eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
636 دنبال‌کننده
251 عکس
272 ویدیو
7 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب البته هر سه کلیپ بالا از نوع حماسی عراق هست در زمان جنگ
سلام. من حمید قربانی هستم در کانال "نَوایِش"👇 ✅️ برای شما بهترین و جذابترین کتاب‌ها رو صوتی میخونم، شما فقط گوش بدید🎧👌 ✅️ ترجمه مناجاتهای صحیفه سجادیه و مناجاتهای زیبای اهل بیت (ع) رو میخونم🎙 ✅️ منتخب زیباترین پاراگرافها، از بهترین کتابها رو مینویسم 📖 ✅️ عکس‌نوشته‌های جذاب 📜 ✅️ پادکست‌های کوتاه و جذاب 🎵 "نًوایِش" : بهترین و باکیفیت‌ترین کانال کتاب صوتی در ایتا😍👌💯 لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/911016779C6121ae21ee
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۴۹ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا حالا اینجا که ما آسایشگاه ۴ بودیم خبرهای دروغ و راستی رو از تلویزیون عراق پیگیری میکردم ...خب برای یک اسیر هیچ خبری خوش‌تر از پایان جنگ نبود😳 البته بماند که در روز های پایانی جنگ... عراق حملات و پاتک های زیادی رو در جبهه های جنگ انجام داد و اغلب مناطقی رو که از دست داده بود دوباره بدست آورد مثل: منطقه فاو و جزایرمجنون و منطقه شلمچه و...🥴 اما در این راستا منافقین یعنی همون دارودسته رجوی هم بیکار ننشستند و با حمایت عراق از سمت جنوب غرب یعنی کرمانشاه از پشت خَنجر خودشون رو زدند اما به حول و قوه الهی سرکوب شدند 😜 خوب یادم میاد از گوینده تلویزیون عراق یعنی همان سیمای مقاومت منافقین شنیدم که میگفت نیروی هوای🛬 و هوانیروز🚁 ارتش ایران نیروهای مارو زمین گیر کرده 😝 بهرجهت اعلام پایان جنگ و استقرار نیروهای سازمان ملل در مرزهای بین المللی رو ما از تلویزیون عراق شنیدیم و شاید بهترین خبر خوشی که ما در طول اسارت شنیده باشیم همین خبر بوده😊 حالا نگهبانهای عراقی که خیلی خوشحال بودند ماهم خوشحال بودیم اما دو طرف بر این باور بودیم که شاید تا چند ماه آینده تبادل اُسرا انجام بشه بر همین اساس فشارهای روحی روانی و ضرب وشتم ها یه مقدار کمتر شد🙃 تلویزیون عراق هم یه پُشت بِزن و برقص بود ..حالا نمیدونم چی شد که چند نفر از ما رو بردند بند ۴ آسایشگاه ۱۱ مسئول آسایشگاه یکی از برادران بسیجی اهل همدان به نام خیرالله بود🌹 وقتی ما اومدیم بند ۴ احساس کردیم یه جوّ سنگین و خفقانی وجود داره و مثل اینکه فشارهای روحی و روانی اینجا خیلی بیشتر هستش😔 حالا نمیدونم چرا وقتی ما اومدیم بند ۴ عراقیها توی صف آمار به نظام جمع ما گیر سه پیچ می‌دادند😖 از این جهت یکی از مسئول آسایشگاهای بند ۳ به نام ناصر که عرب زبان بود و اهل خوزستان اومد که با ما تمرین کنه ...حالا یعنی بهتر بتونیم به چپ چپ و یا به راست راست رو انجام بدیم 🥴 نمیدونم والا این ناصر لُکنت زبان داشت یا واقعاً خودشم کاربلد نبود ..وقتی فرمان به چپ چپ میداد ما درست متوجه نمی‌شدیم یه تعداد به راست راست بودیم یه تعداد اصلا انجام نمی‌دادند نگهبانها هم عصبانی !!! ما را دِ بزن 😂که پدرسگ ها شما چند ساله اسیرید چرا نظام جمع درست بلد نیستید؟؟🙃 یکی از اُسرا به نگهبانها گفت این ناصر بلد نیست صحیح فرمان بده به کسی دیگه بگید بیاد🥴 آقا خیرالله رو گفتند تو فرمان بده !!! خیرالله هم صداش بلند و فصیح بود.. شروع کرد به فرمان دادن... خُب ماهم دُرست انجام می‌دادیم ..دیگه از کتک نجات پیدا کردیم😉 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
آزاده شهید مظلوم مرتضی عبداللهی اهل تهران که در اردوگاه ۱۱ تکریت عراق بر اثر بیماری اسهال به شهادت رسید. @nurian_khaterat
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۵۰ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا حالا اینجا که من بند ۴ آسایشگاه ۱۱ بودم با یه نفر از بچه های نجف آباد به نام محمود کریمی که سرباز ارتش بود آشنا شدم..محمود کریمی مسئول پاشیدن آب بود روی حیاط خاکی اردوگاه 😊 حالا آب از کجا میاورد؟؟؟ یه حوض آب توسط مرحوم مهندس اسدالله خالقی وسط بند ۳ و ۴ ساخته شده بود محمود کریمی یه سطل ۳۰ لیتری داشت اونو پُر آب میکرد و با یک سطل ۳ لیتری کوچک از داخلش آب برمی‌داشت و آب پاشی میکرد💦 به محمود گفتم منم بیام کمکت بدم گفت باشه بیا ..آخه من همشهریش بودم و تازه باهم آشنا شده بودیم🌺 محمود به من گفت ۵ نفر از بچه های نجف آباد به نام سیدمهدی کافی موسوی و جعفر قربعلی و مرتضی ابوطالبی و محسن مردانی و فضلل الله کیانی توی بند ۳ آسایشگاه ۸ هستند همه اینها کربلا ۴ اسیر شده بودند😔 من قبلش توسط یکی از اُسرا به نام مجید نصیری که گال (جرب ) گرفته بود و اومده بود بند ۲ فهمیده بودم ...خیلی دنبال بودم یه جوری برم باهاشون ارتباط بگیرم🥴 یه نگهبانی بود اگه اشتباه نکنم اسمش نوفل بود رفتم پیشش خبردار پا کوبیدم و گفتم سیدی اجازه هست من برم با دوستهام یه سلام و احوال پرسی کنم؟؟ گفت یالا روه سریع اِرجع 😡 آقا منم خوشحاااال رفتم از پشت پنجره باسید مهدی و محسن مردانی یه ارتباط کوچک و دست رو بوسی و سریع برگشتم🥰 چون اوایل آتش بس بود عراقی ها یه کم تُرمز فشارهاشون رو کم کرده بودند یکی از اُسرا بند ۴ به نام احمد اهل کرمانشاه معروف به احمد کُرده این بنده خدا رفته بود یواشکی که نگهبان نفهمه یه دونه خیار از باغچه اردوگاه چیده بود 😏 نگهبان نوفل دیده بود آقا این بنده خدا رو برده بود اون پُشت سمت آشپزخونه و حدود ۷۰ کابل روی کمرش زده بود احمد بدنش کبود و سیاه شده بود😢 عصر موقع آمار وقتی افسر عراقی به نام شلال اومد آمار بگیره احمد پاشد شکایت نگهبان نوفل رو به افسر شلال کرد که مگر جنگ تمام نشده؟؟ افسر گفته بود چرا چطور مگه؟؟ احمد گفته بود سیدی من یک خیار از باغچه چیدم ببین نگهبان نوفل بامن چه کرده و بدنشو نشون افسر شلال داده بود🤨 خُب عراقیها فکر کرده بودند الان که جنگ تمام شده ممکنه چند وقت دیگه تبادل اُسرا بشه و براشون دردسر بشه به همین خاطر احمد کُرده رو فرستادند بیمارستان جهت درمان 😪 بعدشم نوفل رو برده بودند اون پشت سمت آشپزخونه و کرده بودندش داخل یک گونی بزرگ و درشو بسته بودند و به نگهبانهای دیگه گفته بودند بزنیدش...وقتی یه دو روز بعدش نگهبان نوفل اومد داخل بند ۳و۴ یه قیافه دَرهَم و عصبانی داشت مشخص بود که کتک مفصلی خورده😝 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 جملات عجیبِ لحظاتی قبل از شهادت شهید سعید مریدی رئیس پلیس مبارزه با مواد مخدر شهرستان رودان استان هرمزگان که ۲۲ فروردین در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسید! ♦️جملاتی که تداعی گر این صحبت های شهید آوینی است که فرمود: «ساعتی بیش به شروع حمله نمانده است و اینجا آیینه تجلی همه تاریخ است. چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست. چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست. همه تاریخ اینجا حاضر است. «بدر» و «حنین» و «عاشورا» اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد. این شاید که گفتم از دل شکاک من است که برآمد؛ اهل یقین پیامی دیگر دارند.» 🔸آری، سعید هم نشان داد که از اهل یقین بود و پیامی دیگر داشت... @nurian_khaterat 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 استوری| . 🔹روايتي از درب منزلی که ۴۳ساله بازه ... "مادری که هر لحظه چشم به راه و گوش به صدای پوتین آمدنش دارد ... " 🌹 همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# سلام و عرض ادب و احترام🌹 مستند دفاع مقدس🌹 در این رزم بودیم و خواهیم بود؛ ضرر کرد انکه رهش کج نمود!🌹 ویدیو فوق بخشی از عملیات والفجر ۸ و تصرف فاو است. جاده فاو به بصر ه بسمت کارخانه نمک،۶ ماه قبل از اغاز این عملیات نیروهایی عمل کننده وارد این منطقه شدند،هیچ کدام از این افراد تا شب عملیات بعلت محرمانه ماندن اطلاعات به عقب برنمی گشتند،این عملیات از شروع تا پایان بیش از ۹۰روز طول کشید،در این ۹۰روز تمام‌ نیرو ها و لشگر هایی عراق شب و روز پاتک می زدند که شهر فاو را باز پس بگیرند،این صحنه اخرین پاتک گارد ریاست جمهوری عراق است که اخرین تلاش خوش را انجام داد،در این صحنه مشاهده بفرماید،فرمانده و نیرو هایی تحت امرش زیر۲۵سال دارند،جالب اینجاست در ان صحنه که هیچ امیدی به زنده ماندن نبود وقتی بچه ها ارپی جی زن جهت شکار تانکها جلو می رفتند فرمانده به فکر بیت المال بوده،می گوید مواظب مهمات باشید هر گلوله یک تانک @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۱ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا حالا یه روزی یکی از نگهبانهای بند ۴ اومد دَم آسایشگاه ۱۱ و به خیرالله مسئول آسایشگاه گفت یک نفر مخالف (نافرمان) رو می‌خواهیم بفرستیم بند ۲ یک نفر رو معرفی کن 🥴 از بَس فضای بند ۴ سنگین بود من به خیرالله گفتم منو بفرست ..خیرالله یه مکثی کرد!!! آخه من مخالف که نبودم🤥 راضی شد و به نگهبان گفت : سیدی هذا..( یعنی این ) نگهبان به من گفت یالا سریع اُخرُج منم خوشحاااال وسایل شخصی ام رو برداشتم اومدم بیرون همراه نگهبان اومدم بند ۲ و دوباره آسایشگاه ۴ حالا اینجا که من آسایشگاه ۴ بودم در طول این ۳۸ ماه اسارت عراقیها به من یک عدد شورت🩳 یک دست لباس راحتی و یک عدد حوله و یک دست لباس زرد رنگ مخصوص اسارت دادند.. که اون لباس راحتی مخصوص داخل آسایشگاه بود و لباس اسارت زرد رنگ مخصوص بیرون و محوطه اردوگاه بود که علامت انگلیسی روش بود یکی روی سینه سمت راست و یکی هم روی پُشتش pw مخفف پرزونر وار یعنی اسیر جنگی سمت چپ لباس روی دَر جیب هم اسم خودم و پدرم و پدر بزرگم و فامیلم رو با نخ و سوزن حالت گلدوزی نوشته بودم🥴 حالا اون لباس راحتی و شورت رو از بَس که زیاد شُسته بودم پوسیده شده بود همراه با پارگی های زیاد.. خب سوزن نخ 🪡داشتیم چون بهمون داده بودند اما وصله پیراهن و شلوار و شورت نداشتم 😒 آقا منم شروع کردم از سر آستین پیراهن کوتاه میکردم و هر کجای پیراهن پاره بود وَصله میزدم یا از سر پاچه های شلوار راحتی کوتاه میکردم و به جاهای دیگه وصله میکردم..اما شورت رو نمیشد کاریش کرد😂 باید از کسی یه تکه پارچه میگرفتم که واقعاً توی اون شرایط کمیاب بود..شلوار راحتیم یه پاچه اش تا سر زانوم بود یه پاچه اش تا زیر زانو😂 پیراهنم هم تقریباً نصف آستینی شده بود یه موقع شِمُردم دیدم پیراهن و شلوار راحتیم تقریبا حدود ۶۰ وصله داشت و دو لایه وصله روی هم بود و شورتم حدود ۳۵ وصله داشت که هر کدوم یه رنگی بود چون از دیگر اُسرا گرفته بودم ..یادم میاد یه روزی به محمدرضا حبیب الهی همشهریم گفتم ببین این وصله های شورت منم هر کدوم یه رنگیه و هر رنگش نشان پرچم یه کشوریه🥴😂 آخه لباسهای راحتی همراه با شورت رو ما بیشتر میشُستیم و بعد هم که روی سیم خاردارهای جلوی آسایشگاه پهن میکردیم موقع برداشتین سیم های خاردار باعث بیشتر پارگی لباسها می‌شد 😒 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۲ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا زمانی که ما آسایشگاه ۴ بودیم یه روزی سرهنگ عراقی فرمانده اردوگاه اومد داخل اردوگاه 👨‍✈️ ما هم نشستیم صف آمار شروع کرد به صحبت کردن که : بله شما میهمان ما هستید و ما و می‌خواهیم رسم مهمان نوازی رو بجا بیاریم و سیدالرئیس صدام حسین دستور دادند برای شما آبسردکن بیاریم🥴🥴 البته حرف مُفت میزد اصلاً دستور صدام نبود... منِ اسیر فلک زده ساده لوحِ زود باورکن پیش خودم گفتم آخ جون از این به بعد همیشه آب سرد داریم و از این شرایط بَد نجات پیدا میکنیم😒 یه موقع گفت از هر آسایشگاه یه نفر بیاد آبسردکن ها رو از داخل ماشین بیاره ...آقا من پیش خودم گفتم آبسردکن که سنگین وزنه یک نفر توانشو نداره بیاره🙃 بهرجهت از هر آسایشگاه یه نفر رفت ...حالا منم سَرک میکشیدم ببینم اینها چطور آبسردکن هارو میارند😳 یه موقع دیدم اِیی بابا اینها یک یه حُبانه (آبسردکن سفالین) دستشونه دارند میاند ... بعد نگاه کردم دیدم ایی خاک بر سَرشون کنند این حُبانه ها که شیر هم ندارند☹️ هیچی دیگه سرهنگ با هزار مِنت و سُنت آبسردکن هارو تحویل داد و رفت ...آقا بعدش مادیدیم اینجوری که نمیشه از اینها استفاده کرد هم تَهشون باریک بود روی زمین بَند نمی‌شدند باید براشون چهارپایه تعبیه می‌شد و هم براشون شیر تهیه میکردیم 😒 مسئول آسایشگاها به مسئول بند سید امجد گفتند که سیدی اینهارو اینجوری نمیشه استفاده کرد!!! گفت چرا؟؟ بهش گفتند اینها چون تَهش باریکه می اُفته زمین میشگنه و باید بهشون شیر بزاریم که کسی دستشو توی آب نزنه🤨 گفت شیر نداریم اما چهارپایه رو راضی شد که از آهنگری اردوگاه تهیه کنند ..جلوی توالت و حمام بند ۱ و۲ یه دستشویی بود که اُسرا بعد توالت رفتن دستهاشون رو با آب و صابون میشستند یا بعد از حمام شورت هاشون رو یه آب کفی میزدند 😏 مسئول آسایشگاه به سید امجد گفتند : سیدی اجازه بده چند تا از این شیر آب‌هایِ دستشویی رو باز کنیم و به این حُبانه ها قرار بدیم...گفت مِیخالف ( اشکالی نداره )🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
؛🌸﷽🌸 سلام و عرض ادب و احترام 🌹 📌 حبانه ـ آبسردکن اسارت حبانه هر چند دیر به اردوگاه ۱۱ آمد ولی برای اسرا در آن هوای گرم تابستان غنیمتی بود خصوصا در ماه مبارک رمضان و لحظه های افطار. @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۳ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا یه روزی که آسایشگاه ۴ بودیم بعداز ظهری بود گفتند یالا آمار اما سَمت و جهت آمار فرق داشت !!! بین آسایشگاه ۱ و۴ بود رو به درب ورودی 😟 آقا ما نشستیم آمار و حالا متعجب !!! و منتظر که چه خبر شده ؟؟؟ چرا آمار امروز به این سمت هستش؟؟ آقا ما همین جور که به آمار نشسته بودیم دیدیم درب اردوگاه باز شد و چند افسر و سرباز وارد راهرو شدند بعدشم دیدیم یااااا ابوالفضل یاااا خدا به حق چیزهای ندیده یه آخوند وارد اردوگاه شد😇🤣 خدایا این آخوند کجا بوده؟؟ بعد از چند سال چشممان به جمال یه آخوند روشن شد...حالا این آخوند کیی بود؟؟ و چکار داشت توی اردوگاه اُسرای مفقود همه متعجب بودیم🥴 آقایی که شما باشید یه سرگرد بعثی مسئول برنامه بود که یک دستگاه ضبط صوت رو هم همراه داشتند ... یک میز و صندلی دقیقاُ جلوی آسایشگاه ۴ گذاشتند ما هم همگی بصورت منظم رو به جناب آخوند نشسته بودیم😊 من که هَمی ذوق میکردم توی این چندسال آخوند ندیدم الان دارم این جناب رو زیارت میکنم از نزدیک😊 یه موقع ضبط رو روشن کردند که صحبت‌های آخوند رو ضبط کنه و بهش گفتند بفرما شروع کن:: جناب آخوند بسم الله رو گفت و شروع کرد به صحبت کردن به این مضمون که:: بله شما باید صبور باشید و خودتون رو عزیز بدونید و یه کم هم از عراقیها تعریف کرد که شما میهمان برادران عراقی هستید😇🤣 و قدر خودتون رو بدونید و یه قطعه شعر هم خواند که:: سَرم را سَرسَری مَتراش ای استاد سلمانی 🌹 که ماهم در دیار خود سَری داریمو سامانی ..کل حرفهاش کمتر از نیم ساعت بود یه موقع هم گفت اگه کسی سوال شرعی داره بپرسه تا جواب بدم🙃 من پیش خودم میگفتم نکنه این آخوند شیخ علی تهرانی باشه؟؟؟ آخه من قبلا خیییلی زیاد صدای شیخ علی رو در رادیو عراق در اواخر سال ۶۴ توی عملیات فاو شنیده بودم😖 خیییلی آدم بَد دَهن و زبان هَرز بود به حضرت امام و حضرت آقا که اون موقع رئیس جمهور بودند حرفهای زشت میزد هم خودش و هم خانمش هردو پناهنده صدام شده بودند😣 یادمه ما توی خاکریز منطقه فاو بودیم عراق هم پاتک کرده بود آتش درگیری دو طرف خیلی شدید بود من اون موقع فرمانده گروهان بودم یه رادیو کوچک داشتم شیخ علی تهرانی به ما رزمندها بَد وبیراه میگفت..میگفت نمازهاتون باطل هست چون توی خاک غصبی کشور دیگه نماز میخونید🤥🤥 آقا ماهم قاه قاه میزدیم زیر خنده .😂.بعدش میگفت شما از سه طرف محاصره هستید راه فرار ندارید بیائید تسلیم بشید🤫 بعدش خانمش میومد پشت رادیو عراق باز فحش و ناسزا میگفت و حرف شیخ علی رو تکرار میکرد و میگفت شما از چهار طرف محاصره هستید راه فرار ندارید جز تسلیم شدن😶 باز ما دوباره توی اون درگیری شدید میخندیدیم و به شوخی می‌گفتیم بابا شما زن و شوهر حرفهاتون رو یکی کنید تاما بدونیم از سه طرف محاصره هستیم یا چهار طرف😇🧐 آقا یه موقع یکی از اسرا شجاعت به خرج داد و دستشو بلند کرد که سوالشو بپرسه 🌹 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 صنایع دستی اسارت🌹 یک نوع تسبیح از جنس هسته خرما🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۴ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا زمانی که ما آسایشگاه ۴ بودیم یکی از دندانهامون درد گرفت 🦷 و امان مارو بریده بود حالا توی اون وضعیت سخت اسارت هیچی مَرحمی هم وجود نداشت برای تسکین درد ...به جز تحمل😢 یواش یواش اون درد دندان همراه با عفونت شد و فَک پائین من مُتورم شد و به اندازه یه گردو باد کرد و شدت درد چند برابر شد 😔 شبها همراه با آخ و اُخ و گریه بود..یه موقع خبر دادند که آقا یه دکتر دندانپزشک اومده داخل اردوگاه و داخل بهداری مستقر شده👨‍🍳 آقا منم خوشحااال که خدا رو شکر یه دکتری متخصص پیدا شد توی این شرایط سخت🤥 من رفتم پیش اسماعیل چاوشی امدادگر اردوگاه و بهش گفتم دندان درد امانم رو بریده خواهشاً منو بفرست پیش این دکتره یه فکری بحال من بکنه !!! گفت باشه ببینم چند نفر دیگه هستند فردا همگی رو میفرستم ..خب منم خوشحال🥴 آخه ما توی شهرمون یه ضرب المثلی داریم که میگند: هر دردی آدمو میندازه...دندان درد آدمو راه میندازه😂 هرکه هر مرضی داشته باشه می‌خوابه اما از دندان درد مجبوره هِی راه بره🙃 خلاصه فردا صبح ما حدود ۱۰ نفری بودیم اسماعیل مارو بُرد بهداری ماهم جلوی بهداری نشستیم رو زمین ببینیم دکتر چه تجویزی میکنه🥴 آقا من وقتی قیافه دکتر رو دیدم به نظرم اومد انگاری که این بابا تیپش به دکتر دندانپزشک نمیاد بیشتر به یک پرستار میاد😏 نفر اولی من رفتم پیشش گفت بشین رو صندلی ..بعد بهم گفت چِته؟؟ به مترجم که خود اسماعیل بود بهش گفت دندان درد داره!! یه نگاهی به دندان من کرد و دست به آمپول بی حسی شد🤥 من پیش خودم فکر میکردم که حالا میگه این چند کپسول رو بخور تا عفونتش تمام بشه بعد بیا تا دندانت رو بکشم...چقدر من ساده لوحانه فکر میکردم🤨 آقا بهم گفت دهانت رو باز کن منم پیش خودم فکر کردم به جهنم عفونت داره که داشته باشه تحمل میکنم تا دندانم رو بِکشه...همین که آمپول رو زد توی لثه من 💉من شروع کردم به آخ و اُخ کردن و داد زدن 😇 با عصبانیت بهم گفت لا تهجی (ساکت) وقتی آمپول رو زد گفت برو بیرون بشین ..بقیه اُسرا رو آمپول بی حسی زد اونها هم به مصیبت من گرفتارشدند 😟 آقا حالا نوبت کشیدن دندان شد به من گفت بشین دهانت رو باز کن..حالا من مطمئن بودم دندانم بی حِس نشده و حالا هستش که مرگ رو جلو چشم خودم ببینم😔 آقا یه اَنبری بود🎗 برداشت من اسیر فلک زده چاره ای نداشتم جز تسلیم بودن... نگاه کردم دیدم انداخت به دندان من و یه تکان داد من یه دادی زدم و بیهوش شدم😢 یه موقع دیدم اسماعیل چاوشی داره آب میپاشه توی صورتم و منو صدا میزنه..چشمهامو باز کردم هوش اومدم😥 دکتره با غضب بهم گفت گُم یالا روه (بلند شو یالا برو) بلند شدم زبان مالیدم جای دندانی که درد داشت دیدم دندان رو کشیده اما نامرد بی‌شرف لثه منو پاره کرده بود😔بازم راضی بودم پیش خودم فکر میکردم که از دندان درد راحت شدم حالا نگو که اول مصیبت بود😢 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
؛🌸﷽🌸 🕊سلام و عرض ادب و احترام🌹 تصویر گرافیکی از اردوگاه ۱۱ تکریت🌹 کاری از دوستان آزاده🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۵ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا حالا وقتی که ما دندانمون رو کشیدیم اومدیم توی بند و عصری هم آمار شد و رفتیم داخل آسایشگاه حالا هم درد داشت هم خونریزی😢 و درد شدیدتر از قبل بود همراه با سر درد منم هِی راه به راه میرفتم سمت دستشویی داخل آسایشگاه و خون دهانمو تُف میکردم .. تاصبح علی الطلوع کار من شده بود همین!!! یه کم با آب نمک قِرقِره کردم باز فایده نکرد🥴 صبح اومدیم بیرون از اون اُسرای دیگه که با من بودند وضعیتشون رو سوال کردم ؟؟ آنها هم یا مثل من یا بدتر از من بودند خلاصه کلام تا دو شبانه روز از لَثه من خون میومد بعد احساس کردم سرگیجه گرفتم و چشمهام تار میبینه😔 تازه دهانم هم بوی تعفن میداد کسی نزدیک من نمیومد و دیگران بهم می‌گفتند اُه اُه اُه عجب دهانت بوی بد میده خودم زیاد متوجه نمیشدم😞 رفتم پیش اسماعیل و جریان رو بهش گفتم بهم گفت دهانت رو باز کن ببینم ؟؟ باز کردم گفت اُووووه عجب عفونتی کرده لثه ات گفتم چاره چیه؟؟ گفت فردا با آنهای دیگه میبرمتون دکتر...فرداش باز رفتیم دکتر وقتی معاینه کرد به هر کدوم یه عدد پنی سیلین یک ملیون داد که تزریق کنیم🤨 ماهم خوشحال اومدیم داخل بند ...چند نفر از اسرا از ما سوال جواب کردند ما هم گفتیم پنی سیلین داده دکتر یکیشون وقتی تاریخ انقضاء پنی سیلین رو خواند خندید و به ما گفت پدر آمرزیده ها اینها یک سال از تاریخ انقضاء شان گذشته🙄 من گفتم بی‌خیال اشگال نداره من تزریق میکنم درد و عفونت پدر منو درآورده ...خلاصه پنی سیلین رو تزریق کردم یواش یواش بهتر شدم😉 یه شبی از آسایشگاه ۴ رفتم آسایشگاه ۶ که مهمان محمود کریمی بشم آخه محمود کریمی از بند ۴ اومده بود بند ۲ آسایشگاه ۶... بعد آتش بس عراقی ها یه کم فشارهارو کم کرده بودند و به اُسرا راحت میگرفتند ما هم با موافقت نگهبان عوض و بدل می‌شدیم دو نفری موقتاً به مدت یک شب رفتم مهمانی ☺️ وقتی نگهبانها آمار شب رو گرفتند و درب آسایشگاه رو بستند من دیدم محمودکریمی خیلی دَمق و ناراحته چهار زانو نشست وسط آسایشگاه و یک شمع روشن کردند گفتم می‌خواهید چه کنید گفتند دندان محمود رو عصب کشی کنیم☹️ ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
؛🌸﷽🌸 سلام و عرض ادب و احترام🌹 🎞 تصویری واقعی از محل اسکان اسرای ایرانی و عراقی در دو کشور🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۵۶🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید خُب من دیدم همین جور که محمودکریمی چهار زانو نشسته از درد دندان داره اشگ میریزه😢 یک موقع دیدم یکی از اُسرا یکی از خارهای سیم خاردار رو جدا کرده و اینجا بعنوان وسیله عصب کشی میخوان ازش استفاده کنند..اون سیم رو گرفت روی شمع که روشن بود یه چند دقیقه صبر کرد که خوب داغِ داغ بشه😖 یه موقع به یکی از اُسرا به نام محمود عرب که بچه اصفهان بود اشاره کرد که محمود کریمی رو محکم بگیر...محمودعرب از پشت سر مسلط بر شانه ها و سر محمودکریمی شد و با دوتا دستش محکم فَک پائین و بالای محمود کریمی رو گرفت و بهش گفت دهانت رو باز کن😫 محمود دهانش رو باز کرد منم هاج و واج مونده بودم خدایا اینها چه معامله ای می‌خواند با محمود کریمی بکنند ...یه موقع دیدم یا خداااا یا حضرت عباس سیم که خوب داغ شده بود رو ملایم فرو کرد توی سوراخ دندان محمود کریمی😢 محمود نَعره اش به هوا بود و داد میزد آخخخخخ ...واااای ..طرف که سیم دستش بود گفت خلاص شد خلاص شد عصبشو سوزاندم راحت شدی😂 یادم میاد بعضی مواقع بعضی از اُسرا دِل درد می‌گرفتند و دقیقاُ سر نافشون درد میگرفت 😏 والا نمیدونم این طبابت چه کسی بود اما اِفاقه میکرد..طرف رو میخواباندند و بهش می‌گفتند پیراهنت رو بزن بالا بعد اون طرف که به اصطلاح متخصص کار بود🥴 انگشت اشاره اش رو میکرد داخل سوراخ ناف مریض🙃 و یه کم فشار میداد و شروع میکرد مثل عقربه ساعت دور مریض تاب خوردن😇 خوب که انگشتش جاگیر می‌شد و سِفت و محکم می‌شد می ایستاد و خییییلی یواااش و آرام انگشتش رو به سمت بالا می‌کشید 🧐 یه روزی بهش گفتم داری چکار میکنی ؟؟؟ گفت این دل دردش مال اینه که نافش افتاده منم دارم جا ميندازم نافشو🤨 پیش خودم گفتم بحق کارهای ندیده و مَرض های نشنیده😂 یه بنده خدایی دیگه بود پیرمرد بسیجی و تُرک زبان اهل زنجان بود این پیرمرد 🧔‍♂تِله بِنداز (کسی که شکستگی‌ های بدن رو ترمیم کنه) وقتی اُسرا زیر شکنجه و کتک قُفل بند انگشتان یا پاهشون آسیب میدید یا جابجا می‌شد یه بعضاً در بازی فوتبال🏃 قوزک پاشون آسیب میدید میومدند پیش این پیرمرد اونم یه کم با روغن که از آشپزخونه می‌آوردند ماساژ میداد و قُفل های بند انگشتان دست و پا که جابجا یا آسیب دیده بود رو ترمیم میکرد🥴 یه روزی به یکی از همشهری هاش گفتم این پیرمرد این طبابت رو از کجا یاد گرفته؟؟ گفت توی روستاشون شغلش چوپانی بوده هرموقع یکی از گوسفندان پاهاشون این مشگل رو پیدا میکرده خودش ترمیم میکرده حالا شده استادکار😂😂🥴 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹