هدایت شده از زیر یک سقف ❤️
صدای قدم های دوست داشتنی اش از پشت در می آید.خودم را آماده میکنم و به دخترک هم میگویم بدو بریم بابایی اومد بابایی اومد.
بلند میشوم و فاطمه را هم بلند میکنم و به استقبال بابای خوبش می رویم.
دستان پدر طبق عادت پر است.داخل یکی از کیسه ها دو عدد سیب و #دو عدد #گلابیست.
احمدرضا نگاهی به کیسه می اندازد و با شرمندگی میگوید:
🧔🏻♂کمه اما همین شد 8 ت.
🧕🏻8 تومنننن؟!!!
🧔🏻♂بله!
🧕🏻دستت درد نکنه احمدرضا!خیلی زحمت کشیدی! میدونی که چقدر فاطمه عاشق سیب و گلابیه😍
فردای آنروز زینب خانم و پسرش مهمان خانه مان می شوند.
در دلم آشوب است که چه برای پذیرایی بیاورم؟؟یاد گرفته ام که اگر چیزی در منزل نباشد بدون هیچ گونه خجالتی با آرامش کنار مهمانم بنشینم امّا داخل یخچالمان سیب و گلابیست که البته سهم فاطمه است.
از طرفی مدام حدیث معصوم از نظرم میگذرد" از آنچه در منزل داری و #دوست میداری برای مهمان بیاور"
از جا بلند میشوم درب یخچال را باز میکنم سیب ها و گلابی و یک عدد نارنگی را داخل ظرفی میچینم و میآورم برای پذیرایی.
هنوز میوه را تعارف نکرده زینب خانم از جایش بلند میشود و میگوید زحمت نکش عجله دارم بهم زنگ زدند و باید برم.به او اصرار میکنم که از میوه ها بردار، دست میکند در ظرف و نارنگی را برمیدارد.از اینکه انتخاب او #گلابی نبوده خوشحال میشوم و ظرف را روی زمین میگذارم و از او خداحافظی میکنم.
پسرش اصرار میکند که میخواهد اینجا بماند و با فاطمه بازی کند. مادر اجازه میدهد و خودش تنها می رود.
در آشپزخانه مشغول تهیه ی شام بودم که پسرک وسط بازی صدایم میزند:"خاله خاله به فاطمه یه گلابی میدی؟ من دارم میخورم و اون نگاه میکنه انگار خیلی دلش میخواد."
یک لحظه شوکه میشوم. گویی تمام خون بدنم در صورتم جاگیر می شود.زل میزنم به گازهایی که دارد به آن گلابی زرد خوش اندام زده میشود.آخر می دانم این اولین و آخرین باریست که احمدرضا توانسته برای فاطمه گلابی بخرد.چند بار خواستم به پسرک بگویم خاله میشه نصفش کنی بدی فاطمه هم بخوره اما سکوت کردم.خواستم بگویم بگذار لاقل فاطمه هم به آن گلابی یک گاز بزند امّا حرفم را قورت دادم و به خودم تشر زدم که چته مریم؟چته؟؟ دلتو بزرگ کن.با خدا معامله کن!
نَفَسم را میبلعم و با لبخند به مهمانم میگویم:"خاله بخور نوش جونت الان برای فاطمه هم میارم."
محکم و با اطمینانِ به خدا برمیگردم و از یخچال آن یکدانه گلابی باقی مانده را برای فاطمه می آورم.
مهمانی تمام می شود.
فردای آنروز زینب خانم_مهمان دیروز_دوباره درب خانه مان را می زند.اینبار جعبه ای سیب و کیسه ای نمک دریا را پشت درب خانه میگذارد و میگوید:" صمد آقا_شوهرش_ گفتن اینو بدین به مریم سادات.سوغات ارومیه است."
مات و مبهوت به سبد سیب نگاه میکنم و بهت زده به این فکر می کنم که من فقط نصف گلابی را با خدا معامله کردم و او سبدی سیب برایم میفرستد.نصفی گلابی در برابر سبدی سیب!!!
شاید آنقدر اَفعال ما حیات دارند و زنده اند که آن نصف گلابی یک شبه شکوفه هایی می دهد از جنس سیب و آن شکوفه ها به چه سرعت رشد میکنند قرمز می شوند و در یک روز پاییزی به دست من می رسند.
زیباتر آنکه آن سیب ها می شود رزق و داروی تب های 40 درجه ی فاطمه در چند روز بعد.
و باز هم اوست که مثل همیشه دلم را روشن تر میکند به آیات نورانی اش که:
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ
#مبارزه_با_نفس #پول_آزمایی #قرآن #حدیث
@zireyeksaqf