🍃رؤیای شگفت آور علّامه آیت الله حسن زاده آملی مدّظلّه🍃
🔹...در شبى كه خيلى آه و ناله داشتم و خدا خدا مى كردم، خوابى بسيار شگفت ديده ام، خوابى بسيار كثيف و متعفّن كه تا چندى پس از بيداريم دماغ و روح و ظاهر و باطن و تار و پود خودم را متعفّن يافتم آن چنانى كه بوى مردار در آفتاب مرداد پيش آن افسانه اى است.
🔹خواب ديدم كه در يك چاله سياه قيراندودى لخته هاى گوشت مانند گوشت يكسره راسته و ران گوسفند انباشته است، و سخت متعفّن و بو آمده است، و من بيچاره با هر دو دستم آنها را زيرورو مى كنم با اين كه قصد خوردن و خريدن آن را ندارم،
🔹و هر لخته اى را كه بلند مى كنم بدبوتر و كثيف تر و مانده تر از لخته پيش است، تا از تعفّن آنها بيدار شدم و خودم را مثل همان لخته هاى گوشت متعفّن يافتم، و نزديك بود دچار تهوّع گردم.
🔹...خلاصه خواب خيلى مرا دگرگون كرده بود و سخت ناراحت بودم تا حدود يك ساعت قبل از ظهر فرداى همان شب ديدم در مى زنند، در را باز كردم ديدم مردى در سنّ و سال من بر موتور سيكلت سوار است، پس از سلام و عليك، يك ساك پلاستيكى سياه قيراندود چركين را از خرجين موتورش درآورد و در جلوى من بر زمين نهاد و گفت:
🔹«اين ساك حاوى چند جلد از كتابهاى نوشته فلانى است كه من در سالهاى پيش به خيالى خام آنها را خريدم، و حالا متنبّه شدم كه اينها كتابهاى ضالّ و مضل اند، و از بيم آن كه مبادا فرزندانم آنها را بخوانند و گمراه گردند خواستم آنها را بسوزانم و لكن ديدم كه گاهى اسم خدا و پيامبران و آل در آنها نام برده شده است. بدين فكر افتادم كه آنها را به شما تقديم بدارم شايد در ردّ آنها بخواهيد چيزى بنويسيد و بكار شما آيند»
🔹 اين بگفت و همچنان كه بر موتور سوار بود خداحافظى كرد و برفت. من آن ساك را باز كردم و كتابها را زير و رو مى نمودم و يكى را پس از ديگرى نگاه مى كردم كه آن مرد نابكار در آنها چه نگاشته است؟
🔹در آن حال ناگهان به واقعه رؤياى شب گذشته در عالم خواب منتقل شدم كه آن چال سياه اين ساك سياه قيراندود لجن كثيف است، و آن لخته هاى گوشت متعفّن اين دفترهاى آلوده به نوشته هاى پليد است كه از مردارى بدنهاد نگاشته آمده است.
🔹آن شخص آورنده بى خبر از اين كه من در كنار درياى آب شيرين و زلال، و در كنار رود نيل و فرات نشسته ام، اعنى در پيشگاه قرآن كريم و جوامع روايى بسر مى برم، و با صحف نورى علوم عديده اعمّ از قرآنى و عرفانى محشورم، و چنين كس چگونه دست به آب لجن متعفّن چاله اى كثيف دراز مى كند. و عمر نازنين را به اباطيل و ترّهات آن ساك سياه كه از سگ سياه بدنهادى نوشته شده است صرف مى كند؟!
🔹بسيار خدا را شكر كردم كه در عالم خواب صورت آن واقعه هائله را به من نمودند، و گفتم بار إلها خوابهاى ما را به بيدارى تبديل بفرما، و چشم سرّ برزخى و عقلى ما را چون ديدگان سر ما بينايى ده.
📚 «هزار و یک کلمه» ج 3 ص 454
#حکایت #رؤیای_صادقه #معارف_الهی #کتب_ضاله #صور_برزخی
🆔 @nooremojarrad_com
🌱حکایتی مستند دربارۀ یکی از علماء در حال احتضار🌱
💠 علّامه آیةالله حاج سیّدمحمّدحسین حسینی طهرانی قدّس سرّه:
🔹يکى از اقوام شايستۀ ما که از اهل علم سامرّاء بوده و فعلًا در طهران سکونت دارد براى من نقل کرد که: در ايّامى که در سامرّاء بودم مبتلى شدم به مرض حصبه سخت و هر چه در آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد.
🔹مادرم با برادرانم مرا از سامرّه به کاظمين براى معالجه آوردند، و در آنجا به معالجه من پرداختند؛ مؤثّر واقع نشد و من بيهوش افتاده بودم.و لحظات آخر عمر خود را مى گذراندم.
🔹تا آنکه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و بسيار زيبا و خوشرو و خوش منظره و خوش قيافه.
🔹پس از آن پنج تن: حضرت رسول أکرم و حضرت أمير المؤمنين و حضرت فاطمه زهراء و حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهم السّلام بترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسکين دادند، و من مشغول صحبت کردن با آنها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند.
🔹در اين حال که من به صورت ظاهر بيهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان شده و از پلّه هاى مسافرخانه بالا رفت روى بام، و رو کرد به گنبد مطهّر حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام و عرض کرد:
🔹يا موسى بن جعفر! من بخاطر شما بچّه ام را اينجا آوردم، شما راضى هستيد بچّه ام را اينجا دفن کنند و من تنها برگردم؟ حاشا و کلّا! حاشا و کلّا! (البتّه اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم دل و ملکوتى خود ميديده است نه با چشم سر؛ آنها بهم بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال است.)
🔹همين که مادرم با حضرت موسى بن جعفر مشغول تکلّم بود ديدم آن حضرت به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول الله عرض کردند: خواهش مى کنم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد!
🔹حضرت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم رو کردند به عزرائيل و فرمودند: برو تا زمانى که خداوند مقرّر فرمايد؛ خداوند بواسطه توسّل مادرش عمر او را تمديد کرده است. ما هم ميرويم إن شاء الله براى موقع ديگر.
🔹مادرم از پلّه ها پائين آمد و من نشستم، و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم که حدّ نداشت. و به مادر مى گفتم: چرا اين کار را کردى؟! من داشتم با أمير المؤمنين ميرفتم، با پيغمبر ميرفتم، با حضرت فاطمه و حسنين ميرفتم؛ تو آمدى جلو ما را گرفتى و نگذاشتى که ما حرکت کنيم.
📚 «معادشناسی» ج 1 ص 283 تا 285
#مرگ #احتضار #حکایت
🆔 @nooremojarrad_com
🍃امداد غیبی در دفاع از مذهب🍃
🔸آیت الله حاج شیخ محمّدتقی بهجت رضوان الله علیه
🌸فرماندار کرمان در رژیم پهلوی در شب عید غدیر مجلس جشنی برپا نمود. در آن مجلس «مردوخ» (از علماء اهل سنّت) نیز شرکت داشت.
🌸مدّاح در ضمن خواندن اشعار و مدیحه سرایی دربارۀ حضرت امیر مؤمنان علیه السلام به جریان بیرون آوردن تیر از پای مبارک آن حضرت در حال نماز و عدم التفات و توجّهِ آن بزرگوار به آن اشاره کرد.
🌸جناب آقای مردوخ که پای منبر نشسته بود، رو کرد به آقای شهردار و با صدای بلند فریاد زد: « آقای فرماندار، آیا اینها افسانه نیست؟!»
🌸فرماندار می گوید: اعتراض او در آن مجلس و در میان آن جمعیّت مثل یک کوه بر سر من فرود آمد. با خود گفتم: شب غدیر است؛ خوب است مستبشر و شادمان باشیم، و من پاسخ او را ندهم. ولی دیدم اگر جواب ندهم، شکست اسلام و مذهب است. از سوی دیگر دیدم او عالم است و من از اهل علم نیستم تا جواب کافی به او بدهم و یا بحث و مجادله نمایم.
🌸در این لحظه گویا به من الهام شد که بگویم: «آقا شما قرآن خوانده اید؟» گفت: «بله» گفتم: دربارۀ این آیه چه میفرمایید که خداوند متعال میفرماید: فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ
🌸زنان مصری در مجلس زلیخا جمال مخلوقی را دیدند، اینها کجا و تجلّیاتی که برای حضرت امیر علیه السلام در نماز پیش آمد کجا؟! آنها با دیدن جمال یوسف علیه السلام محو دیدار جمال او شدند و بی اختیار دستهای خود را بریدند.
🌸پس جا داشت که حضرت امیر مؤمنان علیه السلام هم در حال نماز در برابر تجلّیات انوار الهی و مشاهدۀ جلال و جمال حضرت حق، غرق شده و متوجّه بیرون آمدن تیر از پای مبارکشان نگردد.
🌸با این سخن، کأنّه أُلقِمَ حَجَراً (گویی سنگی در دهانش نهاده باشند) لذا سرش را به زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت.
📚 «در محضر آیت الله بجهت» ج 1 ص 24
#حکایت
#الهام
#شبهات
🆔 @nooremojarrad_com
💠تأثیر رسالۀ لقاء الله آیت الله ملکی تبریزی أعلی الله مقامه💠
🔹علّامه آیت الله حاج سیّدمحمّدحسین حسینی طهرانی رضوان الله علیه
🍃روزى يكى از علماء كاظمين كه با حقير نسبت رحِميّت داشت و در زيارتىِ مخصوص نجف به زيارت آمده بود و در كلبۀ حقير ميهمان بود، راجع به توحيد حضرت حقّ تعالى با وى بحث شد.حقير در ميان گفتارم، آوردم كه: لَا مؤثِّرَ فى الوجودِ إلّا اللهُ.
🍃گفت: چنين حديثى نداريم! عرض كردم: نباشد كه نباشد، ولى آيا اين مضمون كه كلام يكى از حكماء مى باشد متّخذ از شالوده و ريشه كشيده شده جميع آيات و احاديث نيست؟
🍃من به وى گفتم: خوب است شما «رساله لقاء الله» را كه حقير آن را بخطّ خود استنساخ كرده ام مطالعه فرمائيد تا روح مطلب برايتان روشن گردد! گفت : خيلى در پى آن بوده ام ولى هنوز بدست نياوردم.
🍃حقير رساله خود را به ايشان سپردم تا در مدّت يك هفته مطالعه نمايد. وى به كاظمين رفت و رساله را با خود برد. در سفر دگرى كه به نجف اشرف مشرّف شد از وى پرسيدم: رساله چطور بود؟!
🍃گفت: من هر وقت آن را مطالعه مى كردم، اشكم سرازير بود تا مطالعه ام خلاص شود.
📚 «الله شناسی» ج 2 ص 90 و 91
#حکایت
#آیةالله_ملکی_تبریزی
🆔 @nooremojarrad_com
💠 علّامه حسینی طهرانی رضوان الله علیه
🍃 از علّامۀ بحر العلوم قدّس الله نفسه حكايت كرده اند كه روزى چون اذن دخول براى تشرّف به حرم مبارک حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام را خوانده بود، همين كه خواست داخل شود ايستاد و خيره به گوشه حرم مطهّر مى نگريست، و مدّتى به همين منوال بود و با خود اين بيت را زمزمه مى كرد:
🌱چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن
🌱به رخت نظاره كردن سخن خدا شنيدن
🍃بعداً از علّت توقّفش پرسيدند، در پاسخ گفت: حضرت مهدىّ عجّل الله تعالى فرجه در زاويۀ حرم مطهّر نشسته بودند و مشغول تلاوت قرآن بودند.
📚 «سرّالفتوح ناظر بر پرواز روح» ص 70
#حکایت
🆔 @nooremojarrad_com
🏵 برخورد سنگین حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام با وکیلشان در قم🏵
💐 حسين بن حسن بن محمّد بن إسمعيل بن جعفرالصّادق عليه السّلام در قم ساكن بود و آشكارا شرب خمر مى نمود.
💐 روزى به جهت مشكلى به أحمد بن إسحق أشعرى كه در قم وكيل در أمر أوقاف بود مراجعه كرد و أحمدبن إسحق به او اذن ورود نداد و وى را نپذيرفت و او با حال حزن و اندوه به منزلش بازگشت.
💐 پس از مدّتى أحمدبن إسحق به حجّ مشرّف شد و هنگامى كه به سامرّا رسيد به زيارت حضرت امام عسكرى عليه السّلام رفت، ولى حضرت او را نپذيرفته و اذن دخول ندادند.
💐 أحمدبن إسحق گريه فراوانى نمود و آن قدر التماس نمود كه حضرت إذن فرمودند. وقتى بر حضرت وارد شد، عرض كرد: يا ابن رسول الله! چرا مرا از وارد شدن منع فرموديد با اينكه من از شيعيان و مواليان شما مى باشم؟
💐 حضرت فرمودند: چون تو پسر عموى ما را از ورود در خانه ات منع نمودى.
💐 اشك از ديدگان أحمدبن إسحق جارى شد و قسم ياد كرد كه غرض از ردّ كردن حسين بن حسن فقط نهى ازمنكر بوده و مى خواسته سبب توبه وى از شرب خمر شود.
💐 حضرت فرمودند: راست گفتى ولى به هرحال بايد سادات را به جهت انتسابشان به ما تجليل و إكرام نموده و احترام ايشان را مراعات نمائى و كارى نكنى كه موجب حقارت و پستى ايشان شود كه اگر چنين كنى از زيانكاران خواهى بود.
💐 وقتى كه أحمدبن إسحق به قم بازگشت و أشراف و بزرگان قم به ديدار وى آمدند و حسين بن حسن نيز با ايشان بود، أحمدبن إسحق به استقبال حسين بن حسن شتافت و او را احترام كرده و در صدر مجلس نشاند.
💐 حسين از اين رفتار تعجّب نمود و از سبب آن سؤال كرد. و أحمدبن إسحق آنچه را برايش در محضر امام عسكرى عليه السّلام اتّفاق افتاده بود نقل نمود.
💐 حسين با شنيدن اين امر از أفعال قبيح خويش پشيمان شده و توبه نمود و به منزل خود بازگشت و شرابها را ريخت و آلات و وسائل شرب خمر را شكست؛
💐 و از آن پس از اتقياء و صلحاء أهل عبادت و ورع گشت و هميشه ملازم مسجد بود و به اعتكاف مى پرداخت، تا اينكه رحلت نمود و نزديك مزار حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها مدفون گشت.
📚 «نورمجرد» ج 1 ص 587 از بحارالانوار
#حکایت
#سادات
🆔 @nooremojarrad_com
🔸حکایتی از حالات شیخ مرتضی انصاری قدّس سرّه🔸
آیت الله بهجت رضوان الله علیه
🌱روزی مرحوم شیخ انصاری در گرمای ظهر وارد خانه شد و آب خواست. رفتند از سرداب برای ایشان آب خنک بیاورند.
🌱شیخ مشغول نماز شد و در نماز دلش رفت به آن طرف ها! و میلش کشید که سورۀ طولانی بخواند.
🌱آب آوردند، ولی نماز به حدّی طول کشید که آب گرم شد؛ گویا وقتی که وارد نماز شد، تشنگیِ او رفع شد.
📚 «در محضر آیت الله بهجت» ج 1 ص 81
#حکایت
#شوق
🆔 @nooremojarrad_com
🌷کرامتی از روضۀ منوّرۀ کاظمین علیهما السلام در ماه رجب🌷
ملّا احمد نراقی رضوان الله علیه از شیخ محمّد کلید دارد حرم مطهّر کاظمین علیهما السلام نقل می کند:
🌱در هنگامى كه حسن پاشا - بعد از زمان سلطنت نادرشاه افشار در ايران او پاشاى عراق عرب بود - در بغداد متمكّن بود روزى در ايّام ماه جمادى الثانيه در وقتى كه جمعى از اُمراء و افنديان و اعيان آل عثمان در مجمع او حاضر بودند پرسيد: سبب چيست كه اوّل ماه رجب را شب نور باران گويند؟
🌱يكى از ايشان مذكور ساخت كه در شب بر قبور ائمۀ دين نور فرو مى ريزد. پاشا گفت: در اين مملكت محل قبور ائمه بسيار است و البته مجاورين اين قبور ائمّه مشاهده خواهند نمود؛
🌱پس كليد دار ابوحنيفه كه امام أعظم ايشان است و كليد دار شيخ عبدالقادر را طلبيده مطلب را از ايشان استفسار نمود و ايشان گفتند:
ما چنين چيزى مشاهده نكردهايم.
🌱حسن پاشا گفت: كه موسى بن جعفر و حضرت جواد عليهما السلام نيز از اكابر دينند، بلكه جماعت روافض آنها را واجب الاطاعة مى دانند سزاوار آن است كه از كليد دار روضۀ ايشان نيز بپرسيم؛ و همان ساعت ملازمى كه به عرف اهل بغداد چوخادار گويند، به طلب كليد دار كاظمين عليهما السّلام آمد.
🌱شيخ محمّد گويد كه: كليد دار آن وقت پدر من بود و سن تقربياً در سن بيست ساله بودم و با پدر در كاظمين بوديم كه ناگاه چو خادار به احضار پدرم آمد و او نمىدانست كه با او چه شغل داشت، روانه بغداد شد و من نيز به اتفاق او رفتم
🌱 و من بر در خانۀ پاشا ماندم و پدرم را به حضور بردند. بعد از حضور، پاشا از پدرم سئوال كرد كه گويند شب اول رجب را شب نور باران گويند به جهت نزول نور از آسمان بر قبور ائمه دين آيا تو هيچ آن را در قبر كاظمين مشاهده كردهاى؟
🌱پدر خالى از ذهن و بىتامل گفت: بلى چنين است و من مكرّر ديدهام. پاشاى مذكور گفت: اين امر غريبى است و اول رجب نزديک است مهيّا باش كه من در شب اول رجب در روضۀ مقدّسه كاظمين به سر خواهم برد
🌱پدرم از استماع اين سخن به فكر افتاد كه اين چه جرأتى بود كه من كردم و چه سخن بود از من سر زد و با خود گفت: كه يحتمل مراد نور ظاهرى مشاهده نباشد و من نور محسوسى نديدهام؛
🌱و متحيّر و غمناک بيرون آمد و من چون او را ديدم آثار تغير و ملال در بشرۀ او يافتم و سبب استفسار كردم گفت: اى فرزند من خود را به كشتن دادم؛
🌱و با حال تباه روانۀ كاظمين عليهما السّلام شديم و در بقيۀ آن ماه پدرم به وصيت و وداع مشغول بود و امور خود را انجام مىداد و خورد و خواب او تمام شد و روز و شب به گريه و زارى مشغول بود و شبها در روضۀ مقدسه تضرّع مىكرد و به ارواح مقدسه ايشان توسل مىجست و خدمتكارىِ خود را شفيع مىكرد تا روز آخر ماه جمادى الثانية.
🌱چون روز به حوالى غروب رسيد كوكبۀ پاشا ظاهر شد و خود او نيز وارد شد و پدرم را طلبيد و گفت: بعد از غروب روضه را خلوت نمايد و زوّار را بيرون كند، پدرم حسب الأمر چنان كرد،
🌱هنگام نماز شام پاشا به روضه داخل شد امر كرد كه شمعهاى روضه كه روشن بود خاموش كردند و روضه مقدسه تاريک ماند. خود چنان كه طريقه سنيان است فاتحه خواند و رفت به عقب سر ضريح مقدس و مشغول نماز وادعيه شد
🌱و پدرم در سمت پيش روى ضريح مقدس را گرفته بود و محاسن خود را بر زمين مىماليد و روى خود را در آنجا مىسائيد و تضرع و زارى مىكرد مانند ابر بهار اشک از ديدۀ او جارى بود و من نيز از عجز و زارى پدرم به گريه افتاده بودم؛
🌱و بر اين حال تقربياً دو ساعت گذشت و نزديک بود كه پدرم قالب تهى كند كه ناگاه سقف محاذى بالاى ضريح مقدس منشقّ شد و ملاحظه شد كه گويا به يک بار صد هزار خورشيد و ماه و شمع و مشعل بر ضريح مقدس و روضۀ مقدّسه ريخت كه مجموع روضه هزار مرتبه از روز روشنتر و نورانىتر شد و صداى حسن پاشا بلند شد كه به آواز بلند مكرر مىگفت: صلى الله على النبى محمد و آله.
🌱پس پاشا برخاست و ضريح مقدس را بوسيد و پدر مرا طلبيد و محاسن او را گرفت و به خود كشيد و ميان دو چشم پدر مرا بوسيد و گفت:
🌱بزرگ مخدومى دارى؛ خادمِ چنين مولائى بايد بود، و انعام بسيار بر پدرم و ساير خدّام روضه متبركه كرده و در همان شب به بغداد مراجعت نمود.
📚 «خزائن» ص ۳۵۱ تا ۳۵۳
#حکایت
🆔 @nooremojarrad_com
💠خاطرۀ آیت الله سیستانی حفظه الله از علّامه حسینی طهرانی قدّس سرّه💠
🔹 يک بار ايشان از حضرت آيةالله العظمى خوئى دعوت نمودند ومن در معيّت حضرت آيةالله خوئى به منزل ايشان رفتيم. آن منزل استيجارى بود وايشان پس از چندى از آنجا به منزل ديگرى منتقل شدند.
🔹بعداً كه من مى خواستم خانه اى تهيّه كنم، اتّفاقاً به همان منزل رفته وآن را بررسى نمودم و ديدم عجب مكان نامناسب و مخروبه اى است،
🔹با خود مىگفتم: «آقاى حاج سيّد محمّدحسين با آن سيماى بشّاش وجذّاب كه هر كس او را ببيند، خيال ميكند از ثروتمندان ومرفّهين است، چطور چند سال در اين خانۀ مخروبه زندگى كرده اند؟! راستى كه تعجّب است از صبر وزهد وتقواى ايشان.»
🔹وبه هر صورت آن خانه را براى سكونت خود نپسنديدم. زندگى كردن ايشان در آن خانه واقعاً نشانه درجۀ بالائى از زهد بود.
📚«نور مجرّد» ج ۱ ص ۸۷
#حکایت
🆔 @nooremojarrad_com
💠 گوشه ای از کرامت حضرت سیّدالشهداء علیه السلام💠
🌷یکی از اصحاب گوید: در محضر امام حسین علیه السلام بودم که یکی از کنیزان حضرت وارد شد و شاخه گلی تقدیم حضرت کرد.
🌷امام حسین علیه السلام به او فرمودند: «تو را در راه خدا آزاد کردم».
🌷عرض کردم: «شاخه گلی برایتان می آورد که هیچ ارزشی ندارد؛ شما در مقابل او را آزاد می کنید؟»
🌷فرمودند: «خداوند چنین رفتاری را به ما آموخته است؛ خدا فرمود: إذا حیّیتم بتحیّة فحیّوا بأحسن منها أو ردّوها (زمانی که به شما سلام محبّت آمیزی گفتند، شما به مثل آن یا بالاتر از آن پاسخ دهید.) و بالاتر از هدیۀ او آزادکردنش بود.»
📚 بحارالانوار ج ۴۴ ص ۱۹۵
#حکایت
#سیدالشهداء_علیه_السلام
🆔 @nooremojarrad_com
💠ارتباط قلبی میثم تمّار با رسول خدا صلّی الله علیه وآله💠
علّامه آیت الله حاج سیّدمحمّدحسین حسینی طهرانی رضوان الله علیه
🌷ميثم تمّار از كوفه حركت كرد براى حجّ و وارد مدينه شد، و خواست حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام را ملاقات كند؛ حضرت به بيرون مدينه رفته بودند و در مدينه نبودند.
🌷وارد شد بر امِّ سَلِمَه؛ امِّ سَلِمَه از او خيلى پذيرائى كرد، و از او سؤال نمود: «كه هستى؟!» گفت: «من ميثم هستم.»
🌷گفت: «اى ميثم! رسول خدا در شبهاى تار ترا ياد مىكرد و ذكر خير ترا مىنمود؛ و در شبهاى تار نام و ذكر تو بر زبانش بود»
🌷در حاليكه پيغمبر أكرم ميثم را نديده بودند.
📚«ولایت فقیه در حکومت اسلام» ج ۲ ص ۸
#حکایت
🆔 @nooremojarrad_com
🔹 خاطرۀ آخوند ملّاعلی همدانی از علّامه طباطبائی رضوان الله علیهما🔹
▪️ما همیشه مرحوم آیةالله علّامه طباطبائی رضوان الله علیه را به حال سکوت می دیدیم که ابداً ظهور و بروز نمی کند. تا آنکه شبی در خارج شهر مشهد در محلّی که آیة الله میلانی و مرحوم حاج سیّدمحمود ضیابری و علّامه طباطبائی و من با چند نفر دیگر بودیم،
▪️بالمناسبه مطلبی پیش آمد که علّامه در پیرامون آن دو ساعت تمام بیاناتی داشتند و چنان بسط و گسترش داده شد که من پس از اتمام کلامشان عرض کردم:
▪️من در اعمال -ظاهراً- شب جمعه خوانده بودم که هر کس فلان عمل را انجام دهد خداوند به وی گنجی عنایت می فرماید یا از مال و یا از علم.
▪️من چون مال نمی خواستم آن عمل را بجای آوردم تا خداوند گنج علم را نصیب من گرداند؛ للّه الحمد و الشّکر امشب به آن مراد رسیدم و گنج علم را پیدا کردم.
📚 «مهر تابان» ص 80
#حکایت #علامه_طباطبائی
🆔 @nooremojarrad_com