eitaa logo
هیئت نورالزهرا(س)
5.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
اطلاع رسانی زمان و مکان مراسم هیئت نورالزهرا(س) @Adnooralzahra
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و دوم با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: «پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!» و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب می‌‌زد که بی‌آنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه‌هایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم می‌کرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!» از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بی‌قراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بی‌صبرانه گریه می‌کردم و به بهانه شب‌هایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات می‌کردم که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمی‌کرد و هر چه عذر می‌خواست و به پای گریه‌هایم، اشک می‌ریخت، طوفان غم‌هایم آرام نمی‌گرفت که سرانجام صدای ناله‌هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: «چه خبره؟ درد داری؟» مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: «جواب آزمایشش نیومده؟» و پرستار همانطور که به لیستش نگاه می‌کرد، پاسخ داد: «زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.» که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: «آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمی‌تونه چیزی بخوره!» و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش می‌رفت، با خونسردی پاسخ داد: «حالا جواب آزمایشش رو می‌بینم.» و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه‌ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بی‌مِهری‌ام را تاب نمی‌آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان...» و نمی‌دانم چرا اینهمه بی‌حوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع می‌کرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو می‌رفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته می‌شدم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و سوم دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده‌ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه می‌گوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: «پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: «الحمد الله همه آزمایش‌ها سالم اومده!» سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: «خانمِت بارداره. همه حالت‌هایی هم که داره بخاطر همینه.» پیش از آنکه باور کنم چه شنیده‌ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شب‌های ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل‌هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم می‌کوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمی‌زدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: «الهه...» و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی‌دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: «فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن می‌نویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی‌اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: «پس چرا انقدر حالش بده؟» پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد :«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه‌اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: «باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بی‌تابیها و گریه‌هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: «یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق می‌کنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: «مادر جون اگه می‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بی‌خودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!» و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: «شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی می‌درخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: «الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمی‌توانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: «الهه جان...» نگاهم را همچون پرنده‌ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی‌اختیار پاسخ دادم: «جانم؟» و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگی‌مان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شن‌های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه می‌کرد: «الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه‌ای داده؟!!!» بعد از مدت‌ها، از اعماق وجودم می‌خندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می‌کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: «الهه جان! می‌بینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ می‌بینی چطور می‌خواد چشم هردومون رو روشن کنه؟» و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی‌کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب‌‌هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم‌هایش بر سقف زندگی‌مان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و چهارم با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان‌های روی میز را تمیز کردم و پرده‌های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه‌ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی می‌شد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی‌اش به رویم لبخند می‌زد. حسابش را نگه داشته و خوب می‌دانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من می‌گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکی‌های تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه‌هایی بود که هر شب مجید برایم می‌خرید؛ از ردیف قوطی‌های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک‌های متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوه‌های رنگارنگی بود که هر روز سفارش می‌دادم و مجید شب با دست پُر به خانه می‌آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبت‌مان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب می‌فهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله می‌کشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه‌ای که از توصیه‌های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی‌ها و ناز کردن‌هایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر می‌دانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی می‌شد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می‌آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر می‌کرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانت‌داری می‌کردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم می‌خواست این روزها کنارم بود و با دست‌های مهربانش برایم مادری می‌کرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را می‌شنید، تا چه اندازه خوشحال می‌شد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه می‌زد و چه می‌شد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه‌اش، هلهله می‌کرد و دو رکعت نماز شکر می‌خواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی‌اش، گوش‌هایم را کَر می‌کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه‌اش، دلم را آتش می‌زد، ولی چه می‌شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بی‌قراری‌های گاه و بی‌گاهم، سعی می‌کردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: «قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید: «مجید خونه نیس؟»
📌 تردید «بُرِش اوّل» ⚔ امام علی برای جنگ جمل از کوفه درخواست نیرو کرده بود، اما او نیامد. بعد از جنگ، وقتی امام از بصره وارد کوفه شد، به دیدن امام آمد و مورد سرزنش حضرت قرار گرفت، اما در مقابل بهانه‌هایی برای نیامدنش آورد. امام به او فرمود: «تو دچار تردید شدی و به همین خاطر منتظر ماندی...» «بُرِش دوّم» 🚩 خودش در صدر فهرست کسانی بود که برای امام نامه نوشتند. او را به کوفه دعوت کرد: ما پیشوایی نداریم، نزد ما بیا، اما روز عاشورا همان اتفاق جمل تکرار شد. باز هم تردید... 📚 عده‌ای از افرادی که در جریان قیام امام حسین گوشه‌گیری کردند و با آن حضرت همراه نشدند، نه طمعِ مال داشتند و نه بیماریِ روح؛ یعنی انسان‌های بدی نبودند، اما به‌خاطر ضعف تحلیل و مبانی دینی‌شان، اهلِ شک بودند و در مواقع حساس نمی‌توانستند تصمیم درستی بگیرند. افرادی مانند سلیمان‌‌ بن‌ صُرَد خزاعی از این دست از افراد به‌شمار می‌آیند. او آدم خوبی بود، اما به‌ علت معرفت ناقص به امام، نتوانست مسائل را به درستی تحلیل کند و در مقابل حرکت امام دچار تردید شد. ⁉️ ما کجای تاریخ ایستاده‌ایم؟ آیا ما نیز می‌توانیم در مواقع حساس درست تصمیم بگیریم؟ حتی اگر طمع مال نداریم و خود را مرید امام می‌دانیم، باز هم باید از زمانی که ممکن است در مقابل اماممان دچار تردید بشویم، بترسیم. ادامه دارد... ؟ - ۸ ☑️
✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: براى رياكار، چهار نشانه است: در حضور ديگرى خود را بر طاعت خدا حريص نشان مى دهد؛ در تنهايى، سستى مى ورزد؛ در هر كارى شيفته ستايش است؛ و در ظاهرسازى مى كوشد 📚تحف العقول صفحه 22 💠🌷
‍ ▪️زائر کربلا بود. دلش بی‌تاب دیدن امام غایب. کنار ضریح شش‌گوشه از خدا توفیق تشرف خواست. لحظه‌ای بعد،‌ سیّدی بزرگوار دید؛ ماه‌تر از ماه، خورشیدتر از خورشید. پرسید: شما؟! شنید: مظلوم‌ترین فرد عالَم! با خودش گفت: «شاید اشتباه شنیده‌ام؛ حتماً عالِم بزرگواری است، دل‌آزرده از قدرنشناسی مردم». به خودش که آمد، دیگر آن آقا را ندید. تازه فهمید دعایی كه زیر قبه کرده بود مستجاب شده! 📚 شيفتگان حضرت مهدى علیه السلام، ج 3، ص160.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و پنجم مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه‌اس.» و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانه‌ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه‌ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس می‌خونه.» سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه‌هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده‌ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: «مجید چی؟ اون چی کار می‌کنه؟» و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: «دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون می‌کشید؟» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «خودش بهت چیزی نگفت؟» سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: «گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش می‌مونه و کاری به حرف کسی نداره.» و او بی‌درنگ پرسید: «پیرهن مشکی‌اش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب می‌خورد، پاسخ دادم: «نه!» سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: «هر روز صبح که مجید می‌خواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا می‌کنم که وقتی مجید بر می‌گرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من می‌ترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی می‌کنه!» از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: «من فکر می‌کردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسل‌هایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال می‌کردم می‌فهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!» و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: «عبدالله! مجید عاشقه!» که من می‌دانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداری‌های محرم گریه می‌کرد که گویی دل شکسته‌تر از پیش، دردهای پنهان در سینه‌اش را برای امام حسین (علیه‌السلام) بازگو می‌کرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: «بگذریم، از خودت بگو!» در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه‌اش نشست و پرسید: «تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!» از هوشیاری‌اش خنده‌ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگی‌مان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: «الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و ششم پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن «بفرمایید!» بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: «خیلی بد رد گم می‌کنی! اینجوری من بدتر شک می‌کنم! خُب بگو چی شده!» و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: «هیچ خبری نیس! چقدر اذیت می‌کنی!» در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر می‌داشت، تهدیدم کرد: «الان زنگ می‌زنم از مجید می‌پرسم!» و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی‌آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمی‌رفت که عبدالله همچنان اصرار می‌کرد و می‌خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت‌های شیطنت‌آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن «الحمدالله!» اوج شادی برادرانه‌اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت می‌کشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره‌ای شاداب و چشمانی که زیر پرده‌ای از حیا می‌خندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در می‌آورد، گفت: «مبارک باشه الهه جان!» و اسکناس‌ها را کف دستم گذاشت و با خنده‌ای مهربان ادامه داد: «من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!» سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: «اگه الان مامان بود، چقدر ذوق می‌کرد!» و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه‌اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن «مواظب خودت باش الهه جان!» از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بی‌گاهم نمی‌توانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهی‌ها را سرخ می‌کردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهی‌ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش می‌کردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته‌های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور می‌کردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم می‌رسید و به قدری غمگین می‌خواندند که بی‌اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست می‌دادم و سخت‌تر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شب‌های امامزاده می‌بُرد و قلبم را بیشتر آتش می‌زد. شب‌هایی که فریب وعده‌های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه‌ها ضجه می‌زدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه‌های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره‌های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره‌های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی‌ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (علیه‌السلام) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و هفتم کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دستِ پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه‌های پاییزی را حمل می‌کرد. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه می‌خواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشم‌هایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه‌های امام حسین (علیه‌السلام) گریه کرده است. دست‌هایش را شست که با مهربانی صدایش کردم: «مجید جان! شام حاضره.» دیس سبزی پلو و ظرف پایه‌دار قطعه ماهی‌های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: «بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!» و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم: «قابل تو رو نداره!» چقدر دلم برای این شب‌های شیرین زندگی‌مان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: «از دخترم چه خبر؟» به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم: «از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!» که هنوز دو ماه از شروع بارداری‌ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر می‌خواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی می‌کرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس می‌کردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر می‌خندید، ولی دلش جای دیگری پَر می‌زد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: «مجید! دلت می‌خواست الآن یه زن شیعه داشتی و با هم می‌رفتید هیئت؟» و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشه‌ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم: «خُب حتماً پارسال که من تو زندگی‌ات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری می‌خوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...» که با کلام پُر از گلایه‌اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: «الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ می‌دونی من چقدر دوسِت دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟» و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم می‌سوزد که نه دوری مرا طاقت می‌آورد و نه عشق امام حسین (علیه‌السلام) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده‌ای از غم خندید و ادامه داد: «اگه امام حسین (علیه‌السلام) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!» و من چطور می‌توانستم در برابر این وجودِ سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار می‌کرد و خوب می‌دانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم. بعد از شام در آشپزخانه ظرف می‌شستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه‌های شام شهادت امام حسین (علیه‌السلام)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه‌ها و صحنه‌های کربلا، بی‌صدا گریه می‌کرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب می‌دانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شب‌های قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم می‌برد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: «مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟» به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: «الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (علیه‌السلام) از دستم شاکی میشه.»
هیئت جوانان نورالزهرا(س) فقط مخصوص گروه سنی(۱۷تا۳۵سال) 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 باحضوراستاد محترم: سرکارخانم وسیله 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 زمان تشکیل جلسه هیئت جوانان: پنج شنبه۱۸شهریور 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ساعت: ۱۶تا۱۸ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 مکان: اتوبان محلاتي خ نبرد شمالي خ پاسدار گمنام غربي بعدازميدان امام حسن مجتبي ع پلاك ١١٧ مجتمع سیاوشانیها 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 نکات مهم: این جلسات فقط مخصوص گروه سنی ۱۷تا۳۵سال می باشد. لطفا به هیچ عنوان بزرگواران دیگر،شرکت نکنند،درغیراین صورت ازحضورشان جلوگیری خواهدشد. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 مراسم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی وفاصله گذاری اجتماعی برگزار خواهدشد. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 شرکت کنندگان نیز توجه داشته باشند درطول مراسم باید از ماسک استفاده کنند وفاصله گذاری اجتماعی را رعایت کنند. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 جوانانی که قصد شرکت دراین هیئت را دارند،اسم و سن و شماره ی فضای مجازی خود را برای ادمین کانال ارسال نمایند. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 جدا از آوردن پسران بالای ۵ سال خودداری فرمایید.
📌 لحظهٔ طلایی «بُرِش اوّل» 🔸 خودش و برادرش برای همراهی سپاه عمر سعد از کوفه به سمت کربلا شتافته بودند. در سپاه عمر سعد بودند تا این‌که ظهر عاشورا... «بُرِش دوّم» 🗣 صدا آمد... - «آیا کسی هست که مرا یاری کند؟» به دنبال آن، صدای شیون زنان و کودکان بلند شد. نگاهی به یکدیگر انداختند و گفتند: «این صدای استغاثهٔ همان کسی است که روز قیامت به دنبال شفاعت جدّش هستیم. چگونه با پیامبر رو‌به‌رو شویم وقتی امروز، پسرِ دخترش را یاری نمی‌کنیم؟» پس بلافاصله به کمک امام شتافتند و بعد از جنگی نمایان در رکابش به مقام شهادت نائل شدند. ✅ در مقابلِ افرادی که مدّت‌ها همراه امام بودند، اما در لحظات آخر از رکابش جا ماندند، افرادی بودند که در یک لحظه از دوزخ به رستگاری رسیدند؛ سعد‌بن حارث و برادرش ابوالحتوف از این دست افراد بودند. ⁉️ ما کجای تاریخ ایستاده‌ایم؟ در لحظات حساس کدام سمت هستیم؛ اهل شقاوت یا سعادت؟ نَشَوَد که اماممان را تنها بگذاریم. ادامه دارد... ؟ - ۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏻 فلسفۀ التماس دعا گفتن چیه؟ 🔻چرا به دیگران می‌گوییم برای‌ ما دعا کنند؟
🔻دعای روزهای ماه صفر ...
4_5888743579811056714.mp3
10.94M
▪️ انا لله و انا الیه راجعون😔 🔊 بسیار زیبای 📝 وصیت رفیق 👤 حاج امیر ▪️این صوت زیبا و مهم را با حال مناسب گوش کنید و برای همه دوستان و رفقایتان بفرستید (حتما بشنوید)
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و هشتم نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی‌اش را با مهربانی دادم: «مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!» و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بی‌درنگ جواب داد: «الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!» سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: «الهه جان! تو نمی‌خواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!» ولی خوب می‌دانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته‌های عزاداری در خیابان‌ها سینه می‌زد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی‌اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم می‌خواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام می‌داد، معتقد نبودم و می‌دانستم که همین روضه‌ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر می‌کند. روی تختم دراز کشیده و پیشانی‌ام را با سرانگشتانم فشار می‌دادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم می‌زد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما می‌آمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: «شوهرت خونه‌اس؟» و چون جواب منفی‌ام را شنید، چشمان باریک و مشکی‌اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدی‌اش را پرسید: «میشه بهش اعتماد کرد؟» و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار ادامه داد: «منظورم اینه که با شیعه‌ها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟» مات و متحیر مانده بودم که چه می‌پرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی‌ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: «برای چی باید با شیعه‌ها ارتباط داشته باشه؟» ابروی‌های نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد: «می‌خوام بهت یه چیزی بگم، می‌خوام بدونم شوهرت فضولی می‌کنه و به کسی گزارش میده یا نه؟» از این همه محافظه کاری‌اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم: «نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!» و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: «این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.» و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه‌هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد: «این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)!» حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم: «حالا چرا باید امروز شادی کرد؟» نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: «برای مبارزه با بدعتی که این رافضی‌ها گذاشتن! مگه نمی‌بینی تو کوچه خیابون چی کار می‌کنن و چجوری الکی گریه زاری می‌کنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضی‌ها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه‌ها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرن که خودشون رو به امت اسلامی می‌چسبونن!» برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضی‌ها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه‌ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرف‌های بی‌سر و تهی که به نام اسلام سر هم می‌کرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: «حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.» و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام می‌کشم، از پله‌ها پایین رفت.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و نهم در را بستم و همانطور که جزوه را ورق می‌زدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (علیه‌السلام) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمی‌دانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) در چند خط، نمی‌توانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرف‌ها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه‌مان فکر می‌کردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را هم پنهان می‌کردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداری‌ام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک می‌دید و نازم را می‌کشید و حالا باید نیش و کنایه‌های نوریه را به جان می‌خریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غمِ بی‌مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید دردِ دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی‌آمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدم‌هایش در حیاط پیچید و خدا می‌داند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشک‌هایش، طراوت دیگری یافته و لب‌هایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم می‌خندید. سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: «دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.» و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانه‌مان مردد مانده بود که می‌دانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا می‌کرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!» و سفره نهار کوچک‌مان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهلم نگاهم محو تختخواب‌های کوچک و گهواره‌های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! از این خوشت میاد؟» و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: «این که خیلی دخترونه اس!» و با نگاهی شیطنت‌آمیز ادامه دادم: «من که می‌دونم پسره!» هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در برابر سماجت مادرانه‌ام تسلیم شد و پیشنهاد داد: «می‌خوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟» و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرین‌مان، گشت و گذار در مغازه‌های لوازم نوزاد و تماشای انواع کالاسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بی‌آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم می‌زدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار می‌ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم می‌زد. البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش می‌کرد. نسیم خیس و خوش رایحه شب‌های پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغ‌های خیابان و چراغ‌های کوتاه و بلند مغازه‌های مختلف، حال و هوای پرُ رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه‌های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی‌ام بود که چشمم به کاسه‌های هوس‌انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیری‌های کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن «چَشم! آلوچه هم می‌خریم!» نزدیک پیشخوان مغازه ترشی‌فروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه‌های لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده‌روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچه‌های ترش را به دهان می‌گذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف می‌زد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنین‌مان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانه‌ام شده بود. آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلک‌هایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم می‌دیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه همچنان قدم می‌زدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغ‌های زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه‌ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی‌آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه‌ای نمی‌کشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام‌آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین می‌شدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه می‌شنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس می‌لرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینه‌ام می‌کوبید که باور کردم اینهمه بی‌قراری، بی‌تابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس می‌کردم.
هیئت جوانان نورالزهرا(س) فقط مخصوص گروه سنی(۱۷تا۳۵سال) 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 باحضوراستاد محترم: سرکارخانم وسیله 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 زمان تشکیل جلسه هیئت جوانان: پنج شنبه۱۸شهریور 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ساعت: ۱۶تا۱۸ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 مکان: اتوبان محلاتي خ نبرد شمالي خ پاسدار گمنام غربي بعدازميدان امام حسن مجتبي ع پلاك ١١٧ مجتمع سیاوشانیها 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 نکات مهم: این جلسات فقط مخصوص گروه سنی ۱۷تا۳۵سال می باشد. لطفا به هیچ عنوان بزرگواران دیگر،شرکت نکنند،درغیراین صورت ازحضورشان جلوگیری خواهدشد. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 مراسم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی وفاصله گذاری اجتماعی برگزار خواهدشد. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 شرکت کنندگان نیز توجه داشته باشند درطول مراسم باید از ماسک استفاده کنند وفاصله گذاری اجتماعی را رعایت کنند. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 جوانانی که قصد شرکت دراین هیئت را دارند،اسم و سن و شماره ی فضای مجازی خود را برای ادمین کانال ارسال نمایند. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 جدا از آوردن پسران بالای ۵ سال خودداری فرمایید.
‍ 1 صفر 2 ـ ورود اهل بیت علیهم السلام به شام (2) با رسیدن خبر نزدیک شدن اسرای اهل بیت علیهم السلام به دمشق، یزید دستوراتی صادر کرد : 1. تاجی جواهر نشان و تختی مرصَّع به سنگهای قیمتی آماده کنند. 2. بزرگان هر صنف با کمک یکدیگر شهر را در کمال زیبایی زینت نمایند. 3. تمام اهل شهر لباس های زینتی بپوشند و خود را بیارایند. 4. همگی در معابر رفت و آمد نموده، به یکدیگر تبریک بگویند. 5. پس از آمادگی کامل با طبل و شیپور به استقبال اسرا بروند. 6. جارچیان در شهر جار بزنند : سرهای بریده و زنان و اطفالِ کسانی بر شهر وارد می شوند که به قصد بر اندازی حکومت عازم عراق بوده اند، ولی عامل خلیفه یعنی ابن زیاد آنها را کشته است. هر کس خلیفه را دوست دارد امروز شادی نماید. شامیانِ پست نیز کوتاهی نکرده بر فراز بام ها بیرق های رنگارنگ بر افراشتند و در هر گذری بساط شراب پهن کردند. نغمه آوازه خوانان بلند بود، و مردم دسته دسته به سوی دروازه ی کوفه در دمشق می رفتند و عدّه ای از شهر خارج شده بودند. این در حالی بود که اهل بیت مصیبت زده و داغدار پیامبر صلّی الله علیه و آله را ـ که جبرئیل امین پاسبان حریم محترمشان بود ـ همراه با نیزه داران تازیانه به دست و بی رحم وارد دروازه ساعات کردند. آن نابخردانِ پست همینکه جمع نورانی اُسرا را دیدند زبان به جسارت گشودند. در آن شهر چه گذشت و با آن بزرگواران چه کردند قلم را یارای نوشتنش نیست. (3) 📚 منابع : 2. معالی السبطین : ج 2، ص 140. و ... . 3. الوقایع و الحوادث : ج 5، ص 30 ـ 6. و ... . 🏴
خدا رو چه دیدی... شاید اون ناممکنی که بهش فکر می‌کنی، همین روزا ممکن شد!
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و یکم نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و می‌شنیدم که مضطرب صدایم می‌کرد: «الهه، خوبی؟» با اشاره بی‌رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه دردِ پیچیده در کمر و سوزشِ مغزِ سرم، به دلم تازیانه زد و ناله‌ام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار می‌داد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم ربوده بود. مجید، پریشانِ حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: «چیزی نیس، خوبم.» و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدم‌هایی کم‌رمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت‌زده خبر داد: «اینا که دم خونه ما وایسادن!» و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند. صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفس‌هایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا می‌آمد و با همان حال پرسیدم: «اینا کی بودن؟» و مجید همانطور که همگام با قدم‌های کوتاهم می‌آمد، جواب داد: «شاید از فامیلاتون بودن.» گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهره‌هایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمی‌کردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره‌های چند مرد غریبه، کنجکاوی‌مان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرف‌های داغ‌شان، خلوت حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم سُست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانه‌مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده‌ رو به مردهای غریبه کرد: «دختر و دامادم هستن.» و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند: «برادرهای نوریه خانم هستن.» پس میهمانان ناخوانده‌ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود! با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: «دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم.» با شنیدن این جمله، بی‌اختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بی‌شرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بی‌پروا بود. حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت می‌کرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمی‌زند که دیگر نتوانستم حضور سنگین‌شان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و دوم با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه می‌کشید، به زحمت از پله‌ها بالا می‌رفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه می‌فهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، می‌خواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمی‌فهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآورده‌اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید. مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه‌هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتاده‌ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: «این پسره تو رو کجا دیده؟» مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانه‌اش حق می‌دادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته‌تر کرد: «الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟» نیم‌خیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: «یه بار اومده بودن درِ خونه...» و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: «خُب تو رو کجا دیدن؟» لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم: «من رفته بودم در رو باز کنم...» که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد: «مگه نوریه خودش نمی‌تونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟» در برابر پرسش‌های مکرر و قاطعانه‌اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه‌ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم می‌لرزید، جواب دادم: «اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود...» و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقده‌ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد: «پس اینا اینجا چه غلطی می‌کردن؟!!!» نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب‌های خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم: «همون هفته‌های اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...» و نمی‌دانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش می‌زند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفس‌هایی که بوی غم می‌داد، زمزمه کرد: «اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه می‌اومدن با ناموس من حرف می‌زدن؟...» در مقابل بارش باران احساس عاشقانه‌اش، پرده چشم من هم پاره شد. قطرات اشکی که برای ریختن بی‌تابی می‌کردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش می‌کردم، مظلومانه پرسیدم: «تو به من شک داری مجید؟» و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناه‌آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: «من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بی‌حیا...» و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی می‌کرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده‌ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گام‌های بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و سوم با محبت همیشگی‌اش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمی‌گفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس می‌کردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد: «ببخشید الهه جان! نمی‌خواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!» و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بی‌قراری‌ام را باز کند: «مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...» و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی‌دریغ می‌بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: «ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمی‌دونی اون روز چقدر دلم می‌خواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم می‌خواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!» حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم می‌کرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بی‌رحمانه او را از خودم طرد می‌کردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی‌پروا می‌گفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بی‌قراری‌های آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: «پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟» با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونه‌ام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بی‌ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانه‌ام مانع می‌شد و به جای من، او چه خوب می‌توانست زخم‌های دلش را برایم باز کند که بی‌آنکه قطرات بی‌قرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «الهه! نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمی‌دونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمی‌دونستم باید بهت چی بگم، فقط می‌خواستم باهات حرف بزنم...» و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: «ولی نشد...» که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم: «مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمی‌تونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...» و حالا طعم تلخ بی‌مادری هم به جام غصه‌هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان می‌گفتم: «آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمی‌کردم مامانم بمیره...»
🌟 صدقه اول ماه صفر ➖حضرت آیت الله بهجت(ره) بر اساس سفارش امام جواد(ع)، به نماز و صدقه اول ماه مداومت داشتند. 🔻صدقات جمع آوری شده، به نیت سلامتی امام زمان(ع) و شفای همه بیماران، در بین نیازمندان توزیع خواهد شد. 🔸 شما مخاطبان گرامی می‌توانید صدقات خود را از طریق شماره کارت زیر هدیه دهید و از ثواب و برکات آن بهره‎مند شوید. 🔻پرداخت از طریق شماره کارت 6037691628263501 بنام خانم سرمست
هیئت جوانان نورالزهرا(س) فقط مخصوص گروه سنی(۱۷تا۳۵سال) 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 باحضوراستاد محترم: سرکارخانم وسیله 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 زمان تشکیل جلسه هیئت جوانان: پنج شنبه۱۸شهریور 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ساعت: ۱۶تا۱۸ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 مکان: اتوبان محلاتي خ نبرد شمالي خ پاسدار گمنام غربي بعدازميدان امام حسن مجتبي ع پلاك ١١٧ مجتمع سیاوشانیها 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 نکات مهم: این جلسات فقط مخصوص گروه سنی ۱۷تا۳۵سال می باشد. لطفا به هیچ عنوان بزرگواران دیگر،شرکت نکنند،درغیراین صورت ازحضورشان جلوگیری خواهدشد. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 مراسم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی وفاصله گذاری اجتماعی برگزار خواهدشد. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 شرکت کنندگان نیز توجه داشته باشند درطول مراسم باید از ماسک استفاده کنند وفاصله گذاری اجتماعی را رعایت کنند. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 جوانانی که قصد شرکت دراین هیئت را دارند،اسم و سن و شماره ی فضای مجازی خود را برای ادمین کانال ارسال نمایند. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 جدا از آوردن پسران بالای ۵ سال خودداری فرمایید.
📌دوم صفر؛ شهادت زید پسر امام سجاد(ع) که برای انتقام خون امام حسین(ع) قیام کرد. 👈🏻 امام‌زاده عظیم‌الشأنی که بنابه تصریح آیت‌الله بهجت(ره) قدر او نزد شیعیان مشخص نشده! 🔻جناب زید از امام‌زادگان عظیم الشأن است که به نقل تاریخ و روایات، شخصیتی عالم و شجاع بود؛ به‌گونه‌ای‌که امام صادق(ع) به او لقب «عالم آل محمد» داده، فرمود‌ه‌اند: «او از علماى آل محمد(ص) بود، براى خدا غضب كرد و با دشمنان خدا جنگيد تا كشته شد». امام صادق(ع) در مقام زید فرمودند: «إِنَّهُ كَانَ مُؤْمِناً وَ كَانَ عَارِفاً وَ كَانَ عَالِماً وَ كَانَ صَدُوقاً» و نیز فرمودند: «وای بر آن کس که فریاد وی را بشنود و اجابتش نکند». علت شهادت زید بن علی این بود که ۱۵هزار نفر از کوفیان برای قیام به او اصرار کرده و بیعت کردند، اما هنگام قیام به جز ۳۰۰ نفر او را تنها گذاشتند. 🔻همچنین بنابه تصریح حضرت آیت‌الله بهجت(ره) قدر او نزد شیعیان مشخص نشده! ایشان می‌فرماید: "منقول است که بعد از شهادت زید رحمه‌الله، خدا به هلاکت بنی‌امیه اذن داد. پس از شهادت زید، امام صادق(ع) درباره او فرمود: «رَحِمَ اللهُ عَمی زَیداً! لَوْ ظَفَرَ، لَوَفی بِنا؛ خدا عمویم زید را رحمت کند! اگر پیروز می‌شد، قطعاً به ما وفا می‌کرد» با این ‌حال، قدر این پدر و پسر (زید و یحیی‌بن‌زید) نزد شیعیان محفوظ و معلوم نیست. آیا شوخی است کسی را چهار سال عریان روی دار بگذارند، بعد هم پایین بیاورند و آتش بزنند؟!" اشارۀ آیت الله بهجت به این روایت از امام صادق(ع) است: «خداوند هفت روز پس از آنكه بنى اميه پيكر زيد را سوزاندند اجازه نابودى بنى اميه را صادر كرد» 🔻آیت الله بهجت(ره) که اهتمام ویژه‌ای به معرفی جناب زید داشته‌اند، دربارۀ معصوم بودن زید می‌فرمایند: «عصمت در نبوت و وصایت شرط است؛ اما اینکه اصلاً تحقق عصمت منحصر است به نبی و وصی، دلیلی نداریم. ما در زیدبن‌علی‌ احتمال عصمت می‌دهیم. همچنین، دربارۀ ابو‌الفضل، علی‌بن‌الحسینِ شهید و اصحاب سیدالشهدا(ع) احتمال عصمت می‌دهیم، بلکه بالاتر از احتمال. صحبت احتمال عصمت نیست، واقعِ عصمت در این‌ها محرز [و مسلّم] است. همچنین مقداد، سلمان و این بزرگوارها که کوه تقوا بودند، آیا می‌شود بگوییم عصمت ندارند؟!» 👈🏻 منابع و سایر وقایع ماه صفر Panahian.ir/post/7011
‍ ◾️مصائب اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) در شام بلا(1) ✍️طبق احادیث و روایات و نقلهایی که از شاهدان عینی رسیده است پس از شهادت حضرت سیدالشهدا (علیه السّلام) تغییرات وضعی در جهان پدیدار شد از آن جمله جاری شدن خون در زیر هر سنگی که در شام برداشته می شد ولی نفوذ بنی امیه در شام و تبلیغات دروغین آنان سبب شد تا اهل شام روز ورود سرهای مطهر شهدای کربلا به همراه خاندان عصمت (علیهم السّلام) را به تصریح مقاتل جشن بگیرند. ◾️يزيد ملعون با نامۀ عبيد اللّه بن زياد(لعنه الله) از به شهادت رسیدن حضرت امام حسین و یارانش(علیهم السّلام) آگاه شد و در پاسخ نامه دستور داد كه سر بريدۀ حضرت امام حسين (عليه السّلام) و سرهاى شهدا را به همراه اموال و بانوان و خانواده آن حضرت(عليهم السّلام) به شام بفرستند. لذا ابن زياد (لعنه الله)، محفّر بن ثعلبۀ عائذى را خواست و سرها و اسيران و بانوان را به او تحويل داد محفّر آنان را همچون اسيران كفّار كه مردم شهر و ديار آنان را مي ديدند به شام برد. بانوان حرم را بر‌ شترانى سوار كردند كه پاره گليمى بر پشتشان انداخته شده بود نه محملى داشتند نه سايبانى در ميان سپاه دشمن صورتهایشان گشوده بود و با اينكه آنان امانتهاى پيغمبر خدا بودند، آنان را همچون اسيران ترك و روم و در سخت ترين شرايط‍‌ گرفتارى و ناراحتى به اسيرى بردند. حمل سرهای مطهر شهدای کربلا (علیهم السّلام) در میان محملهای بانوان حرم سبب جلب توجه تماشاچیانی که به تماشا فراخوانده شده بودند؛ می شد و قبل از ورود به شام حضرت امّ کلثوم (سلام الله علیها) از شمر شقی (لعنه الله) درخواست می کند که سرهای مطهر (علیهم السّلام) را جلوتر ببرند تا بانوان خاندان وحی مورد نظاره واقع نگردند ولیکن شمر ملعون از شرارت و رذالت برعکس این خواسته عمل می کند. ◾️ ورود اهل بیت عصمت (علیهم السّلام) به شام طبق بیشتر نقلهای تاریخی از باب ساعات صورت گرفت این دروازه انجمن رعيّت و رعات بود و به دلیل ازدحام جمعیت این باب انتخاب شد تا مردم بيشتری نظّارگر باشند.» ✍️از جمله مطالب دیگری که در این مقاله مورد بررسی قرار گرفته است می توان به موارد ذیل اشاره کرد: ♦️اشراف یزید (لعنه الله) بر دروازه ای که اهل بیت عصمت(علیهم السّلام) را از آنجا وارد شام کردند. ♦️ توقف سه ساعته خاندان عترت و طهارت (علیهم السّلام) در درب مسجد جامع محل نگهداری اسیران ♦️ تلاوت قرآن توسط سر مطهر حضرت اباعبدالله (علیه السّلام) در هنگام ورود به شام و مکرر «لا حول و لا قوّة إلّا باللّه» گفتن سر مبارك حضرت (علیه السّلام) در شام، به سخن در آمدن سر مقدّس سيد الشّهداء (عليه السّلام) به قدرت خدا که به زبان فصيح گويا فرمودند: امر من از قصّه اصحاب كهف کشتن من و حمل سر من عجيبتر است. ♦️ ماجرای سنگ زدن پیرزنی به سر مطهر حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السّلام) ♦️توبه پیرمرد شامی با شناختن اهل بیت (علیهم السّلام) ♦️ مخفی شدن یکی از تابعین با مشاهده ورود سر مطهر حضرت سیدالشهدا (علیه السّلام) از ترس نزول عذاب ♦️ هدایت مرد شامی با شناختن جایگاه حضرت امیرالمومنین (علیه السّلام) ♦️ طعنه ابراهيم بن طلحة بن عبد اللَّه به حضرت امام زین العابدین (علیه السّلام) ♦️ملاقات مروان بن حکم با حاملان سرهای مطهر واقعه کربلا (علیهم السّلام) 💔😭 🏴