#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_نوزده
علی نگاهی به نیروی سوری اش انداخت. ترسیده بود. با زبان عربی دلداری داد «نگران نباش، چیزی نیست.» حرف زدن علی برایشان جلب توجه کرد. وقتی فهمیدند نیروی علی سوری است، شروع کردند به کتک زدنش. علی عصبانی شد و گفت:« نزنیدش! مگه نمیبینی ترسیده؟! بابا ما که گفتیم ایرانی هستیم.
به حضرت زهرا، به حضرت رقیه، ما ایرانی هستیم!» علی این را که گفت، یکی از آنها به سمتش آمد. دستی بر شانه زد و گفت:« الان درست میشه برادر.»
آنها را بردند یک ساختمان نیمه کاره. یکی که از بقیه مسن تر و قد بلند تر بود، جلو آمد و پرسید:« شما کی هستید؟»
حیدر گفت:« ما ایرانی هستیم. از بچه های عماریم.»
اما او عصبانی شد و گفت:« شما خودی نیستید. قرار بود هر کی از اینجا رد می شه، با ما هماهنگ کنه. چرا شما خبر ندادین؟»
این را گفت و با بی سیم، فرمانده قرارگاهشان را پیج کرد. اما کسی پاسخگو نبود. بعد از چند بار تلاش، بالاخره بی سیم جواب داد. با ناراحتی گفت:« ما تو جاده صبحیه. سه نفر رو گرفتیم. یکیشون ایرانیه. یکیشون عربیه، یکیشون نصف ایرانیه نصف عرب.»
این را که گفت، علی و حیدر به هم نگاه کردند و خندیدند. بعد از کمی صحبت به فرماندهشان، بالاخره راضی شد که آنها را آزاد کنند. علی همچنان با نیروهایش عربی صحبت میکرد و از او دلجویی میکرد.
روز تاسوعا خبر شهادت مصطفی صدرزاده را آوردند. حال همه دگرگون شد. آوازه مصطفی در کل جبهه پیچیده بود. شبی که شهید شد، همه دور هم جمع شدند. اسماعیل بیشتر از همه او را می شناخت. از منش و اخلاقش گفت و از تلاشهایی که برای آمدن به سوریه انجام داده بود.
چند روز بعد از شهادت مصطفی، همسرش سخنرانی کوبنده ای کرد. صوت سخنرانی اش بین بچه ها پخش شده بود که میگفت:
« مصطفی رو دادم الحمدالله فدای سر حضرت زینب. خودم و دخترم و پسرمم فدای ولی فقیه میشیم.» علی بعد از چند باری که آن را گوش کرد، گفت:« عجب شیر زنیه، شوهرش شهید شده چه صحبتی کرد. احسنت!»
همان شب با زینب تماس گرفت. هنوز یک بوق بیشتر نخورده بود که زینب گوشی را جواب داد. سر و صدا زیاد بود. روح الله پرسید:
« کجایی؟ چقدر صدا میاد.»
_ با مامان اینا آمدم هیئت. اونجا چه خبره؟
_ اینجا همه چیز خوبه. زینب زدیم همه رو ترکوندیم ها. باید بیام برات تعریف کنم. به هر چی دوست داشتم رسیدم. زینب به حرفهای روحالله که با شوق خاصی تعریف می کرد، گوش می داد. حرف روحالله که تمام شد، گفت: _ یه چیزی بهت بگم؟ من به شغلت افتخار میکنم روحالله. تو بهترین شغل دنیا رو داری. خیلی مردی.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
______________________________
🌸@mahdiavaran🌸
•°🚙📮°•
❄️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج بفرست ❄️
💌#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
📨@mahdiavaran♡
🤲🏻شادی عزیزان سفر کرده بلند صلوات 🤲🏻
🖤 اَللٰهُّمَ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤
#دلتنگ_نباش
#پارت_بیست
روح الله خیلی خوشحال شد. صدایش لحن آرامی به خود گرفت « راست میگی زینب؟ خیلی وقت بود منتظر بودم این رو بهم بگی.
منم به شغل تو افتخار می کنم. تو هم شغلت یه جوریه که به آدما کمک می کنی. این تو زندگیمون برکته.»
روح الله انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:« راستی میخواستم بهت بگم. برو ببین همسر شهید صدرزاده چه سخنرانی کرده! دوست دارم تو هم اینجوری محکم باشی! حتما برو گوش کن.»
زینب سعی کرد بحث را عوض کند. دلش نمی خواست به شهادت او حتی فکر کند.
روح الله دانشگاه پیام نور رشته زبان انگلیسی قبول شده بود. زینب کارهای ثبت نامش را که انجام داده بود، برایش توضیح داد.
روح الله تشکر کرد و با هم خداحافظی کردند. تلفن را که قطع کرد، دید همه به او نگاه میکنند و می خندند. با تعجب پرسید:« چیه؟ چرا میخندین؟»
اسماعیل گفت:« علی، تو چطوری این قدر آروم حرف میزنی؟ فقط لبات تکون میخوره. اون ور میفهمن تو چی میگی؟»
خندید و گفت:« آره من یه جور حرف میزنم، فقط اون ور خط بفهمن چی میگم.»
قرار بود عملیاتی برای آزادسازی شهر الحاضر انجام شود. کار شناسایی را به تیپ سیدالشهدا سپرده بودند. عمار به همراه علی و میثم مدواری باید برای شناسایی میرفتند.
اسماعیل هر سه نفرشان را تا جایی که با ماشین امکانش بود برد. کنار ریل آهنی پارک کرد و عمار و علی و میثم پیاده شدند. باید شش کیلومتر پیاده میرفتند و همان راه را بر میگشتند. ساعت حدود یازده شب بود. رفت و برگشتشان تا نماز صبح طول می کشید.
هوا بارانی بود و تاریک. مه غلیظی همه جا را گرفته بود و دید را مشکل می کرد. شهر الحاضر عنکبوتی شکل بود و مسیرهای زیادی داشت. باید بدون هیچ سر و صدایی از بین خانهها میرفتند. سگهای ولگرد هم در منطقه زیاد بودند. اگر یکی از آنها پارس می کرد، دشمن متوجه حضور آنها میشد.
مشغول کارشان بودند که دوتا سگ نزدیکشان شدند. به هم نگاه کردند. علی با نگاهش فهماند که آنها با من. از جیبش خرده نان هایی را درآورد و به آنها داد. سگ ها نان را از دست او خوردند و برایش دم تکان دادند. هر جا که می رفتند، آن دو سگ هم دنبالشان میرفتند. همراهی آن دو سگ باعث شد سگ های دیگر پارس نکنند و از این بابت خیلی خدا را شکر کردند.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
___________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_یک
اطلاعاتی را که می خواستند، جمع کردند. وقتی برگشتند سر تا پایشان خیس آب شده بود. داخل پوتین هایشان آب رفته بود و شلپ شلپ صدا میداد. علی تک تک مسیر را با جی پی اس نقطه گذاری کرده بود. چون خودش این نقاط را نشانهگذاری کرده بود، باید در عملیات می بود.
شب عملیات، از کنار ریل آهن، ستون شدند. عمار و علی و میثم سر ستون و اسماعیل و قدیر عقب ستون بودند. دوربین حرارتی دست علی بود. اما او را فرستاد آن طرف جاده خاکی تا بتواند با دوربین دشمن را ببیند. تکفیری ها متوجه عملیات شده بودند. تویوتا کنار علی ایستاد، راننده پیاده شد و سلاحش را مسلح کرد. جاده ساکت بود. صدای مسلح کردن اسلحه که پیچید، نیروها بدون فرمان آتش شروع کردند به تیراندازی. حجم آتش آنقدر بود که نمی شد هیچ حرکتی کرد. علی آن طرف جاده پناه گرفته بود. اسماعیل به آسمان نگاه می کرد که حجم تیرهای شلیک شده آن را نورانی کرده بود.
آتش که خوابید، فرمان آمد بروند روستای جمیمه. عمار با علی از چپ، اسماعیل از وسط و میثم از سمت راست وارد شدند. بدون نیروهایشان رفتند تا اوضاع را ارزیابی کنند. روستا خالی از سکنه بود. اوضاع را که مساعد دیدند، عمار رفت سراغ نیروها تا آنها را به روستا بیاورد. اسماعیل و علی همدیگر را پیدا کردند. نزدیکی های صبح بود، اسماعیل گفت:
« علی بیا بریم اینجا یه مسجده ، نمازمون رو بخونیم.»
چشمشان به اسم مسجد افتاد. مسجد علی بن ابیطالب. اسماعیل گفت:« چه جالب! توو یه روستای سنینشین اسم مسجد علی بن ابیطالبه.»
علی سرش را بلند کرد و به نام مسجد نگاه کرد. یک لحظه احساس کرد چیزی با سرعت از کنار گوشش رد شد. به اسماعیل نگاه کرد. او هم متوجه شده بود. مسجد سر روستا و روی بلندی بود. از بالا به پایین که نگاه کردند، دیدند نیروهای خودشان به خیال اینکه علی و اسماعیل دشمن هستند، به سمتشان تیراندازی میکنند. سریع به طرف مسجد برگشتند و پناه گرفتند. به عمار بی سیم زدند و جریان را گفتند. خطر که از سرشان گذشت، وارد روستا شدند. یکی از خانههای آنجا را به عنوان مقرشان انتخاب کردند. علی به خاطر شناسایی شب قبل در باران، سرمای بدی خورده بود. کمی از قرصهایی که زینب برایش گذاشته بود، خورد اما افاقه نکرد. با آن هم کارهایش را انجام میداد، اما از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. سیدمحسن چند روزی بود که به دلیل درگیری در عملیات از علی خبر نداشت. سرماخوردگی اش را که دید علی را درمانگاه برد. روی تخت دراز کشیده بود و نگاه تب دارش را به سید دوخت:« بالاخره به اون چیزایی که دوست داشتم رسیدم. بالاخره خدا مزد گریه هام رو داد.»
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_دو
سید لبخندی زد:« به چی رسیدی؟»
اینجا همه کار کردم سید.با همه سلاحی تیراندازی کردم. تمام آموزش هایی که تو این همه مدت دیده بودم، کتابایی که خونده بودم، همه و همه واقعی اتفاق افتاد. تمام اون شرایط سختی که برامون فراهم می کردن، همه اش اینجا جواب داد.
_ بله، آوازه خوش رقصیات توی میدون نبرد به گوشمون رسیده آقا روح الله! خوشحالم به چیزایی که میخواستی، رسیدی.
روح الله همان شب با زینب تماس گرفت. صدایش گرفته بود. وقتی زینب گوشی را با سرفه جواب داد، روح الله گفت:« تو هم سرما خوردی؟»
_ آره. چه سرمای بدی خوردم. ده روزه مریضم. تو هم سرما خوردی؟ صدات گرفته.
روح الله خندید و گفت:« بازم دوتایی باهم سرما خوردیم. یادته هر وقت تو مریض می شدی، منم مریض میشدم. الانم با اینکه اینقدر از هم دوریم، باز هم با هم سرما خوردیم.»
_ آره، از بس که بهت وابسته ام. خیلی مراقب خودت باش. قشنگ استراحت کن خوب بشی.
_ استراحت چیه؟! اینجا اینقدر کار هست که فرصت استراحت نیست. داروهایی رو که برام گذاشتی خوردم. الانم با سید اومدیم درمانگاه. نگران نباش. زود خوب میشم. زینب مامانت دم دسته؟ می خوام باهاش صحبت کنم.
_ آره، اتفاقا خیلی دلش برات تنگ شده. الان گوشی رو می دم بهش. روح الله سلام علیک گرمی کرد و گفت:« حاج خانوم می خوام تنها باهاتون صحبت کنم. لطفاً برید تو اتاق.»
خانم فروتن دلش لرزید، اما به روی خودش نیاورد « خیر باشه روح الله جان، چی شده؟ صدات چقدر گرفته.»
_ نه چیزی نیست. کمی سرما خوردم.
بعد هم بی مقدمه ادامه داد:
_ حاج خانوم خواستم بگم زینب قبل از ازدواج با من پیش شما بود، بعد از ازدواج با من باز همه همش پیش شما بود. من نتونستم داماد خوبی برای شما باشم، شوهر خوبی هم برای زینب نبودم، تو این مدت خیلی اذیت شد. میخواستم بگم اگه برای من اتفاقی افتاد، زینب رو شوهر بدید. یه شوهر خوب که قدرش رو بدونه و خوشبختش کنه.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
🌸🌸 ساعت عاشقی 🌸🌸
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
🍃 🌸 |@mahdiavaran|
•°🚙📮°•
❄️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج بفرست ❄️
💌#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
📨@mahdiavaran♡
🤲🏻شادی عزیزان سفر کرده بلند صلوات 🤲🏻
🖤 اَللٰهُّمَ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤