eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
636 دنبال‌کننده
249 عکس
269 ویدیو
7 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۶۹ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقایی که شما باشید بهر جهت گچه های سطل توالت رو تمیز تراشیدم و از مسلم گلستان زاده مسئول حمام بند ۱ اجازه گرفتم که سطل رو بزاریم زیر دوش آب گرم حمام...فکرم کنم سطل یک روزی بیشتر توی حمام نبود وقتی آوردیمش من دیدم هنوز یه مقدار بوی ادار میده🥴 به مسئول آسایشگاه گفتم اگه چای داخلش بریزیم بخاطر گرم بودن چای این بوی ادرار چند برابر میشه☹️ گفت چاره چیه؟؟ گفتم یه پاکت پلاستیک نایلونی از نگهبانها بگیر تا بزاریم داخل سطل و به آشپزخونه میگیم برنج رو بریزن داخل این پاکت نایلون داخل سطل و چای رو بریزند توی ظرف های برنج(غصعه) هم برنج ها داخل نایلون بو نمیگیره هم چای میخوریم اما چای سرد میشه که اشکالی نداره این طرح من 🤥🤥 مورد موافقت کل آسایشگاه قرار گرفت..حالا وقت گرفتن شام یا همان افطاری بود.. به اُسرای که مسئول غذا بودند گفتیم که حتماُ به آشپزها گوشزد کنند که برنج رو داخل پاکت نایلون بریزند...اما چشمتان روز بد نبینه وقتی غذا رو گرفتند اومدند ما دیدیم چای رو طبق نظر ما ریختند داخل ظرف های برنج ( غصعه ها) اما پاکت نایلون داخل سطل توالت نیست و برنج هارو ریختند داخل سطل😣 به مسئولین غذا گفتیم پس کو پاکت نایلون ؟؟ چرا برنج رو داخل سطل توالت ریختند؟؟ بچه ها گفتند ما به مسئول آشپزخونه گفتیم اما ظاهراً یکی از آشپزها متوجه نبوده که پاکت نایلون برا چیه و پاکت نایلون رو بر میداره😠 هیچی دیگه !!! موقع افطار وقتی برنج رو کشیدیم داخل بشقاب ها ایی وااااای نگو و نپرس!!! عجیب بوی ادرار با حرارتی که از روی برنج ها بلند می‌شد به مشاممون میرسید🥴 عح عح عح اما ما زبان روزه چاره ای نداشتیم.از سر ناچاری تمام برنج هارو خوردیم🌹 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۰ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا همین جور که قبلاً توضیح دادم به هر آسایشگاه یک عدد حُبانه ( آب سردکن ) دادند اینجا آسایشگاه ۳ یه روز مسئول نظافت آسایشگاه دو نفر از اُسرا بودند یکی بنام عین الله بچه شمال یکی هم رفیقش بنام جواد بچه زنجان... خُب اینها بین خودشون تقسیم کار کرده بودند ..عین الله می‌خواست کف آسایشگاه رو تِی بکشه!!! حالا چه جوری؟؟ یه پارچه خیس کرده بود انداخت روی زمین و دولا شد گوشه های پارچه رو گرفت و از آخر آسایشگاه عقب عقب اومد سمت اول آسایشگاه ...همین جور که عقب عقب میومد..هواسش به عقب نبود که حالا چی پشت سرش هست آقا یه موقع هم باسن مبارکش خورد به حُبانه 😂 و افتاد زمین و بیش از ۲۰ تِکه شد🥴 عین الله دو دستی زد توسرش .. یه موقع مسئول آسایشگاه با چند نفر از اُسرا اومدند و بهرجهت همگی ناراحت که چرا مراقب نبودی؟؟ حالا چکار کنیم دیگه آب سرد نداریم توی این شرایط😣😖 خُب عین الله گفت خودم دُرستش میکنم اُسرا گفتندچیو دُرستش میکنی ؟؟ عین الله گفت حُبانه رو!! اُسرا گفتند چه جوری؟؟ عین الله گفت خیالتون راحت فقط یه میخ نازک و بلند میخوام و یه مقدار سیم مِسی ..مسئول آسایشگاه جریان رو با نگهبان درمیان گذاشت و از نگهبان یه دونه میخ نازک و بلند گرفت و یه مقدار سیم مِسی...حالا من یکی واقعاُ منتظر بودم ببینم عین الله چه جوری میخواد این حُبانه رو تعمیر کنه🧐 هیچی دیگه !! تمام تکه های حبابه رو بُرد آخر آسایشگاه اونجای که استراحت میکرد و با جواد رفیقش شروع کردن به سوراخ کردن لبه های شکستگی‌ حُبانه🌹 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
پندار ما این است که ما مانده ایم و رفته اند. اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند. کجایید شهدا،بفکرمادرمانده ها هستید بدجوری مشغول هستیم (دنیا همه جوری مارامشغول کرده،هرکداممان... التماس دعا شهدا نگاهی شهیدان، زمان را چه ماهرانه به دست گرفتند! التماس دعا الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۱ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا وقتی عین الله لبه های شکستگی‌ حُبانه رو بطور دقیق و منظم سوراخ کرد ..حالا وقت ترمیم و دوختن بود ..که واقعاً شاهکار بود!! اول شروع کرد از پائین حُبابه روی هم و منظم بچینه و از همون پائین باسیم مسی توی سوراخ ها رد کنه و محکم بکشه و بدوزه🥴 چیدمان تکه های شکسته تماماَ منظم روی هم چیده شده و همزمان هم دوخته شد باسیم مسی وقتی کار تمام شد اگه حُبانه رو بعنوان مثال یه آدم حساب میکردی آثار بیش از ۲۰۰ بخیه جراحی روی بدنش بود😂 خُب حالا ما منتظر بودیم ببینیم مرحله بعدی عین الله میخواد چکار کنه!!! آخه برای تمام اُسرا جای تعجب و سوال بود که آخرش چی میشه !!؟؟🥴 یه موقع عین الله به مسئول آسایشگاه گفت برو از عراقی ها یه مقدار سیمان بگیر بیا ..مسئول آسایشگاه گفت سیمان دیگه برای چی میخوای؟؟ عین الله گفت باید تمام دَرز های شکستگی‌ رو با سیمان آب بندی کنم🤨 مسئول آسایشگاه هم از درد ناچاری رفت پیش نگهبان و کل ماجرا رو توضیح داد تا اونو قانع کنه ...خُب بعدش یه مقدار سیمان گرفت و اومد داخل آسایشگاه...حالا ماهم منتظر بودیم ببینیم که شاهکار بعدی عین الله چیه؟؟ دیدیم سیمان هارو آب گرفت و تمیز و مرتب کاملا مالید سطح بیرونی حُبانه بعدشم یه مقدار سیمان دیگه آب گرفت و سطح داخل حُبانه رو سیمان مالی کرد🤫 خُب ظاهر کار نشان می‌داد که حُبانه تعمیر شده و عین الله هم موفق...آقا وقتی که ما حُبانه رو آب کردیم و یه چند ساعتی طبق معمول صبر کردیم تا آبش سرد بشه برعکس دیدیم آبش گرم هستش😂 متوجه شدیم اون سیمان ها تمام روزنه های حبانه رو مسدود کرده و باعث گرم شدن آب شده🙃 یکی از اُسر که مغزش مثل من خیییلی کار میکرد🤥🤥 پیشنهاد داد چای رو از آشپزخونه بگیریم و بریزیم توی حُبانه تا از سطل چای بشه استفاده ای دیگه کرد..این پیشنهاد مورد موافقت قرار گرفت ...آقا وقتی چای رو گرفتیم و ریختیم داخل حبانه بعد اومدیم چای بخوریم دیدیم چای سرد سرد شده ☹️ حبانه ن دیگه بدرد آب سرد میخورد ن دیگه بعنوان منبع چای🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
موانع خورشیدی وسیم های خاردار که درخاطرات ازآنها نام بردم درعملیات والفجر۸ و کربلای ۴ وکربلای ۵ @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۲ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا ما توی بند ۱ و۲ جلوی آسایشگاهامون باغچه بود که عراقی ها اجازه کاشت سیفی جات رو داده بودند البته تخم و بذر اون رو هم در اختیار اَسرا گذاشته بودند یادم میاد یکی از بچه های شیراز معروف به عباس فلاح مسئول کشت و کار در بند ۱ و ۲ بود حالا معمولا محصولاتی که کشت می‌شد: کاهو . خیار . بادمجان . بامیه بود که اغلب چیزی از اینها به ما نمی‌رسید خود عراقی‌ها زَهر مارشون میکردند و میخوردند🥴 جلوی آسایشگاه ۳ بامیه کاشته بودند بوته های بامیه بلند شده بود و درهَم پیچیده بود و یه سایه بان خوبی داشت از این رو وقت های که ما داخل آسایشگاه بودیم و محوطه اردوگاه خلوت و ساکت بود یه گربه🐈 میومد توی این سایه بان دراز کش می‌خوابید و استراحت میکرد آخه مطمئن بود که هیچ کس اذیتش نمیکنه☹️ منم بعضی مواقع میومدم پشت پنجره اول آسایشگاه ۳ و به گربه نگاه میکردم اونم منو بِر و بِر نگاه میکرد😽 حالا من اونو نگاه کن اون منو نگاه کن🥸 بعضی وقتها توی دلم و زیر لبی باهاش حرف میزدم ..بهش میگفتم خوش بِحالت گربه😂 تو آزادی و خیلی راحت زیر سایه خوابیدی و لَم دادی و اینجوری داری منو نگاه میکنی ..منم اینجا اسیرم و گرفتار و معلوم نیست چه سرنوشتی داشته باشم😔 آخه اینقدر فشار های روحی و روانی روی من اثر گذاشته بود که من توی اون سن وسال کم حدود۲۲ سالگی فراموشی و آلزایمر گرفته بودم 😞 اگه کسی از من سوال میکرد چند خواهر و برادر هستید باید یه کم فکر و تاَمل میکردم بعد با انگشتان دستم حساب میکردم ببینم چند خواهر و برادر دارم😒 البته شرایط روحی من اینجور بود برای بعضی ها هم راحت بود.. یه روزی ایام نوروز سال ۶۹ بود قرار شد توی آسایشگاه ۳ سفره هفت سین پَهن کنیم ..یکی از اُسرا مامور شد سبز سفره رو تهیه کنه🍀 آقا حالا یکی از همون روزها من روی سَکو دَم آسایشگاه ۳ نشته بودم و توی حال خودم بودم که دیدم اون اسیری که مامور تهیه سبزه بود یه مقدار علف هَرزه دستش و داره میاد سمت آسایشگاه ۳ و خوشحال که سبزه رو تهیه کرده 🍀☺️ یه موقع من دیدم چند نفر از اُسرا اطرافشو گرفتند و گفتند بیا ببینیم این چه عَلفیه ؟؟؟ آقا هرکسی یه مقدارشو برداشت و بو میکرد ..یکی میگفت نعنا هست بو نعنا میده خلاصه هرکسی چیزی میگفت!!! یه موقع من دیدم اِیی بابا سبزه سفره هفت سین رو خوردند😂 پیش خودم میگفتم عجب آدمهای هستند اینها ..اون بنده خدا هم التماس میکرد بابا من به زحمت این سبزه رو از لای سیم خاردار ها پیدا کردم و جوری که عراقیها متوجه نشوند آوردمش شما هم که خوردید😂 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 🌹جلوه های باشکوه ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس 🌷 رزمنده بسیجی که ۳ برادرش قبلاً به شهادت رسیده اند. 🌷پدر رزمنده ای که دو فرزندش به اسارت مزدوران بعثی عراق در آمده اند. ما مدیون کسانی هستیم که سُفره انقلاب را برای ما پَهن کردن و ما الان از آن سُفره با برکت ارتزاق میکنیم پس باید مراقب باشیم دست نا اهلان به این سُفره با برکت نرسد🌹🌹🌹🌹🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۳🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید حالا دیگه ما مصمم شدیم بدون اینکه عراقیها متوجه بشوند سال تحویل ۶۹ رو سفره هفت سین پهن کنیم 🙃 خُب لوازمات سفره که در شرایط سخت اسارت می‌شد تهیه کرد از این قبیل بود: ۱_ سنگ ۲_ سوزن ۳_ سیم ۴ سبزه ۵_ سطل ۶_ ساعت (ساعت دیواری آسایشگاه ) ۷_ حالا هفتمی رو یادم نیست که چی بودش 🥴 اما اون ساعت تحویل سال که از تلویزیون عراق شبکه فارسی که متعلق به منافقین بود رو ما می‌فهمیدیم خیلی عجیب دلمون می‌گرفت و تمام غم های عالم میومد سَر دِلمان 😢😔 آخه هرکس به فکر گذشته خودش و قبل اسارت فکر می‌کرد مخصوصاً کسانی که متاهل بودند و زن و بچه داشتند خیییلی دلگیر میشدند.. خُب چون سال نو بود ما هم سعی میکردیم یه شیرینی در حد توان خودمون درست کنیم و لذتشو ببریم😋 آخه ما چاره ای دیگه نداشتیم باید با این شرایط خودمون رو وِفق می‌دادیم چون اسیر مفقودالاثر هم بودیم ...خب حالا چه جوری شیرینی تهیه میکردیم ؟؟ یکی از اُسرای خوش ذوق پیشنهاد داد که شیرینی بامیه دُرست کنیم !!!! حالا چه جوری ؟؟ گفت همون نان های (سمون ) عراقی که پُخت خود ارتش عراق بود رو با کارد بِبُریم و در روغن سرخ کنیم بعدش بیندازیم شون داخل آب شکر 😊 این می‌شد شیرینی بامیه یعنی مثل بامیه های که درماه مبارک رمضان همراه با بُقلوا پُخته و تهیه میشه توی شیرینی پزی ها..البته این کار باید با اجازه نگهبانان عراقی و هماهنگی آنها انجام میشد ...چرا ؟؟ چون کارد رو باید از نگهبان می‌گرفتیم و شکر رو هم با اون پولی که ماهیانه می‌دادند خرید میکردیم و با اجازه نگهبانها میرفتیم داخل آشپزخانه..وقتی اُسرا شیرینی بامیه رو تهیه کردند خُب یه مقدارشم دادند به نگهبانها..خب اونها هم برای اولین بارشون بود که از این شیرینی ها زهر مارشون میکردند و میخوردند آقا به دهانشون مزه کرد😂 هر از گاهی سراغ شیرینی بامیه می‌گرفتند که چرا دیگه تهیه نمیکنید☹️ خب وقتی شیرینی رو آوردند داخل آسایشگاه باز اُسرا پیشنهاد دادند که یه چاشنی به این شیرینی اضافه کنیم که خوشمزه تر بشه🌹 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو عمودرویش ؛ همیشه به نیروهای کم سن و سال روحیه می داد ... همرزم و فرزند رشیدش، قاسم او در بهار سال ۱۳۶۷ در پدافندی عملیات بیت المقدس ۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◇ 🍂@nurian_khaterat
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت۷۴🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا وقتی که ما شیرینی بامیه رو توی آشپزخانه اردوگاه دُرست کردیم آوردیم آسایشگاه و حالا یه چاشنی دیگه می‌خواستیم درست کنیم که خوشمزه تر بشه حالا چی ؟؟ و چه جوری تهیه کنیم؟؟ آقا ما شیر خشگ داشتیم.. خُب شکر هم داشتیم ... آقا شیر خشگ هارو غلیظ درست کردیم و یه کم شکر زدیم و خوب هم زدیم به حالت خامه در اومد ..بعدش به هر عدد لقمه بامیه یه مقدار از اون خامه ها مالیدیم ..فکرکنم به هر نفر حدود ۲ عدد رسید جاتون خالی خوردیم . خُب توی این مدت زیاد ما تاحالا اینجوری شیرینی نخورده بودیم ..معده های ما تعجب کرده بود🥴 که آخه اینها دیگه چیه🙃 وایی وایی بعدشم همگی اسهال گرفتیم تا یه مدتی خودمون رو درمان میکردیم ...در زمان جنگ و اوایل آتش بس ما توی بحث نظافت شخصی موظف بودیم سرمون رو هم بتراشیم ☹️ اما این اواخر عراقیها در تراشیدن موی سر زیاد گیر سه پیچ نمی‌دادند 😠 می‌گفتند اگه خواستید موی سراتون رو اصلاح کنید ..حالا یه اسیری بود بچه کاشمر توی بند ۲ بود خب ماهم که بند ۱ بودیم با بند ۲ ادغام شده بودیم این اسیر کاشمری یه شانه و قیچی عراقی‌ها بهش داده بودند که بعنوان آرایشگر سر اُسرا رو اصلاح کنه🥴 این جناب آرایشگر یه قوطی حلب روغن رو از آشپزخونه گرفته بود و بعنوان صندلی ازش استفاده می‌کرد یه تکه پارچه هم داشت که پهن میکرد روی بدن و دور گردن گره میزد که موهای طرف بریزه روش😳 حالا مکان آرایشگری کجا بود؟؟ دقیقا کنار درب توالت سمت چپ نزدیک سیم خاردارها ..یه روزی بهش گفتم پسر تو از کجا آرایشگری رو یاد گرفتی؟؟ خندید گفت از هیچ کجا !! من الکی گفتم آرایشگرم حالا هم می‌بینی که از بس روی سر اُسرا کار کردم کار بلد شدم😂 معمولا نگهبانهای عراقی سعی می‌کردند در حد توانشون فارسی یاد بگیرند حالا توی یاد گرفتن فارسی بیشتر علاقه داشتند فُحش فارسی یاد بگیرند 😏 یکی از این نگهبانها شخصی بود به نام قِیس یه روزی قِیس نگهبان مسئولین غذا بود که ببردشون آشپزخونه که غذا بگیرند ..قِیس خودش از جلو حرکت میکرده اُسرا از پشت سر قِیس به یک ستون حرکت می‌کردند.. قِیس می‌خواسته بهشون فحش بده که مثلاً : پدرسگ ها از پشت سر هم بیائید😖 می‌گفته سگ پدر سگ ..از پشت سر سگ پدر سگ بیائید خودشم نفر اول بود😂 متوجه نبوده که این فحشی که داره میده شامل خودشم میشه🙃 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۵ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا یه روزی توی بند ۱ نزدیک حمام ایستاده بودم دیدم یکی از بچه های شیراز اگه اشتباه نکنم.. از حمام اومد بیرون که لباسشو بپوشه من چشمم افتاد😳 به بدنش دیدم عجب بدنش تیکه پاره شده و چقدر آثار جراحی روی بدنش هست با این سن کم اش به نظرم اومد این جراحی ها کار دکتر های عراقی نیست هرچه هست مال قبل اسارتش هست 🙁 حساس شدم از یکی هم آسایشگاهی هاش سوال کردم که این بنده خدا چرا اینقدر بدنش تکه پاره شده و آثار جراحی داره قضیه چیه؟؟ بهم گفت این بنده خدا قبل اسارتش که توی جبهه بوده شدید مجروح میشه که این آثارش هست و ظاهراً زمانی که می‌رسانندش بیمارستان از شدت جراحات فکر می‌کنند شهید شده😢 به این نتیجه می‌رسند انتقالش بدهند به سردخانه وقتی ظاهراً یه مدتی حدود ۲۴ ساعت یا بیشتر توی سردخانه میونه میاند انتقالش بدهند به عنوان شهید که ببرند شهرستان و دفنش کنند 😔 یه موقع متوجه میشند اون پلاستیک که جلوی صورتش بوده حالت عرق کرده ای هست ..نگو که این بنده خدا از اون تنفس کمی که داشته پلاستیک روی صورتش عرق میکنه 😔 مامور سردخانه حساس میشه و سریع گزارش میده خلاصه کلام دکترها میاند بالاسرش باز معاینه می‌کنند می‌بینند هنوز تنفس داره سریع میبرندش اطاق عمل و جراحیش می‌کنند و از مرگ حتمی نجاتش میدند 😌 و الان سرنوشتش شده اسارت...حالا یه روزی دیگه هم دَم حمام ایستاده بودم دیدم یکی از بچه های شمال که خیلی هم نسبتاً خوش هیکل بود از حمام اومد بیرون که لباسشو بپوشه دیدم اِیی بابا عجب بدنش تیکه پاره شده 😢 از یکی بچه شمالی ها پرسیدم این بنده خدا چرا بدنش اینجوریه ؟؟ و حالت بُریدگی داره ؟؟ گفت مگه نمیدونی؟؟ گفتم نه از کجا باید بدونم!! گفت این بنده خدا یکی از فرمانده گروهان های لشگر ۲۵ کربلا بوده 😘 خلاصه کلام لو میره و عراقیها می‌فهمند که این بنده خدا فرمانده گروهان بود ..نگهبان عدنان نامرد جلاد این بنده خدا رو میبره داخل حمام لُختش میکنه و یه چندتا شیشه نوشابه میشگنه میریزه زمین و این بنده خدا رو میخوابونه روی شیشه نوشابه ها و با کابل شروع میکنه به زدن و شکنجه کردن😢😢 این بنده خدا هم از درد همین جور که تکان می‌خورده شیشه ها بدنشو میبُره و پاره پاره میکنه😢😔 ادامه دارد....🌹 راوی: محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیز خاکی ناب 🌹🌹 قهرمانان این آب و خاک هرگز ازیاد نروند مردان بی ادعا از خطه فارس 🌹🌹 اگر درچهره آنها بنگری مردانگی را خواهی دید ما عزت مان را مدیون آنها هستیم 🌹 فاتحان والفجر ۸🌹🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۶ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا جلوی توالت های بند ۱ و ۲ اُسرا یه گودالی حفر کرده بدند به عمق ۱/۲۰ و دهانه چیزی حدود ۱ متر که در فصل زمستان که بارندگی زیاد می‌شد آب رو به طرف این گودال هدایت میکردند و این آب رو با سطل به پُشت سیم خاردار می‌ریختند که به خارج از اردوگاه بره..حالا یه روی از روزهای سرد زمستان سال ۶۸ بعد از ظهری بود وقت قدم زدن بند یک من دیدم یکی از نگهبانها دو نفر از اُسرای آسایشگاه ۱ رو آورد نزدیک این گودال و مجبورشون کرد تمام لباس هاشون رو در آوردند و لخت و عریان شدند😔 حالا هم بارون میومد هم هواخیلی سرد بود مجبورشون کرد دو نفری بروند داخل گودال آب بعد با پاهاش می‌گذاشت روی سر این دو اسیر و به اجبار میگفت بروید زیر آب و پاشو رو سر شون قرار می‌داد تا یه مدت این اسیران فلک زده زیر آب بمونند😢 بعدش وقتی اجازه می‌داد از زیر آب بیاند بیرون با کابل محکم میزد توی سرشون و بدنشون ..به این صورت اینهارو شکنجه میکرد جلوی چشم دیگر اُسرا 😢 من از بچه ها سوال کردم این مادر مُرده های فلک زده چکار کردند که اینجوری دارند شکنجه میشند ؟؟😔 بچه ها گفتند این دو نفر دیشب توی آسایشگاه ۱ اذان گفتند جاسوس ها هم خبرشو به عراقیها دادند..من خیییلی ناراحت شدم که عجب نامردهای هم‌وطن فروشی هستند این جاسوس ها😖 حالا همین جور که اینها شکنجه میشدند چند متر اون طرف تر جلوی آسایشگاه نگهبان هاهم یه تعداد دیگه از اُسرا داشتند شکنجه میشدند و کتک می‌خوردند از دست گروهبان معروف که به تازگی مسئول بند ۱ و۲ شده بود و کُرد زبان بود فارسی هم خوب متوجه می‌شد 🥴 آقا یه موقع ماشین نان اومد و موقع تقسیم نان شد منم مسئول گرفتن نان آسایشگاه ۳ بودم اون روز ...صدا کردند که مسئول نان ها بیاند نان بگیرند منم یه ظرفی بود از جنس گونی پلاستیکی که اینو دوخته بودند و براش دسته از جنس خودش گذاشته بودند ..توی شهرما نجف آباد به این جور ظرفها می‌گویند( گالوار ) که معمولا جهت حمل سبزیجات ازش استفاده میشه.. منم اومدم دقیقاً جلوی آسایشگاه نگهبانها ایستادم تا نوبتم بشه نان بگیرم🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماندگاران تاریخ 🌹🌹 سنگر سازان بی سنگر 🌹🌹 رفتند تا نظام اسلامی ما بیمه شود🌹 @nurian_khaterat🌹🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۷ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹 آقا حالا وقتی من مقابل آسایشگاه نگهبانها ایستاده بودم و اون ظرف نان دستم بود تا نوبتم بشه ...سمت چپ من یکی از اُسرای آسایشگاه ۱ بنام عباس فلاح هم ایستاده بود.. من با اینکه میدونستم این دو نفر توی اون گودال آب چرا دارند شکنجه میشند!!! باز فضول شدم🥴 و از عباس فلاح یواشکی سوال کردم عباس چرا اینها دارند کتک میخورند ؟؟ عباس هم یواشکی در گوشم گفت دیشب توی آسایشگاه اذان گفتند!!! حالا اینجا مقابل ما یه نگهبان دیگه به اسم جَبار روی صندلی عزّا مرگش نشسته بود و مارو زیر نظر داشت🧐 یه موقع به من گفت ها وُلِک چی گفتی به این؟؟? من گفتم سیدی من حرفی نزدم!!! گفت چرا من دیدم که حرف زدی چی گفتی؟؟ من پیش خودم گفتم این مَردک میخواد گیر بده و منو بده زیر کتک☹️ گفتم سیدی من ازش سوال کردم اینها چکار کردند که دارند کتک میخورند؟؟؟ گفت مگه تو فضولی که اینها چکار کردند به تو چه!!! من دیدم عجب شد!! حالا بیا و دُرستش کن عجب گیری کردیم...بهش گفتم سیدی من میخواستم کاری که اینها انجام دادند رو من انجام ندم🤥 گفت باشه حالا بهت میگم...یالا روه عند سید معروف ( یالا برو پیش سید معروف ) حالا سید معروف بی‌شرف و پَست داشت چیکار میکرد؟؟؟ رفته بود روی یک صندلی ایستاده بود و یک باتوم چوبی هم دستش بود !!! حالا چرا روی صندلی ایستاده بود ؟؟ بخاطر اینکه قَدش بلند تر بشه که بهتر بتونه ضربه های باتوم رو فرود بیاره😢 خلاصه کلام حالا یه ۳ الی ۴ نفر اسیر بیچاره و فلک زده مثل من توی صف بودند که نوبت شون بشه که کتک بخورند😔 حالا چه جوری ؟؟ میگفت کف دستتون رو بگیرید ومحکم با اون باتوم میزد کف دست اون مادر مُرده ها😢 آقا جای شما خالی نوبت به من رسید!!! دید من توی آمارش نبودم بهم گفت ها چکار کردی ؟؟ گفتم سید جبار گفت بیام اینجا!!! گفت چرا ؟؟گفتم از بَغل دستی ام سوال کردم ببینم این دو نفر چکار کردند که دارند کتک میخورند🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
😰 بندها را آنقدر محكم بسته كه هنوز 👈 پاهايش در پوتين ها آماده مانده است... (ره) 👇 💥 مذهب تشیع، مذهب شهادت است از اول با شهادت تحقق پیدا کرده است و با شهادت ادامه پیدا کرده است و امیدوارم که ادامه‌اش تا آخر ابد باشد انسان که باید برود از این جا هیچ انسانی جاودان نیست همه باید منتقل بشویم از این راه به مقصد بهتر که با در راه اسلام و خدا، انسان منتقل بشود... 🌿هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهر شهدایی که گمنام در سرزمین‌های خون و حماسه هنوز پیکرشان برنگشته مْ @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی تکان دهنده و زیبا از ۶۰ سال بعد تو کجا، من کجا، پدرو مادر و خواهر و برادر کجا هستند؟ شک ندارم این کلیپ از صدتا کتاب و فیلم هم بیشتر شما را تحت تاثیر قرار می دهد🌹🌹🌹!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌�‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ �‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۷۸ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹 آقایی که شما باشید وقتی نوبت به من رسید و سید معروف از من سوال وجواب کرد بهم گفت دستت رو بگیر تا بهت بِگم اینها چکار کردند🥴 حالا گروهبان معروف خودش قَدش حدود ۲ متری بود آخه غالباً نگهبانها قد بلند بودند..حالا این بی‌شرف پَست رفته بود روی یک صندلی ایستاده بود ..خُب این باعث شده بود حدود ۵۰ سانتی قَدش بلندتر بشه ...یه باتوم چوبی هم دستش بود که حدود یه ۸۰ سانتی می‌شد..شما حالا یه حسابی بکنید ببینید اون ضربه باتومی که روی دست اسیر مادر مُرده فرود میاد از چه مسافتی هست😢 وقتی من خواستم دستم رو باز بگیرم که این جلاد بزنه یادم اومد زمانی که مقطع ابتدایی رو در دبستان درس میخوندم 😉 من معمولا بخاطر درس نخواندن یا شیطنت کتک خُور خوبی داشتم 😜 معلم میگفت دستت رو بگیر که با چوب ارغوان بزنه وقتی چوب رو میبُرد بالا که بزنه کف دست من ..منم هنگام پائین آمدن چوب دستم رو می‌کشیدم معلم عصبانی می‌شد و باچوب میزد محکم روی بدن و دست وپای من😂 منم اینجا یه لحظه فکر کردم اگه ببینم این باتوم چه جوری از اون بالا میاد پائین ممکنه از ترس دستم رو بکشم اونوقت این گروهبان معروف مثل سگ هار بیشر منو بزنه🙃 از همین جهت من دستم رو باز گرفتم اما سَرم رو برگرداندم سمت دیگه که ضربه باتوم رو نبینم ...یه موقع حس کردم این بی‌شرف با ضربه باتوم زد رو مُچ دستم مثل اینکه برق منو بگیره دستم بی حس شد و از کار افتاد و آویزان بدنم شد😢 گفت اون دستت رو بگیر !! باز دستم رو به همون طریق گرفتم و سَرم رو برگرداندم باز این بی پدر و مادر محکم زد روی اون مُچ دستم هر دو دستم از کار افتاد 😔😢 آخه از سَر عَمد زد رو مچ دستم که منو ناقص کنه و گرنه می‌تونست بزنه کف دستم..بعد هم یه باتوم محکم زد توی کمرم یه چند تا فحش هم که در شاَن خودش و اجدادش بود بهم داد😂 بعد گفت یالا روه ( یالا برو ) منم دیگه توان نداشتم که نان بگیرم برای آسایشگاه همین طور که اومدم سمت آسایشگاه حالت ضعف و بیهوشی بهم دست داد😢 جعفر قربعلی رفیق و همشهریم بهم گفت چی شد که کتک خوردی ؟؟ گفتم زبانم کار دستم داد فضولی بیجا کردم😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🫵 اسرائیلی ها این فیلم عجیب از هنرنمایی نظامی این شهید مدافع حرم ایرانی و کهگیلویه و بویراحمدی رو ببینند تا بفهمند که قراره به زودی چه بلایی سرشون بیاد! فیلمی که جهانی شد! ⚘️فیلم فوق مربوط به تنها شهید مدافع حرم استان کهکیلویه و بویراحمد سردار حاج ستار اورنگ از مربیان برجسته دانشگاه تربیت پاسدار امام حسین (ع) تهران هست. همچنین بهترین تک تیرانداز تاریخ جنگ های جهان سردار شهید عبدالرسول زرین (به گفته شهید حسین خرازی گردان تک نفره) هم اصالتاً اهل شهرستان کهگیلویه و شهر دهدشت بود و از این رو قوم لر در تیراندازی زبانزد جهانیان است. ⚘️شهید آوینی: «ای شهیدان، برای ما حمدی بخوانید که شما زنده‌اید و ما مُرده!» @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۹ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا یه روزی یه نگهبان جدید اومد بند ۱ و ۲ بعد آتش بس اون اواخر اسمش محمد بود بهش می‌گفتند سید محمد🙃 این جناب نگهبان محمد بچه شهر نبود فکر کنم روستایی هم نبود والا نمیدونم اهل کدام خراب شده عراق بود🥴 چرا من این حرفها رو میزنم؟؟ چون نگهبان محمد شوت شوت بود😤 باورتون نمیشه وقتی می‌خواست آب دهانشو تُف کنه محکم تُف نمیکرد اونوقت از نوک چانه اش میریخت😂 یا مثلا روز اولی که اومد اردوگاه اومد پشت هوا کش آسایشگاه ما یقه پیراهنشو باز کرد و هِی های های میکرد که مثلا خُنک شدم فکر می‌کرد هواکش هم مثل پنکه هست🤥 دیگر نگهبانها صداش کردند که نفهم این هواکشه ن پنکه چرا این کارو جلوی اُسرا انجام دادی☹️ یا مثلا وقتی که راه می‌رفت خیلی شُل و وِل راه می‌رفت و باتومی که دستش بود سر باتوم می‌کشید روزمین😂 خود نگهبانهای عراقی می‌گفتند سید محمد گاو چران بوده آخه اونها هم مسخرش میکردند..اما همین سید محمد در زدن و شکنجه از همه بی وجدانتر و عوضی و نامردتر و مثل سگ هار بود معمولا ما سعی میکردیم از کنارش رد نشیم یا گذرمون بهش نخوره چون پَرش مارو می‌گرفت و مثل سگ یه گاز به ما میگرفت😂 یه رفیقی من پیدا کردم آسایشگاه ۱ به نام امرالله سرباز ارتش بود و بچه اصفهان امرالله فکر می‌کرد من پاسدارم از این جهت سعی می‌کرد خیلی خودشو به من نزدیک کنه و اطمینان خودشو به من جلب کنه ❤️ حالا توی اون شرایط سخت سعی می‌کرد هرکار که از دستش میاد برام انجام بده حالا بهر قیمتی که باشه و توان اون باشه یادم میاد در نوشتن خط نستعلیق استاد ماهری بود که من خیلی تعجب میکردم 👏 یه روزی بهم گفت آقای نوریان اگه توی این اردوگاه از اُسرا کسی برات مزاحمت ایجاد کرد یه حرف بی ربطی بهت زد فقط به من بگو تا من پدرشو در بیارم😂 منم گفتم چشم اما قلباً خیلی خوشحال بودم که چنین رفیقی پیدا کردم چون اهل زدن و دعوا بود و سر نترسی داشت🌹❤️ یه روزی یکی از همشهری های من به من گفت محمدعلی فلانی به من حرف نامربوط و زشتی زده😏 گفتم کارت نباشه من پدرشو در میارم!! گفت تو ؟؟ گفتم آره صبر کن به وقتش ببین...اومدم به امرالله گفتم این فلانی توی آسایشگاه ۷ به همشهری من حرف زشت زده🙃 امرالله گفت غلط کرده که حرف زشت زده حالا پدرشو درمیارم و چیکارِ چیکارش میکنم 😂 آقا حالا منم توی دلم ذوق میکردم که توی اردوگاه یه چنین رفیق و پشتیبانی دارم ..موقع آزاد باش بهم گفت با همشهریت بیا دَم آسایشگاه ۷ مراقب نگهبانها باش تا من به یه بهانه بِکشَمِش داخل آسایشگاه و حسابشو بِرسَم 😂 آقا من یه وقت دیدم از داخل آسایشگاه صدای ضرب و شَتم میاد و آخ و اوخ و امرالله میگه فلان فلان شده به همشهری من حرف زشت زدی😂 وقتی کارش تمام شد اومد گفت آقای نوریان ترتیبشو دادم دلت قُرص باشه🌹 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بازمانده از سقایت تا سوخت‌رسانی به جبهه‌ها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🍂@nurian_khaterat
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۸۰ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا در زمان جنگ مسئول اردوگاه ما البته بند ۱ و ۲ شخصی بود به نام گروهبان کریم که قدی نسبتاً بلند و یه سِبیلی داشت مثل دسته کِتری 😂 و شکمی بزرگ و وَرقُلمبیده بعدش در زمان آتش بس یعنی پایان جنگ شخصی بود به نام گروهبان اَمجد که دقیقاً مسئولیتش مصادف بود با رحلت امام خمینی😢 یادمه سرگرد عراقی فرمانده اردوگاه به گروهبان امجد موقعی که اُسرا بخاطر رحلت امام خمینی عزاداری و اعتصاب کرده بودند گفته بود خاک بر سَرت توچطور این دوتا زن هات رو مدیریت میکنی که زورت به این اُسرا نمیرسه😂 ما از اون موقع فهمیدیم عه جناب گروهبان اَمجد دو زنه هستش 🙃 بعد اَمجد شخصی اومد داخل اردوگاه اول بار چراغ خاموش و بدون سروصدا اومد..یعنی یه چند روزی بین اُسرا تاب میخورد باهاشون حرف می‌زد اصالتاً کُرد زبان بود و فارسی رو هم خوب می‌فهمید اما فارسی حرف نمیزد😏 یه موقع هم بعنوان مسئول بند ۱ و ۲ خودشو معرفی کرد به نام گروهبان معروف 🥷 از وقتی که این ملعون معرفی شد عجیب جوّ خفقانی اردوگاه رو فرا گرفت یعنی بدتر از زمان جنگ ...تمام هسته های جاسوسی و آدم فروشی اردوگاه رو فعال کرد و تمام کسانی که به نوعی لیدر بودند و توی اردوگاه خط دهی میکردند توسط جاسوس ها لو رفتند و شکنجه شدند و از اردوگاه انتقال داده شدند به اردوگاه دیگه ..این بی‌شرف کاری کرده بود که بعضی مواقع ما به مرگ خودمون راضی بودیم 😔 درجه و جایگاه نظامی اش پائین بود اما یک روباه حیله گر و سگ وحشی بود عجیب مغزش کار میکرد در کنترل اردوگاه اما باز با این حیله گریش بعضی مواقع رودست میخورد از اُسرا😜 حالا یه روزی اومد داخل آسایشگاه ۳ به همراه یه مترجم به نام سعید که عرب زبان بود و سرباز ارتش ..ما هم توی صف آمار نشسته بودیم .. گفت شینو احتیاجات؟؟ یعنی چی احتیاج دارید؟؟ آقا منم قِرت و فضول شدم دستم رو بلند کردم ☝️ گفت بگو !! منم باهزار ترس و لرز گفتم سیدی ما شیشه هامون پنجره نداره یه چندتا پنجره برای شیشه های ما بیار😂 آقا من از ترسم و وحشتی که ازش داشتم حرف و کلامم رو جابجا گفتم !! اومدم بگم پنجره هامون شیشه نداره گفتم شیشه هامون پنجره نداره😂 سعید که مترجم بود فهمید که من قات زدم و اشتباه گفتم یه لبخند رو لبش اومد اما درست ترجمه کرد برا گروهبان معروف 🥴 دیگر اُسرا هم که سرشون پائین بود یواش یواش به حرف من می‌خندیدند اما من هنوز خودم متوجه نبودم که توی حرف زدن قات زدم🤥🤫 گروهبان معروف هم در جواب من گفت انشالله باجر یعنی ایشالا فردا درستش میکنم..اما الکی میگفت و زِر می‌زد 😂 وقتی گروهبان معروف به همراه سعید از آسایشگاه رفتند بیرون تمام آسایشگاه زدند زیر خنده 😂 که این چه جور حرف زدن بود🌹 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹