#با_موسی_بن_جعفر
#مطاعن_دشمنان
#25رجب
◾️ #بنی_العباس_آگاه_به_مقامات_اهل_بیت_ع
👈🏼👈🏼 #سفیان_بن_نزار میگوید:
روزی به حالت احترام پشت سر مأمون ایستاده بودم، مأمون رو کرد به حضار وگفت: آیا میدانید چه کسی تشیع را به من آموخت؟
همه گفتند: نه! نمیدانیم!
مأمون گفت: پدرم هارون الرشید مرا شیعه کرد!
حاضران دربار گفتند: چطور؟ هارون رجال اهلبیت را میکشت وبا این وصف چگونه ممکن است، او شما را شیعه کرده باشد؟!
➖ مأمون گفت: آری او بخاطر پیشرفت وتحکیم مقام سلطنت اقدام به کشتن اولاد پیغمبر میکرد، زیرا گفتهاند: الملك عقیم.
سپس مأمون ماجرای تشیع خود را اینطور شرح داد:
➖ «من در یکی از سفرهای حج پدرم هارون الرشید همراه وی بودم. چون به مدینه رسیدیم، جلوس نمود و بمردم به ارعام داد و بدربان خود گفت بهر یک ازفرزندان مهاجرین وانصار ورجال مـکه ومدینه وبنیهاشم وسایرقریش کـه بملاقات من میآیند بگو هنگامی که ب من واردمیشوند قبل از هر چیز نسب خود را بازگو کنند تا من آنها را بشناسم.
دربان هم بـه مـردم یـادآور می شد وهر کس داخل می گردید میگفت: من فلانی فـرزند فـلانی هستم و نسبت خود را تا جد اعلایش که از اصحاب پیغمبر بودند برمیشمرد، و هارون هم بهر یک به میزان شرافت و سـابقه مـهاجر و خـدمات پدرانشان از دویست تا پنج هزار اشرفی میداد.
➖ سپس مأمون گفت: روزی مـن پهلوی پدرم هارون ایستاده بودم دیدم #فضل_بن_ربیع دربان آمد و گفت:
یا امیرالمؤمنین! شخصی بر در ایستاده میگوید: مـن #مـوسی_بن_جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بـن ابـیطالب(علیهمالسلام) هستم. پدرم فیالفور رو کرد به من و برادرانم محمد امین و ابراهیم مؤتمن و سایر افسرانی که پشتسر او ایـستاده بـودیم و گـفت: مواظب خود باشید مبادا حرکات ناشایسته از شما سر زند. سپس به دربان گفت: بـگو هـمانطور کـه سوار است وارد شود.
➖ ناگاه پیرمرد را که از بسیاری شب زندهداری و عبادت چهرهای زرد و بدنی نحیف داشـت در مـقابل خـود دیدیم، چون چشم وی به پدرم هارون افتاد، خواست از الاغی که بر آن سوار بود فرود آیـد، ولی پدرم بـانگ زد و گفت:
نه بهخدا نمیگذارم پیاده شوید، باید سواره جلو آمده در روی فرشهای سلطنتی مـن فـرود آئیـد.
➖ دربانان نیز از پیاده شدن او جلوگیری کردند، ما همه با دیدهی عظمت به وی مینگریستیم و او هـمچنان سـواره میآید تا به روی فرش سید و سرهنگان دور او را گرفتند و با این تشریفات پیاده شد.
➖ در ایـن وقت پدرم هـارون از جـای برخاست و جلو رفت و از وی استقبال نمود و روی و دیدگانش را بوسید و دستش را گرفته به صدر مجلس آورد و پهلوی خود نشانید و بـا وی به گفتگو پرداخت و احوال او را جویا میشد.
سپس پرسید: کسانی که از پرتو وجود شما نان میخورند چقدرند؟
فرمود: بـیش از پانـصدنـفر میباشند.
هارون پرسید: اینها همه فرزندان شما هستند؟ فرمود: نه اکثر آنها خدمتگذاران من میباشند. فرزندان مـن پسـر ودخـتر سی وچند نفر هستند.
گفت: چرا دختران را به پسر عموهایشان تزویج نمیکنی؟
فرمود: چـندان دسـترسی به این کار ندارم.
پرسید: ملک و مزلعه شما چه وضعی دارد؟
فرمود: گاهی حاصل میدهد وگاهی نمیدهد. پرسید: هـیچ قـرضی داری؟
فرمود: آری.
گفت: چقدر است؟
فرمود: تخمینا ده هزار دینار.
هارون گفت: پسر عمو! من آنقدر ثـروت بـه شما میدهم که پسران را داماد ودخترانت را شوهر دهـی و مـزرعه خـود را تعمیر کنی.
حضرت فرمود: خداوند بر والیـان وسـران قوم واجب کرده است که تهیدستان را از خاک بردارند و وامهای آنها را بپردازند وصاحبان عـیال را دسـتگیری نمایند و برهنگان را بپوشانند، وبه آنها کـه گـرفتار محنت وتنگدستی هـستند، نـیکی ومحبت کنند، واین کارها بیش از هـرکس امـروز از تو انتظار میرود که انجام دهی.
هارون گفت: قول میدهم که آنـچه فـرمودی انجام دهم.
➖ آنگاه حضرت برخاست کـه مراجعت نماید، پدرم نیز بـرخاست و چشمان و روی او را بوسید سپس روی بـه من و امین و مؤئمن کرد و گفت:
بروید رکاب بگیرید وآقا وعموی خود را سوار کنید و لباسش را مرتب نمائید و او را تا در منزل مشایعت کنید. مـا نـیز چـنین کردیم.
➖ در میان راه حضرت بـطور پنـهانی رو به من نمود و فـرمود:
تو بعد از پدرت هارون خلیفه میشوی! وقتی بخلافت رسیدی نسبت به فرزندان من نیکی کن!
سپس حـضرت را بـه منزل رسانیده و برگشتیم.
➖ من در نزد پدرم بیش از سـایر بـرادرانم جرئت داشـتم. به همین جـهت وقتی مجلس خلوت شـد، گفتم:
یا امیرالمؤمنین! این مرد کی بود که این همه او را بزرگ وگرامی داشتی وبـه احترام او از جـای برخاستی وبه استقبالش شتافیت و او را بر صدر مـجلس نـشاندی و از وی پائیـنتر هـم نـشستی و به ما دسـتور دادی تا رکاب برایش بگیریم و او را سوار کرده تا در خانه بدرقه کنیم؟
ادامه⤵️⤵️⤵️