eitaa logo
نقطه سر خط
2.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
88 ویدیو
15 فایل
•📚• کتاب •☕• دمکده •🎯• بازی فکری •🤹🏻• اسباب بازی •💌• لوازم التحریر •🎁• گیفت و هدایا ჻ ارتباط با ادمین🌱 ›› @admin_noghtesarekhat ჻ •📞• تماس با ما → 09100775532 ჻ *کانال پاتوق کتابمون🥰👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1722024102Ce8376f5a4f
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش دومین مناظره . با هم گپ بزنیم که شرایط چیه؟ . کجا؟ پیاده رو جلو پاتوق کتاب پردیسان روبروی اداره پست .
با فرارسیدن تابستون و گرمیِ هوا🌞 وقت مناسبیه برای کتاب و کتابخوانی📚 شاید بگید که نه بابا تازه بچه امتحاناش تموم شده بزار بره تو کوچه بازی کنه!❌ ✅جواب ما اینه که ما مخالف بازی بچه‌ها نیستیم. اما هم میشه کتاب‌خوند و هم بازی کرد. . نقطه سر خط دوره‌ی کتابخوانی راه انداخته که بچه‌ها زیر نظر مربی🧕 هم کتاب میخونن هم بازی میکنن. . شرکت توی دوره می‌باشد. . برای شرکت در دوره به آیدی زیر پیام بدید @Mf_889 . ____ | | | | | | | ____ ❇️ کـانـال رسـمـۍ نـقــطـه ســر خـــط 🌱ـ https://eitaa.com/noghtesrekhat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اردوی کتاب در مجموعه‌ی نقطه سر خط با حضور استاد گرامی حیدری ابهری . این برنامه در جهت ترویج فرهنگ کتابخوانی پذیرای مدارس محترم، مهدها و اعضای فرهنگی مجتمع‌ها می‌باشد. . برای هماهنگی به آیدی زیر پیام دهید @Ehesarii . ____ | | | | | | | ____ ❇️ کـانـال رسـمـۍ نـقــطـه ســر خـــط 🌱ـ https://eitaa.com/noghtesrekhat
🌞تابستونه وقتِ شادی‌و خنده🤹 . بعد از تموم شدن امتحان بچه‌ها دفتر و کتاب‌های باطله رو خونه نگه ندار! 📒📚📖📒📔📙📘📗📕📒 همه رو بریز تو زنبیل🧺 بیار نقطه سر خط هر چی خواستی بجاش ببر . کاغذها وزن میشن؛ کیلویی 6️⃣ هزار تومان بجاش بازی فکری 🎲 اسباب بازی 🔫 و کتاب ببرید📖 . آدرس : پردیسان روبروی پایانه مسافربری پاتوق کتاب نقطه سر خط ____ | | | | | | | ____ ❇️ کـانـال رسـمـۍ نـقــطـه ســر خـــط 🌱ـ https://eitaa.com/noghtesrekhat
. آموزش خوشنویسی با خودکار در مجموعه فرهنگی نقطه سر خط . یک‌شنبه‌ها از ساعت ۱۷ الی ۱۹ استاد جناب آقای حسینی . برای اطلاعات بیشتر با شماره‌ زیر تماس بگیرید. 09198502024 . آدرس : پردیسان روبروی پایانه مسافربری پاتوق کتاب نقطه سر خط ____ | | | | | | | ____ ❇️ کـانـال رسـمـۍ نـقــطـه ســر خـــط 🌱ـ https://eitaa.com/noghtesrekhat
هدایت شده از پاتوق کتاب پردیسان
animation.gif
5.67M
. ضمن عرض تسلیت بمناسبت فرارسیدن ماه محرم🏴 . 📚کتاب‌های موجود در پاتوق کتاب پردیسان با موضوع محرم📖 . پاتوق کتاب حس خوب خواندن . آدرس : پردیسان روبروی پایانه مسافربری . https://eitaa.com/joinchat/1722024102Ce8376f5a4f
🔵دپارتمان با همکاری "مجموعه نقطه سر خط" برگزار می کند: -دوره جدید 👦🏻👧🏻 👨‍👩‍👧‍👦 ویژه والدین 🎞همراه با مدرس دوره: 👨‍🏫دکتر محمد صادق آقاجانی ⏰ یکشنبه های اول هر ماه ساعت ۱۹:۳۰ ‼️جلسه اول این دوره یکشنبه هفته آینده برگزار می شود. 📍برای ثبت نام به شماره زیر یا آیدی ذکر شده در ایتا پیام دهید و از طریق لینک عضو گروه شوید : 09027676132 @khanevadeworkshop https://eitaa.com/joinchat/2384986863C9f39a8e2ab --------------------------------- 🔻برای لینک شدن با مرکز تحقیقات،آموزش و مشاوره خانواده: ″ایتا″ https://eitaa.com/khanevadeclinic ″بله″ ble.ir/khanevadeclinic ″تلگرام″ : https://t.me/khanevadeclinicc ″اینستاگرام″ @khanevade_clinic 🌱⭕️
مسابقه کتاب‌خوانی مجموعه گفتنی‌های عاشورا🏴 🔻ویژه کودک و نوجوان🔺 1⃣کتاب اول از این مجموعه: 📕اولین گفتنی های عاشورا برای من ✍غلامرضا حیدری ابهری 📚انتشارات جمال 📎درباره کتاب: این کتاب پاسخ به ۴۰ پرسش کودکان و نوجوان در خصوص واقعه عاشورا و شهادت امام حسین(ع) و یارانش می‌باشد که با زبانی ساده برای این گروه سنی شرح داده شده است. 2⃣کتاب دوم از این مجموعه: 📙شب وحشت ✍سیدسعید هاشمی 📚انتشارات جمال 📎درباره کتاب: نویسنده این کتاب،با بیانی شیوا و ساده داستان زندگی مسلم‌بن عقیل و ماجراهای حضور او در کوفه را روایت می‌کند. 🎁همراه با ۲۰۰میلیون ریال جایزه نقدی🎁 میتوانید این کتاب ها را از مجموعه فرهنگی نقطه سر خط تهیه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ یک کتاب خوب و کاربردی می‌خواین که 👦کودک و حتی نوجوونتون با خدا آشنا بشه؟ رو براش تهیه کنین. 📗 یک کتاب جذاب و سرگرم کننده در قالب گفت و گوی خدا با کودک که به ۲۴۱ پرسش‌ کودکانه دربارۀ خدا جواب داده. اون هم بر اساس منابع معتبر. 🛍 : @Mf_889 👫با فرزندان خود کتاب بخوانید👇 📚پاتوق کتاب کودک و نوجوان👼 کانال رسمی نقطه سر خط https://eitaa.com/noghtesrekhat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_____________ 🔻ارائه محصولات آریا با بهترین کیفیت👌🏻 👈🏻در مجموعه نقطه سر خط مناسب سلیقه کودکان شما 🤗😍 ساخت ایران🇮🇷❤ 🚚خرید حضوری و سفارش آنلاین🚚 ارسال به سرار کشور🌏 📍قم _پردیسان،میدان علوم_روبه روی پایانه مسافر بری _مجموعه نقطه سر خط 📲کانال رسمی نقطه سر خط https://eitaa.com/noghtesrekhat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_______________ 🔻دنبال نوشت افزار ایرانی میگردی؟ میدونستی پنتر یه برند ایرانیه!.. 🇮🇷😍 با استفاده از محصولات ایرانی کیفیت مرغوب را تجربه کنید👌🏻 نقطه سر خط حامی محصولات ایرانی 🇮🇷🥰 🚚خرید حضوری و سفارش آنلاین🚚 ارسال به سراسر کشور 🌏 📍قم_پردیسان ، میدان علوم،روبه روی پایانه مسافر بری ،مجموعه نقطه سر خط 📲کانال رسمی نقطه سر خط https://eitaa.com/noghtesrekhat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_____________ 🔻تابستان داره تموم میشه هاااا😳😱 🔺️هنوز هیچ کاری نکردی ؟؟🥺 حالا ناراحت نشو من بهت میگم چکار کنی😎 👈🏻کاغذ باطله بیار به جاش هرچی دوست داری از مجموعه نقطه سرخط ببر👌🏻🥰 _کاغذ ها وزن میشن کیلویی6️⃣هزارتومان جاش اینارو ببر👇🏻 _بازی فکری های مهیج🎲🧠 _اسباب بازی های جذاب🏓⚽️ _لوازم تحریر متنوع📕✏ _کتاب های روز📚 📍قم_پردیسان،میدان علوم_روبه روی پایانه مسافر بری_مجموعه نقطه سر خط 📲کانال رسمی نقطه سر خط https://eitaa.com/noghtesrekhat
هدایت شده از پاتوق کتاب پردیسان
به مناسبت شهادت اسماعیل هنیه، رئیس دفتر سیاسی حماس و ضمن گرامیداشت یاد و راه شهیدان گرانقدر محور مقاومت، بر آن شدیم تا طی روزهای آینده، چند کتاب ارزشمند با موضوع مقاومت فلسطین معرفی کنیم. امیدواریم با مطالعه این آثار، با واقعیت‌های این مبارزه و ایثارگری‌های ملت فلسطین بیشتر آشنا شویم.
_______________~°• 🇵🇸🕊هنيئاً لك يا هنية... جبهه حق، می‌دهد، می‌دهد، اما اراده خداوند بر امامت مستضعفان قرار گرفته... و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین... إنا من المجرمین منتقمون✊🏻🇵🇸 صداتون رو دارم :)) @admin_noghtesarekhat _من حامی فلسطینم 🇵🇸❤🇮🇷 📲کانال رسمی نقطه سر خط https://eitaa.com/noghtesrekhat
سلام: _ قراره هر هفته چالش داشته باشیم "🙂
_برای تصویر بالا یه پاراگراف بنویس داستانتون توی کانال باز ارسال میشه' خیلی وقت نداری زمان چالش تا ساعت پنج بعداز ظهره🙂 راس ساعت پنج نظرسنجی میزارم به نفر اول جایزه داده میشه :)) برای دوستات هم باز ارسال کن تا تو چالش شرکت کنن و جایزه بگیرن '.) ╭┈「📚」 https://eitaa.com/noghtesrekhat ╰┈➤
قلم دوست عزیزمون :)) ذهن مشوشم را تا بلندای طاقچه رساندم، برای گره خوردن به واژه ها بی‌قرار بودم...من تا کتاب و نور، تا من قد کشیده بود، خطوطی شفاف و روشن که دست بر شانهٔ گل های قالی ایرانی، بیداری را زیباتر میکردند، احساسم بیتی از حافظ توی ذهن مشوشم نشاند: صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن... @Fateme_saad
قلم دوست عزیزمون:)) آخر های فصل تابستان بود ،روبه روی آینه ایستاده بود موهای بلندو سیاه خود را با شانه ی پلاستیکی قرمز رنگی که اغلب دندانه هایش شکسته بودند شانه میزد همانطور که به غبار های معلق در خط نوری که از پنجره روی فرش افتاده بود نگاه میکرد به صدای دعوا مرافعه پدرو مادر پیرش گوش میداد، این صدا برای ساراو خواهر برادرانش عادی بود، اما نور امید همواره در قلب کوچک سارا سو سو میزد حتی تصور آینده ی درخشان برای سارا باعث میشد لبخندی زیبا روی لبانش نقش ببنند پدر سارا مردی بی قیدو بند و بهانه گیری بود که روز های زندگی را به کام سارا مادر و دیگر خواهر برادرانش تلخ کرده بود سارا برای رسیدن به آرزوی  رهایی از زندانی که پدرش برای او مادرش ساخته بود لحظه شماری میکرد . مادر سارا زنی دلسوزو مهربان بود که سال های سال با بیماری سرطان دسته پنجه نرم میکرد و هر شش ماه به مدت ۳۰ روز به خانه دختر بزرگش الهام برای شیمی درمانی به تهران میرفت و سارا و برادر بزرگ ترش رضا را تنها میگذاشت و وقتی باز میگشت سارا با خوشحالی به استقبال او میرفت اما با چهره عصبی و پرخاشگر او مواجه میشد ضعف جسمانی مادر لحن پرخاشگرانه او غیبت های طولانیش پچ پچ های مدام او با خواهران بزرگش برای او سوال شده بود سوالی که تا ۱۶ سالگی برایش جوابی پیدا نکرده بود روز ها از پی یک دیگر میگذشتن و این معمای حل نشدنی مدام اورا آزار میداد سارا و برادر بزرگترش رضا تنها کسانی بودند که از بیماری مادر اطلاعی نداشتند این خواسته مادر بود که سارا و رضا تا لحظه مرگ از بیماری او بویی نبرند چرا که دوست نداشت ترس هر لحظه از دست دادن مادر را در چشمان زیبای آن ها ببیند و مجبور بود به خاطر دو فرزندش سارا و رضا به خانه ای که جز سختی مشقت برایش چیزی دیگری نداشت باز گردد و مردی را تحمل کنند که هر لحظه بودن در کنار او برابر با صدها سال شکنجه عذاب است... @zeinabrr78
قلم دوست عزیزمون:)) " آفتاب، چَشم هایم را صدا می‌کرد. نورَش صورتم را نوازش می‌داد و گرمای صبح، در آغوشم می‌گرفت .. قالیِ قرمز رنگِ خانه، در روشناییِ قابِ پنجره، جان گرفته بود و چون تپیدنِ قلب برای تن، خون را در رگه‌های صبح، جاری می‌ساخت؛ قدم‌هایم را سمت پنجره برداشتم و پا در سایه‌روشنِ سرخِ زمینَ‌اش گذاشتم. گنجشکی روی شاخهٔ زردآلو نشسته بود؛ می‌خواند و مَن همرقص میشدم با صبح، و تلألوی آفتابَش.. . " @October19703
قلم دوست عزیزمون:)) - سایه تاریک میله ها،راه عبور را برایم بسته..اما بوی خاطرات فرشِ زیر پایم،مرا برای راه رفتن و ادامه دادن تشنه تر میکند. خورشید هم مرا همراهی میکند؛ او درتمام مسیر های زندگی همراه من بوده و از خاطراتم جان گرفته! او راه را برایم روشن میکند؛ پرتوهایش را به سمت من روانه میکند تا روشنا و رهنمای تاریکی جلویم باشند و گرمایش را به من هدیه میکند تا سرمای طاقت فرسای میله ها به جانم رخنه نکنند… راه پیش رویم، طولانی و باریک است و دشواری اش فراوان ولی خورشید و خاطرات،امید من را تازه تر و میله های سخت و اهنی را نرم و روشن میکنند.! @Night_mood
قلم دوست عزیزمون:)) دیگر نزدیک به طلوع آفتاب بود صدای پرنده ها از بیرون خانه به گوشم رسید صدای پدرم و خواهرم که داشتند برای تدارکات فردا حرف میزدند به گوشم رسید، چشمان رنگی ام را با تلاش فروان باز کردم و ساعت مشکی که در بالای میز کامپیوترم بود را نگاه کردم ساعت نزدیک های ۵ بود ، فکر کنم از دیشب که خیلی خسته بودم خوابم برد تا الان، از خوشحالی بلند شدم بدون اینکه فکر کنم رفتم جلوی آینه داشتم به روز عروسی که سالهاست منتظرش بودم فکر میکردم که قرار فردا به واقعیت تبدیل بشه پاهایم رو به بالا بردم و خودم را در لباس عروسی که برای مادرم بود و کفش هایی که خودش با دست های ترک خورده اش درست کرده بود تصور می کردم ،آفتاب در اون نقطه که ایستاده بودم طلوع کرده بود زیر پاهایم داغ شده بود نرده های پنجره زیر پاهایم سایه درست کرده بودند من هم پاهایم را به همان صورت که بالا بود از سایه های آفتاب جابجا میکردم و مواظب بودم به افتاب برخورد نکند ،خودم را در جلوی آینه تماشا میکردم از ذوق نمی دونستم چکار کنم فقط دوست داشتم زودتر فردا بشود و آروزی مادرم به واقعیت تبدیل بشه، که تنها ارزویش این بود که من رو در لباس عروسی ببینید ولی دیگر دیر شده بود ای کاش زودتر آرزویش را برآورده میکردم ای کاش سنم کمتر بود حرفش رو گوش میکردم ای کاش ... @ATENVA
قلم دوست عزیزمون:)) ظهر روز تابستان و دستان نرم آفتاب در دست زبر قالی. خاک، در تو در توی گرمای محبت تابیده شده خورشید میرقصید . بلندای طاقچه به قامت کوتاه من نمیرسید . آدم بزرگتر ها همه چیز را برای خود می‌خواهند، حتی بلندی قد طاقچه... همیشه مادر بزرگم آب نبات هایش را آنجا قایم میکرد! راستی مگر مادر بزرگ مرض قند نداشت؟ @karimi_y
قلم دوست عزیزمون:)) بسم الله الرحمن الرحیم تار و پود های فرش کهنه ای که در گذر سال ها روزبه روز چفت تر می شدند پاهایم را نوازش می دادند،آفتاب و ریزه هایش جلوی پاهایم را روشن و راه را بر من می نمود، راهی روشن به چند نفری که به متکا های نقش و نگار دار ارغوانی رنگ تکیه داده بودند و مقدمه شروع روضه خانگی صلواتی بر پیامبر خدا ختم نمودند. ✍سید
قلم دوست عزیزمون :)) پاورچین پاورچین به سمت طاقچه رفتم. صدای پاهای مشتاقم نباید خانم جان را از خواب بیدار می‌کرد! آرام و آهسته از کنار بالشتک گرد خانم جان گذشتم و نیم نگاهی به او انداختم. بدنش با آرامشی حاصل از خواب عصرگاهی و خنکای باد کولر در گرمای ظهر تابستان بالا و پایین می‌شد. خانم جان برعکس آقابزرگ خر و پف نمی‌کرد و نمی‌توانستم بفهمم آیا خوابش عمیق شده است یا نه.... آسوده تر اما باز هم پاورچین پاورچین به کاسه نقل های بادامی نزدیک شدم! بله! کاسه ای پر از نقل‌هایی درشت با بادام های بوداده که در وسطشان جا خوش کرده بودند. آنها را آقابزرگ و خانم جان از مشهد به سوغات آورده بودند و من از صبح تا ظهر بیش از نیمی از آنها را خورده بودم و خانم جان بعد از دیدن قلع و قمع نقل ها، آنها را روی طاقچه گذاشته بود تا دستم دیگر به آنها نرسد و چیزکی هم برای دیگران باقي بماند! به طاقچه رسیدم. روی پنجه ی پا ایستادم. باز هم دستم نمی رسید! دستم تلاش داشت تا لبه ی کاسه ی گل سرخی چینی خانم جان را بگیرد و نقل ها را بقاپد اما ناگهان کاسه ی چینی افتاد و خواب شیرین خانم جان شکست....! @nooroalzahra
قلم دوست عزیزمون:)) اشعه‌ی آفتاب صورت را نوازش میکرد و همراه باد و خاک در اتاقک میرقصید .ذراتِ کوچکِ خاک ؛ طاقچه گوشه اتاق را در آغوش گرفته بود . آینه و شمعدان قدیمی مادربزرگ در تجمع انبوهی از خاک نشسته بودند . آنهایی که با دیدنشان یاد و خاطره‌ی مادربزگ چشم عسلی ام در ذهنم نور میگرفت . آرام روی پاشنه پا ایستادم ؛ آینه خاک گرفته را با انگشتانم نوازش کردم . تلالوی آفتاب با شیطنت در قلب آینه نفوذ کرد و انعکاسش روی دیوار ترک خورده نشست . آینه را پایین آوردم ؛ نگاهم را به تصویر چهره ام انداختم ؛خستگی در صورتم فریاد میزد ؛ توجهی نکردم . دستمال قهوه ای رنگ را روی آینه کشیدم و در آغوش روزنامه کاغذی قرار دادم . فرش و شمعدانی ها فقط مانده بودند تا اتاق خالی شود . قطره سِمِج اشک از گونه ام سرازیر شد . دلم برای این خانه ؛ عطر چای دارچین هایش ؛ هیاهوی بازی های کودکانش و آرامش شب هایش تنگ میشد .... ✍ "حنین"
پایان چالش 🙂✋🏻
تا پایان ساعت کاری مجموعه، فرصت دارید رای خودتون رو از طریق لینک زیر اعلام کنید 🙃👇🏻 لینک نظر سنجی ╭┈─「📚」 ╰┈➤https://EitaaBot.ir/poll/doyblg?eitaafly