#دلتنگ_نباش
#پارت_نود
یک هفته ای مأموریتشان طول کشید و روح الله نفر اول دوره شان شد. آن هم به دلیل ابداع جان پناهی که در نوع خودش بی دلیل بود و شناسائی در شب که روحالله تنها کسی بود که بدون کمترین مشکل به هدف رسید. شناسایی در شب، کار بسیار مشکلی بود که روح الله به خاطر تمرین و مطالعات گسترده ای که داشت، توانست با موفقیت آن را انجام دهد.
خودش را به آب و آتش می زد که حتماً نفر اول شود. برایش خیلی مهم بود. مهران که شاهد تلاش های شبانه روزی او بود، بعد از اینکه فهمید نفر اول شده، گفت:« خوب خدا رو شکر. خیلی خوبه که دوست داری نفر اول بشی، اما نمیفهمم چرا اینقدر خودت رو تو زحمت میندازی؟ حالا نفر اول نشو، بشو نفر دوم. مگه چی میشه؟! آسمون خدا که زمین نمیاد.»
_ خوب نه دیگه، من از این کارم هدف دارم. بابام حالش رو به راه نیست.
به روحیه نیاز داره. اگه من بشم نفر اول دوره، توی دانشکده می پیچه پسر حاج داوود شده نفر اول. خبرش که به بابام برسه، روحیه میگیره و حالش خوب میشه. برام مهمه که بابام بهم افتخار کنه.
مهران کمی فکر کرد. بارها دیده بود که روح الله خیلی به فکر پدرش است. تا جایی که می توانست هر روز پدرش زنگ میزد و احوالش را میپرسید. برایش جالب بود روح الله این همه تلاش و سختی میکشد، فقط برای اینکه پدرش را خوشحال کند.
بعد از پایان ماموریت، زمزمه های تقسیم شان به گوش می رسید. دو راه پیش رو داشتند: هم میتوانستند وارد کار اصلیشان بشوند و هم میتوانستند بمانند و درس شان را ادامه بدهند. فکر مهران خیلی مشغول بود. نمیدانست کدام راه را انتخاب کند. می خواست با روح الله مشورت کند و نظرش را بپرسد.
پاتوق شان شبها بعد از ساعت خاموشی، در بالای ساختمان ممنوعه بود.
یک ساختمان بلندی در دانشکده بود که ورود دانشجو به آن ممنوع بود و اصلاً همین که اسمش ممنوعه بود، دوست داشتند روی پشت بام آن بنشینند. یک فلاکسچای بر می داشتند و به سمت ساختمان راه می افتادند، پوتین های شان را در می آوردند و پاورچین پاورچین از ساختمان بالا میرفتند. به پشتبام که می رسیدند، مینشستند و ساعتها در دل شب با هم حرف می زدند و چایی می خوردند.
آن شب هم نزدیک در ورودی ساختمان با هم قرار گذاشتند. مثل همیشه، با هزار مکافات رسیدند به پشت بام ساختمان. از آن بالا شهر کاملا معلوم بود، چراغ خانه هایی که از دور سوسو میزدند و ماشینهایی که در رفت و آمد بودند. مهران دوتا لیوان چایی ریخت و گفت: «دانشکده مونم داره تموم می شه، چقدر دلم برای اینجا تنگ میشه.»
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
____________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_نود_و_یک
روح الله کمی از چایی اش را خورد و گفت:
«آره، خیلی روزا و شبای خوبی داشتیم. منم دلم تنگ میشه. حالا انشاالله تقسیم شدیم، باز هم با هم باشیم. من خیلی نگرانم مهران. خدا کنه یه جای خوب بیفتیم.»
_ تو میگی بریم یا بمونیم درسمون رو ادامه بدیم؟ من فکرم مشغوله، نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم.
روح الله نگاه نافذ اش را به مهران دوخت و گفت:« آره، باید زودتر وارد کار بشیم. معلوم نیست قضیه سوریه تا کی باشه، باید زود خودمون رو برسونیم.»
_ یعنی تو میگی بریم شهید شیم؟
روح الله نفس عمیق کشید و گفت:« الان که سوریه پیش اومده، وقت موندن و درس خوندن نیست. باید بریم و برسونیم خودمون رو.»
مهران در تایید حرف های او سرش را تکان داد و به فکر رفت.
روحالله لیوانش را زمین گذاشت. پرده اشک چشمانش را پوشاند.
_ دارم دق می کنم مهران. من نباید الان اینجا باشم. اون حرومیا تا دم حرم حضرت رقیه رسیدن. باید بریم. همه مون باید بریم.
مهران ابروهایش را گره کرد و در تایید حرف های او سرش را تکان داد.
تصمیمشان را گرفته بودند. هردو برای انتقالیشان اقدام کردند.
روح الله خیلی نگران بود. مدام به زینب میگفت:« دعا کن اون جایی که دوست دارم، بیفتم.»
زینب هم فهمیده بود که او چه چیزی را دوست دارد و کجا میخواهد برود. شهادت رسول خیلی چیزها را برایش روشن کرده بود. از خدا خواست آنچه برایش صلاح است و دوست دارد، نصیبش کند. دانشگاه خودش هم تمام شده بود و باید برای گذراندن دوره کارآموزی میرفت بیمارستان بقیةالله. برنامه اش از شنبه تا پنجشنبه از ساعت ۷ تا ۲ بعد از ظهر این بود که برود بیمارستان.
تقسیم بندی که انجام شد، روح الله افتاد همون جایی که می خواست. تنها مسئله ناراحت کننده، جداییاش از مهران بود. هر چقدر هم صحبت کردند تا یک جا باشند، فایده ای نداشت. برایشان سخت بود، اما مانع پیش برد کارش آن نشد.
روح الله در کنار تمام دغدغه های کاری اش، دغدغه زندگی و آرامش زینب را هم داشت. هنوز حقوقشان وصل نشده بود. حقوق دانشجویی اش هم آنقدر کم بود که خرج قسط هایشان می شد.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
_____________________
🌸@mahdiavaran🌸
2789448.mp3
8.42M
تا حالا دعای کمیل رو با معنیش خوندی؟🙂🌱✨
میشه خواهش کنم یه دعا کمیل برداری و معناشو بخونی؟🙃🌱
دعای_کمیل ✨
#دعا
🌾کانال فرج نزدیک است🌾
{@mahdiavaran}
•°🚙📮°•
❄️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج بفرست ❄️
💌#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
📨@mahdiavaran♡
🤲🏻شادی عزیزان سفر کرده بلند صلوات 🤲🏻
🖤 اَللٰهُّمَ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤
‹ وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَانِ.. ›
اگر شیطان خواست با وَسوَسھای زیر پایت بنشیند، بھ خدا پناه ببر !🚌🌱
↵ فصلت/۳۶
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
#جمعه
#آیه_های_نورانی♡
🌸@mahdiavaran🌸
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕌زیارت حضرت صاحب العصر و الزمان حضرت_امام_مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) در روز #جمعه
﷽
🔆السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ
السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
🔆السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ
🔆السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ، وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ
وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ أَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَ التَّابِعِينَ وَ النَّاصِرِينَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ، وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ
🔆يا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ
هَذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ
وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ
وَ الْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَى يَدَيْكَ
وَ قَتْلُ الْكَافِرِينَ بِسَيْفِكَ
وَ أَنَا يَا مَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ
وَ أَنْتَ يَا مَوْلايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ
وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ
فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي
صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ🌺
#دعا
#جمعه
#امام_زمان
💝@mahdiavaran
امام زمان (عج):
أنَا الَّذى أخْرُجُ بِهذَا السَیْفِ فَأمْلاَالاَْرْضَ عَدْلا وَ قِسْطاً کَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً.
فرمود: من آن کسى هستم که در آخر زمان با این شمشیر ( ذوالفقار ) ظهور و خروج مى کنم و زمین را پر از عدل و داد مى نمایم همان گونه که پر از ظلم و جور شده است.
بحارالانوار: ج. ۵۳، ص. ۱۷۹، س. ۱۴، و ج. ۵۵، ص. ۴۱٫#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج [#احادیث_ائمه ✓] #جمعه 🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_نود_و_دو
زینب هیچ وقت به خاطر مسائل مالی به او شکایت نکرد، اما خودش ناراحت بود. برای همین گفت:« نظرت چیه با اون پولی که پس انداز کردیم، یه موتور بخرم؟ اینجوری اگه خواستین جایی بریم، هم وسیله داریم، هم من میتونم بعد از سر کارم برم باهاش کار کنم.»
زینب کمی فکر کرد و گفت:« اینکه وسیله داشته باشیم خوبه، اما چرا می خوای باهاش کار کنی؟ با همین حقوق دانشجویی روزگارمون میگذره خداروشکر.»
_میدونم تو توقعت کمه، اما این جوری خودم معذبم. دلم میخواد دست و بالم باز باشه. یه وقت یه چیزی دیدم خوشم اومد، پول داشته باشم برات بخرم. بعدشم بعد از سرکار وقتم آزاده، بیام بشینم خونه چیکار کنم؟!
حداقل این جوری یه کاری هم انجام میدم. با باباتم صحبت میکنم میگم برای چی می خوام موتور بخرم، بعید میدونم مخالفت کنه.
یک هفته ای دنبال خرید موتور بود، اما چیز مناسبی پیدا نمی کرد. یک شب که زینب خانه پدرش بود، تماس گرفت و گفت:« من الان اومدم پیش دایی م. یه موتور خوب داره، قیمتشم بد نیست، اما من میگم فعلا نخرم، بازم بگردیم. تو چی میگی؟ اگه تو بگی بخر، همین الان میخرمش.»
نه روحالله، بخر بیارش. یک هفته س مستأصلی. از وقتت زدی، همش اش دنبال موتوری. همین الان بخر بیا.»
_ یعنی همین الان بخرمش؟
_ آره بخر، با موتورت بیا اینجا دنبالم.
یک ساعت بعد روح الله با یک جعبه شیرینی رفت دنبال زینب. کلید موتور را با خوشحالی نشان داد. خرید موتور خیلی برایشان خوب بود.
شب ها هر کجا بودند، باید خود را قبل از بستن مترو می رساندند، اما حالا دلشان قرص بود که وسیله دارند.
دو روز بعد از خرید موتور، وقتی روحالله به خانه آمد، کمی استراحت کرد و دوباره لباس
هایش را پوشید.
زینب با تعجب پرسید:« کجا میری؟»
_ می رم با موتور یه دوری تو خیابونا بزنم، زود برمی گردم.
زینب خیلی دلش با این نبود که روحالله برود با موتور کار کند. تازه از سر کار آمده بود.
_ باور کن من راضی نیستم به خاطر من بخوای بری اضافه تر کار کنی. همین حقوقی که از سپاه میگیری، کافیه. حالا تا وقتی قسطامون رو بدیم، کمتر خرج میکنیم.
_ من در قبال تو مسئولیت دارم. دلم نمیخواد کم تر از اونی که تو خونه بابات داشتی، تو خونه من داشته باشی. کار که عیب نیست. این جوری خودم بیشتر از تو اذیت میشم. میرم، یکی دو ساعت دیگه برمیگردم. زینب هنوز راضی نشده بود، اما نمیتوانست جلوی او را بگیرد. با ناراحتی گفت:« هوا خیلی سرده. حالا نمیشه یه روز دیگه بری؟»
_ نه، من عادت دارم.
وقتی دید حریفش نمیشود، به اتاق رفت و چند تا لباس گرم آورد.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________________
🌸@mahdiavaran🌸