eitaa logo
هیئت نورالزهرا(س)
5.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
اطلاع رسانی زمان و مکان مراسم هیئت نورالزهرا(س) @Adnooralzahra
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: @nooralzahra5
(۲ / ۲) ...! 🌷هنوز چهره سیاه و موهای مجعدش رو به‌یاد داشتم، نبرد سنگینی شده بود، تانک‌های عراقی شدید ما را زیر آتش گرفته بودند، فاصله دو تا خط به ۲۵ متر هم نمی‌رسید، سر بلند کردن از پشت خاکریز یعنی هدف قرار گرفتن، وجب به وجب از روی جاده، خط تیر رسامِ دوشکاهای روی تانک بود که می‌گذشت. 🌷سمت چپ ترکش‌گیر جاده، کسی نبود و احتمال این که از آنجا ما را دور بزنند زیاد بود ولی خیلی جرأت می‌خواست کسی از عرض جاده رد بشود و ببیند آن طرف چه خبر است، خلاصه چندتایی از بچه‌ها خودشان را رساندند بالای ترکش‌گیر و چه به‌موقع، درست زیر پای‌شان عراقی‌ها را دیدند که داشتند ما را دور می‌زدند اما چند تا نارنجک راه‌شان را بست و سعی کردند از یک سمت فشار بیاورند. 🌷در آن گیر و دار که کسی جرأت نمی‌کرد سر بلند کند، از بس با آر.پی.جی شلیک کرده بود، صدا را نمی‌شنید ولی آنقدر فاصله نزدیک بود که برای او که نخستین‌بار بود که می‌آمد جنگ، هدف قرار دادن تانک‌ها سخت بود و پرهیجان. از یک بریدگی تو خط دشمن دیدم بعثی‌ها دارند به سمت راست ما و طرف گروهان یک می‌روند تا شاید از آن طرف بتوانند خط ما رو بشکنند، نشستم پشت تیربار و شروع کردم همان بریدگی را هدف قرار دادن، یک لحظه دیدم آمده کنارم و دارد سریع نوار فشنگ‌های خالی‌شده رو پر می‌کند. 🌷معلوم بود عراقی‌ها از این‌که از آنجا دارند ضربه می‌خورند، کلافه شدند، یک لحظه حس کردم چیزی خورده به سر و صورتم، فکر کردم تک‌تیرانداز مرا هدف قرار داده، گرد و خاک‌ها کمی فرو نشسته بود، نگاهم به او افتاد، خون از رگ گردنش فوران می‌زد رو صورتم، نگاه ما کاملاً به هم گره خورده بود، آرام به خاکریز تکیه داد و با کلماتی بریده گفت: «اَشهدُ... آَن... لااِلهَ... اِلاالله ... اَش ... اَشهَدُ... اَنَ... مُحَمَداً... رَس... رَسُولُ‌الله... اَش... اَشهَدُ... اَن... عَلی... عَلیاً... وَلی... ولَی‌الله.» 🌷چشمانش باز بود و دهانش هم، و من می‌گریستم، جنازه‌اش همانجا ماند و من سرخی خون گردنش را نیز همراه با چهره سیاه و موهای مجعدش به‌خاطر سپردم، حتی نمی‌دانم نامش چیست؟ تنها نشانه‌هایش را برای ثبت یک شهید جامانده در معرکه به تعاون دادم.‏ راوی: رزمنده دلاور مهدی شیرافکن‏ منبع: سایت مشرق نیوز
:ایثار وفا و معرفت، چنان با گوشت و خونشان آميخته بود که پس از تحمل رنج هاي فراوان، با همان تعداد اندک فشنگي که پيدا کرده بودند، دوباره به کانال باز مي گشتند و با سختي هايش مي ساختند. بچه هايي که براي آوردن مهمات و يا آب و آذوقه، هر از چند گاهي در دل شب به ميان كشته شدگان مي رفتند، صحنه هايي دلخراش مي ديدند که تا مدتها آزارشان م يداد. آنها در بسياري از مواقع مجبور بودند پيکر دوستان شهيدشان را وارسي کنند تا شايد چند عدد فشنگ و يا قمقمه اي آب بيابند. بعضي وقتها نيز در بين راه مجروحاني را مي ديدند که با دست و پاهاي قطع شده، دست به دامان آ نها مي شدند و جرعه اي آب طلب مي کردند. در چنين مواقعي شرم و خجالت، خوره اي بود که تا مدتها به جان بچه ها مي افتاد و آ نها را ذره ذره آب مي کرد. يکي از رزمندگان كانال شبانه به اطراف كانال رفت و قبل از روشن شدن هوا برگشت. پس از بازگشت به کانال درحالي كه بغض، راه صحبت كردن را بر او بسته بود گفت: داشتم آرام و سينه خيز از معبر مي گذشتم، پايم به چيزي گير کرد! چند ثانيه اي متوقف شدم. به آرامي سرم را به عقب چرخاندم. دست ضعيف و ناتوان مجروحي پايم را گرفته بود. پايش قطع شده و خون زيادي از او رفته بود. يک پايش را هم با چفيه بسته بود.