eitaa logo
کانال ائمه جماعت
1.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
3هزار فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️ 👈🏼👈🏼 میگوید: روزی به حالت احترام پشت سر مأمون ایستاده بودم، مأمون رو کرد به حضار وگفت: آیا می‌دانید‌ چه‌ کسی تشیع را به من آموخت؟ همه گفتند: نه! نمیدانیم! مأمون گفت: پدرم هارون الرشید مرا شیعه کرد! حاضران دربار گفتند: چطور؟ هارون رجال اهلبیت را می‌کشت وبا این وصف چگونه ممکن‌ است‌، او شما را شیعه کرده باشد؟! ➖ مأمون گفت: آری او بخاطر پیشرفت وتحکیم مقام سلطنت اقدام به کشتن اولاد پیغمبر میکرد، زیرا گفته‌اند: الملك عقیم. سپس مأمون ماجرای تشیع خود را‌ اینطور‌ شرح‌ داد: ➖ «من در یکی از‌ سفرهای‌ حج‌ پدرم هارون الرشید همراه وی بودم. چون به مدینه رسیدیم، جلوس نمود و بمردم به ارعام داد و بدربان خود گفت بهر یک‌ از‌فرزندان‌ مهاجرین وانصار ورجال مـکه ومدینه وبنی‌هاشم وسایر‌قریش‌ کـه بملاقات من می‌آیند بگو هنگامی که ب من واردمیشوند قبل از هر چیز نسب خود را بازگو‌ کنند‌ تا‌ من آنها را بشناسم. دربان هم بـه مـردم یـادآور می شد‌ وهر کس داخل می گردید می‌گفت: من فلانی فـرزند فـلانی هستم و نسبت خود را تا جد اعلایش که از اصحاب‌ پیغمبر‌ بودند‌ برمی‌شمرد، و هارون هم بهر یک به میزان شرافت و سـابقه مـهاجر و خـدمات‌ پدرانشان‌ از دویست تا پنج هزار اشرفی می‌داد. ➖ سپس مأمون گفت: روزی مـن پهلوی پدرم هارون ایستاده بودم‌ دیدم‌ دربان آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین! شخصی بر در ایستاده‌ می‌گوید‌: مـن‌ بن محمد بن علی بن حسین بن علی بـن ابـیطالب(علیهم‌السلام) هستم‌. پدرم‌ فی‌الفور‌ رو کرد به من و برادرانم محمد امین و ابراهیم مؤتمن و سایر افسرانی که پشت‌سر او‌ ایـستاده‌ بـودیم و گـفت: مواظب خود باشید مبادا حرکات ناشایسته از شما سر زند. سپس به دربان‌ گفت‌: بـگو‌ هـمانطور کـه سوار است وارد شود. ➖ ناگاه پیرمرد را که از بسیاری شب زنده‌داری‌ و عبادت‌ چهره‌ای زرد و بدنی نحیف داشـت در مـقابل خـود دیدیم، چون چشم وی به پدرم‌ هارون‌ افتاد‌، خواست از الاغی که بر آن سوار بود فرود آیـد، ولی پدرم بـانگ زد و گفت‌: نه‌ به‌خدا نمی‌گذارم پیاده شوید، باید سواره جلو آمده در روی فرشهای سلطنتی‌ مـن‌ فـرود‌ آئیـد. ➖ دربانان نیز از پیاده شدن او جلوگیری کردند، ما همه با دیده‌ی عظمت به وی‌ می‌نگریستیم‌ و او‌ هـمچنان سـواره می‌آید تا به روی فرش سید و سرهنگان دور او را گرفتند‌ و با‌ این تشریفات پیاده شد. ➖ در ایـن وقت پدرم هـارون از جـای برخاست و جلو رفت و از وی استقبال‌ نمود‌ و روی و دیدگانش را بوسید و دستش را گرفته به صدر مجلس آورد و پهلوی خود‌ نشانید‌ و بـا وی به گفتگو پرداخت و احوال او را جویا‌ می‌شد‌. سپس‌ پرسید: کسانی که از پرتو وجود شما نان میخورند‌ چقدرند؟ فرمود: بـیش‌ از پانـصدنـفر می‌باشند. هارون پرسید: اینها همه فرزندان شما هستند؟ فرمود: نه اکثر آنها‌ خدمتگذاران‌ من می‌باشند. فرزندان مـن پسـر‌ ودخـتر‌ سی وچند‌ نفر‌ هستند‌. گفت: چرا دختران را به پسر‌ عموهایشان‌ تزویج نمیکنی؟ فرمود: چـندان دسـترسی به این کار ندارم. پرسید: ملک و مزلعه شما چه وضعی‌ دارد؟ فرمود: گاهی‌ حاصل میدهد وگاهی نمیدهد. پرسید: هـیچ‌ قـرضی داری؟ فرمود: آری. گفت: چقدر‌ است؟ فرمود: تخمینا‌ ده هزار دینار. هارون گفت‌: پسر‌ عمو! من آنقدر ثـروت بـه شما میدهم که پسران را داماد ودخترانت را شوهر‌ دهـی‌ و مـزرعه خـود را تعمیر کنی‌. حضرت‌ فرمود‌: خداوند بر والیـان‌ وسـران‌ قوم واجب کرده است‌ که‌ تهی‌دستان را از خاک بردارند و وامهای آنها را بپردازند وصاحبان عـیال را دسـتگیری نمایند‌ و برهنگان‌ را بپوشانند، وبه آنها کـه گـرفتار محنت‌ وتنگدستی‌ هـستند، نـیکی‌ ومحبت‌ کنند‌، واین کارها بیش از‌ هـرکس امـروز از تو انتظار می‌رود که انجام دهی. هارون گفت: قول می‌دهم که آنـچه‌ فـرمودی‌ انجام دهم. ➖ آنگاه حضرت برخاست کـه‌ مراجعت‌ نماید‌، پدرم‌ نیز‌ بـرخاست و چشمان و روی‌ او‌ را بوسید سپس روی بـه من و امین و مؤئمن کرد و گفت: بروید رکاب بگیرید وآقا وعموی خود را‌ سوار‌ کنید‌ و لباسش را مرتب نمائید و او را تا‌ در‌ منزل‌ مشایعت‌ کنید‌. مـا‌ نـیز چـنین کردیم. ➖ در میان راه حضرت بـطور پنـهانی رو به من نمود و فـرمود: تو بعد از پدرت هارون خلیفه میشوی! وقتی بخلافت رسیدی نسبت به فرزندان من نیکی‌ کن! سپس حـضرت را بـه منزل رسانیده و برگشتیم. ➖ من در نزد پدرم بیش از سـایر بـرادرانم جرئت داشـتم. به همین جـهت وقتی مجلس خلوت شـد، گفتم: یا امیرالمؤمنین! این مرد کی‌ بود‌ که این همه او را بزرگ وگرامی داشتی وبـه احترام او از جـای برخاستی وبه استقبالش شتافیت و او را بر صدر مـجلس نـشاندی و از وی پائیـن‌تر هـم نـشستی و به ما دسـتور‌ دادی تا رکاب برایش بگیریم و او را سوار کرده تا در خانه بدرقه کنیم؟ ادامه⤵️⤵️⤵️