما نيكی و حسنه است، پس عفو كنيد. (آيا دوست نداريد خدا شما را بيامرزد؟) به خدا سوگند، مرگ ناگهان به من روی نياورده كه از آن خشنود نباشم و نشانه های آن را زشت بدانم، بلكه من چونان جوينده آب در شب كه ناگهان آن را بيابد، يا كسی كه گمشده خود را پيدا كند، از مرگ خرسندم كه: (و آنچه نزد خداست برای نيكان بهتر است.) (شبيه اين كلمات در خطبه ها گذشت كه جهت برخی مطالب تازه آن را آورديم.)
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه22 : به ابن عباس فرماندار بصره در سال ٣٦ هجری که گفت پس از سخنان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) هیچ سخنی را همانند این نامه نیافتم.
🔹سفارش به آخرت گرایی
🔻پس از ياد خدا و درود، همانا انسان گاهی خشنود می شود به چيزی كه هرگز از دستش نمی رود و ناراحت می شود برای از دست دادن چيزی كه هرگز به آن نخواهد رسید. ابن عباس! خوشحالی تو از چيزی باشد كه در آخرت برای تو مفيد است و اندوه تو برای از دست دادن چيزی از آخرت باشد، آنچه از دنيا به دست می آوری تو را خشنود نسازد و آنچه در دنيا از دست می دهی زاری كنان تأسف مخور، همت خويش را به دنيای پس از مرگ واگذار.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه21 : دیگری به زياد بن ابيه در سال ٣٦ هجری
🔹سفارش به ميانه روی
🔻ای زياد! از اسراف بپرهيز و ميانه روی را برگزين، از امروز به فكر فردا باش و از اموال دنيا به اندازه كفاف خويش نگهدار و زيادی را برای روز نيازمنديت در آخرت پيش فرست. آيا اميد داری خداوند پاداش فروتنان را به تو بدهد در حالی كه از متكبران باشی؟ و آيا طمع داری ثواب انفاق كنندگان را دريابی در حالی كه در ناز و نعمت قرار داری؟ و تهيدستان و بيوه زنان را از آن نعمتها محروم می كنی؟ همانا انسان به آنچه پيش فرستاده و نزد خدا ذخيره ساخته، پاداش داده خواهد شد با درود.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه20 : نامه به زياد بن ابيه
🔹هشدار از خيانت به بيت المال
🔻همانا من براستی به خدا سوگند می خورم، اگر به من گزارش كنند كه در بيت المال خيانت كردی، كم يا زياد چنان بر تو سخت گيرم كه كم بهره شده و در هزينه عيال درمانی و خوار و سرگردان شوی! با درود.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَديلَ الْخَيْرِ...✋
🌿سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
#امام_زمان (عج)
1.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀هر دری که به روی شما بسته میشه از غضب بسته میشه....
توصیه بسیار #شنیدنی
هدایت شده از امـام زمـانےام³¹³
🌸بسم رب بقیه الله اعظم(عج)🌸
⚠️ طرح #ثبتنام_استغاثه جمعه آخر سال
جهت ثبت نام اسم خود را اعلام کنید👇
@Hossini313313 @Hossini313313
✅فرصتی برای خواستن تمام خوبی ها در کنار هم، مجالی برای گام برداشتن به سوی او تا با صدایی رسا در صفوفی فشرده، با” حرکت مردمی استغاثه ” آمدنش را آرزو کنیم.
اگر تو هم از ظلم و بی عدالتی در گوشه کنار دنیا خسته و هراسانی، اگر فکر میکنی جهان مدرن، روز به روز در تاریکی بیشتر فرو می رود، اگر دل به آمدن امام خوبی ها بسته و ظهورش را بیش از پیش نزدیک میدانی، با این حرکت، هم قدم شو تا در کنار یکدیگر، در آخرین روزهای سال، دست تضرع بر آسمان برداریم و از صمیم دل او را بخوانیم…
بدین منظور در آخرین جمعه سال، برابر با 26اسفند ماه 1401 به صورت هماهنگ در گروه ندبه های انتظار دعا و ذکر مشخص انجام میدهیم و به درگاه خدا برای ظهورش، استغاثه می کنیم.
آدرس_گروه_ندبه_های_انتظار👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1608187940Ccb69ba07b6
جهت سهیم شدن در تعجیل فرج نشر دهید. قطعا شیطان نخواهد گذاشت...با بسم الله پخش کنید🌺🍃
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣4⃣
✅ فصل چهاردهم
💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! »
گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمیگردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. »
گفتم: « اِ... همینطوری میگوییها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. »
گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچهها نبود، این چند روز هم نمیآمدم. »
💥 گوشتها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچهها که غذاخور نیستند. میماند من یک نفر. خیلی زیاد است. »
رفت توی هال. بچهها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آنها بازی کردن.
گفتم: « صمد! »
از توی هال گفت: « جان صمد! »
خندهام گرفت. گفتم: « میشود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. »
زود گفت: « میخواهی همین الان جمع کن برویم قایش. »
شیر آب را بستم و گوشتهای لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت میزند. میخواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچهها باشیم. »
💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! »
گفتم: « برویم پارک. »
پردهی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل اینکه نیمهی آبان استها، خانم! بچهها سرما میخورند. »
گفتم: « درست است نیمهی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. »
گفت: « قبول. همین بعدازظهر میرویم. فقط اگر اجازه میدهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. »
خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه میگیری؟! »
خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمیروم. »
گفتم: « برو، فقط زود برگردیها؛ و گرنه حلال نیست. »
💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچهها پشت سرش میرفتند و گریه میکردند. بچهها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتینهایش را میبست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! »
بند پوتینهایش را بسته بود و داشت از پلهها پایین میرفت. گفت: « آبگوشت. »
💥 آمدم اول به بچهها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباببازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشتها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزیها شدم. »
💥 ساعت دوازده و نیم بود. همهی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچهها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشهی اتاق و سرگرم بازی با اسباببازیهایشان شدند.
💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یکباره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچهها دعوایشان شده بود و گریه میکردند. کاسههای ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمیرسید.
💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچهها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباسهایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشهای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کمکم تاریک میشد. داشتم با خودم تمرین میکردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرفهایم را میزدم.
🔰ادامه دارد...🔰