eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
636 دنبال‌کننده
249 عکس
269 ویدیو
7 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت۷۴🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا وقتی که ما شیرینی بامیه رو توی آشپزخانه اردوگاه دُرست کردیم آوردیم آسایشگاه و حالا یه چاشنی دیگه می‌خواستیم درست کنیم که خوشمزه تر بشه حالا چی ؟؟ و چه جوری تهیه کنیم؟؟ آقا ما شیر خشگ داشتیم.. خُب شکر هم داشتیم ... آقا شیر خشگ هارو غلیظ درست کردیم و یه کم شکر زدیم و خوب هم زدیم به حالت خامه در اومد ..بعدش به هر عدد لقمه بامیه یه مقدار از اون خامه ها مالیدیم ..فکرکنم به هر نفر حدود ۲ عدد رسید جاتون خالی خوردیم . خُب توی این مدت زیاد ما تاحالا اینجوری شیرینی نخورده بودیم ..معده های ما تعجب کرده بود🥴 که آخه اینها دیگه چیه🙃 وایی وایی بعدشم همگی اسهال گرفتیم تا یه مدتی خودمون رو درمان میکردیم ...در زمان جنگ و اوایل آتش بس ما توی بحث نظافت شخصی موظف بودیم سرمون رو هم بتراشیم ☹️ اما این اواخر عراقیها در تراشیدن موی سر زیاد گیر سه پیچ نمی‌دادند 😠 می‌گفتند اگه خواستید موی سراتون رو اصلاح کنید ..حالا یه اسیری بود بچه کاشمر توی بند ۲ بود خب ماهم که بند ۱ بودیم با بند ۲ ادغام شده بودیم این اسیر کاشمری یه شانه و قیچی عراقی‌ها بهش داده بودند که بعنوان آرایشگر سر اُسرا رو اصلاح کنه🥴 این جناب آرایشگر یه قوطی حلب روغن رو از آشپزخونه گرفته بود و بعنوان صندلی ازش استفاده می‌کرد یه تکه پارچه هم داشت که پهن میکرد روی بدن و دور گردن گره میزد که موهای طرف بریزه روش😳 حالا مکان آرایشگری کجا بود؟؟ دقیقا کنار درب توالت سمت چپ نزدیک سیم خاردارها ..یه روزی بهش گفتم پسر تو از کجا آرایشگری رو یاد گرفتی؟؟ خندید گفت از هیچ کجا !! من الکی گفتم آرایشگرم حالا هم می‌بینی که از بس روی سر اُسرا کار کردم کار بلد شدم😂 معمولا نگهبانهای عراقی سعی می‌کردند در حد توانشون فارسی یاد بگیرند حالا توی یاد گرفتن فارسی بیشتر علاقه داشتند فُحش فارسی یاد بگیرند 😏 یکی از این نگهبانها شخصی بود به نام قِیس یه روزی قِیس نگهبان مسئولین غذا بود که ببردشون آشپزخونه که غذا بگیرند ..قِیس خودش از جلو حرکت میکرده اُسرا از پشت سر قِیس به یک ستون حرکت می‌کردند.. قِیس می‌خواسته بهشون فحش بده که مثلاً : پدرسگ ها از پشت سر هم بیائید😖 می‌گفته سگ پدر سگ ..از پشت سر سگ پدر سگ بیائید خودشم نفر اول بود😂 متوجه نبوده که این فحشی که داره میده شامل خودشم میشه🙃 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۵ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا یه روزی توی بند ۱ نزدیک حمام ایستاده بودم دیدم یکی از بچه های شیراز اگه اشتباه نکنم.. از حمام اومد بیرون که لباسشو بپوشه من چشمم افتاد😳 به بدنش دیدم عجب بدنش تیکه پاره شده و چقدر آثار جراحی روی بدنش هست با این سن کم اش به نظرم اومد این جراحی ها کار دکتر های عراقی نیست هرچه هست مال قبل اسارتش هست 🙁 حساس شدم از یکی هم آسایشگاهی هاش سوال کردم که این بنده خدا چرا اینقدر بدنش تکه پاره شده و آثار جراحی داره قضیه چیه؟؟ بهم گفت این بنده خدا قبل اسارتش که توی جبهه بوده شدید مجروح میشه که این آثارش هست و ظاهراً زمانی که می‌رسانندش بیمارستان از شدت جراحات فکر می‌کنند شهید شده😢 به این نتیجه می‌رسند انتقالش بدهند به سردخانه وقتی ظاهراً یه مدتی حدود ۲۴ ساعت یا بیشتر توی سردخانه میونه میاند انتقالش بدهند به عنوان شهید که ببرند شهرستان و دفنش کنند 😔 یه موقع متوجه میشند اون پلاستیک که جلوی صورتش بوده حالت عرق کرده ای هست ..نگو که این بنده خدا از اون تنفس کمی که داشته پلاستیک روی صورتش عرق میکنه 😔 مامور سردخانه حساس میشه و سریع گزارش میده خلاصه کلام دکترها میاند بالاسرش باز معاینه می‌کنند می‌بینند هنوز تنفس داره سریع میبرندش اطاق عمل و جراحیش می‌کنند و از مرگ حتمی نجاتش میدند 😌 و الان سرنوشتش شده اسارت...حالا یه روزی دیگه هم دَم حمام ایستاده بودم دیدم یکی از بچه های شمال که خیلی هم نسبتاً خوش هیکل بود از حمام اومد بیرون که لباسشو بپوشه دیدم اِیی بابا عجب بدنش تیکه پاره شده 😢 از یکی بچه شمالی ها پرسیدم این بنده خدا چرا بدنش اینجوریه ؟؟ و حالت بُریدگی داره ؟؟ گفت مگه نمیدونی؟؟ گفتم نه از کجا باید بدونم!! گفت این بنده خدا یکی از فرمانده گروهان های لشگر ۲۵ کربلا بوده 😘 خلاصه کلام لو میره و عراقیها می‌فهمند که این بنده خدا فرمانده گروهان بود ..نگهبان عدنان نامرد جلاد این بنده خدا رو میبره داخل حمام لُختش میکنه و یه چندتا شیشه نوشابه میشگنه میریزه زمین و این بنده خدا رو میخوابونه روی شیشه نوشابه ها و با کابل شروع میکنه به زدن و شکنجه کردن😢😢 این بنده خدا هم از درد همین جور که تکان می‌خورده شیشه ها بدنشو میبُره و پاره پاره میکنه😢😔 ادامه دارد....🌹 راوی: محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیز خاکی ناب 🌹🌹 قهرمانان این آب و خاک هرگز ازیاد نروند مردان بی ادعا از خطه فارس 🌹🌹 اگر درچهره آنها بنگری مردانگی را خواهی دید ما عزت مان را مدیون آنها هستیم 🌹 فاتحان والفجر ۸🌹🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۶ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا جلوی توالت های بند ۱ و ۲ اُسرا یه گودالی حفر کرده بدند به عمق ۱/۲۰ و دهانه چیزی حدود ۱ متر که در فصل زمستان که بارندگی زیاد می‌شد آب رو به طرف این گودال هدایت میکردند و این آب رو با سطل به پُشت سیم خاردار می‌ریختند که به خارج از اردوگاه بره..حالا یه روی از روزهای سرد زمستان سال ۶۸ بعد از ظهری بود وقت قدم زدن بند یک من دیدم یکی از نگهبانها دو نفر از اُسرای آسایشگاه ۱ رو آورد نزدیک این گودال و مجبورشون کرد تمام لباس هاشون رو در آوردند و لخت و عریان شدند😔 حالا هم بارون میومد هم هواخیلی سرد بود مجبورشون کرد دو نفری بروند داخل گودال آب بعد با پاهاش می‌گذاشت روی سر این دو اسیر و به اجبار میگفت بروید زیر آب و پاشو رو سر شون قرار می‌داد تا یه مدت این اسیران فلک زده زیر آب بمونند😢 بعدش وقتی اجازه می‌داد از زیر آب بیاند بیرون با کابل محکم میزد توی سرشون و بدنشون ..به این صورت اینهارو شکنجه میکرد جلوی چشم دیگر اُسرا 😢 من از بچه ها سوال کردم این مادر مُرده های فلک زده چکار کردند که اینجوری دارند شکنجه میشند ؟؟😔 بچه ها گفتند این دو نفر دیشب توی آسایشگاه ۱ اذان گفتند جاسوس ها هم خبرشو به عراقیها دادند..من خیییلی ناراحت شدم که عجب نامردهای هم‌وطن فروشی هستند این جاسوس ها😖 حالا همین جور که اینها شکنجه میشدند چند متر اون طرف تر جلوی آسایشگاه نگهبان هاهم یه تعداد دیگه از اُسرا داشتند شکنجه میشدند و کتک می‌خوردند از دست گروهبان معروف که به تازگی مسئول بند ۱ و۲ شده بود و کُرد زبان بود فارسی هم خوب متوجه می‌شد 🥴 آقا یه موقع ماشین نان اومد و موقع تقسیم نان شد منم مسئول گرفتن نان آسایشگاه ۳ بودم اون روز ...صدا کردند که مسئول نان ها بیاند نان بگیرند منم یه ظرفی بود از جنس گونی پلاستیکی که اینو دوخته بودند و براش دسته از جنس خودش گذاشته بودند ..توی شهرما نجف آباد به این جور ظرفها می‌گویند( گالوار ) که معمولا جهت حمل سبزیجات ازش استفاده میشه.. منم اومدم دقیقاً جلوی آسایشگاه نگهبانها ایستادم تا نوبتم بشه نان بگیرم🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماندگاران تاریخ 🌹🌹 سنگر سازان بی سنگر 🌹🌹 رفتند تا نظام اسلامی ما بیمه شود🌹 @nurian_khaterat🌹🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۷ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹 آقا حالا وقتی من مقابل آسایشگاه نگهبانها ایستاده بودم و اون ظرف نان دستم بود تا نوبتم بشه ...سمت چپ من یکی از اُسرای آسایشگاه ۱ بنام عباس فلاح هم ایستاده بود.. من با اینکه میدونستم این دو نفر توی اون گودال آب چرا دارند شکنجه میشند!!! باز فضول شدم🥴 و از عباس فلاح یواشکی سوال کردم عباس چرا اینها دارند کتک میخورند ؟؟ عباس هم یواشکی در گوشم گفت دیشب توی آسایشگاه اذان گفتند!!! حالا اینجا مقابل ما یه نگهبان دیگه به اسم جَبار روی صندلی عزّا مرگش نشسته بود و مارو زیر نظر داشت🧐 یه موقع به من گفت ها وُلِک چی گفتی به این؟؟? من گفتم سیدی من حرفی نزدم!!! گفت چرا من دیدم که حرف زدی چی گفتی؟؟ من پیش خودم گفتم این مَردک میخواد گیر بده و منو بده زیر کتک☹️ گفتم سیدی من ازش سوال کردم اینها چکار کردند که دارند کتک میخورند؟؟؟ گفت مگه تو فضولی که اینها چکار کردند به تو چه!!! من دیدم عجب شد!! حالا بیا و دُرستش کن عجب گیری کردیم...بهش گفتم سیدی من میخواستم کاری که اینها انجام دادند رو من انجام ندم🤥 گفت باشه حالا بهت میگم...یالا روه عند سید معروف ( یالا برو پیش سید معروف ) حالا سید معروف بی‌شرف و پَست داشت چیکار میکرد؟؟؟ رفته بود روی یک صندلی ایستاده بود و یک باتوم چوبی هم دستش بود !!! حالا چرا روی صندلی ایستاده بود ؟؟ بخاطر اینکه قَدش بلند تر بشه که بهتر بتونه ضربه های باتوم رو فرود بیاره😢 خلاصه کلام حالا یه ۳ الی ۴ نفر اسیر بیچاره و فلک زده مثل من توی صف بودند که نوبت شون بشه که کتک بخورند😔 حالا چه جوری ؟؟ میگفت کف دستتون رو بگیرید ومحکم با اون باتوم میزد کف دست اون مادر مُرده ها😢 آقا جای شما خالی نوبت به من رسید!!! دید من توی آمارش نبودم بهم گفت ها چکار کردی ؟؟ گفتم سید جبار گفت بیام اینجا!!! گفت چرا ؟؟گفتم از بَغل دستی ام سوال کردم ببینم این دو نفر چکار کردند که دارند کتک میخورند🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
😰 بندها را آنقدر محكم بسته كه هنوز 👈 پاهايش در پوتين ها آماده مانده است... (ره) 👇 💥 مذهب تشیع، مذهب شهادت است از اول با شهادت تحقق پیدا کرده است و با شهادت ادامه پیدا کرده است و امیدوارم که ادامه‌اش تا آخر ابد باشد انسان که باید برود از این جا هیچ انسانی جاودان نیست همه باید منتقل بشویم از این راه به مقصد بهتر که با در راه اسلام و خدا، انسان منتقل بشود... 🌿هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهر شهدایی که گمنام در سرزمین‌های خون و حماسه هنوز پیکرشان برنگشته مْ @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی تکان دهنده و زیبا از ۶۰ سال بعد تو کجا، من کجا، پدرو مادر و خواهر و برادر کجا هستند؟ شک ندارم این کلیپ از صدتا کتاب و فیلم هم بیشتر شما را تحت تاثیر قرار می دهد🌹🌹🌹!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌�‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ �‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۷۸ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹 آقایی که شما باشید وقتی نوبت به من رسید و سید معروف از من سوال وجواب کرد بهم گفت دستت رو بگیر تا بهت بِگم اینها چکار کردند🥴 حالا گروهبان معروف خودش قَدش حدود ۲ متری بود آخه غالباً نگهبانها قد بلند بودند..حالا این بی‌شرف پَست رفته بود روی یک صندلی ایستاده بود ..خُب این باعث شده بود حدود ۵۰ سانتی قَدش بلندتر بشه ...یه باتوم چوبی هم دستش بود که حدود یه ۸۰ سانتی می‌شد..شما حالا یه حسابی بکنید ببینید اون ضربه باتومی که روی دست اسیر مادر مُرده فرود میاد از چه مسافتی هست😢 وقتی من خواستم دستم رو باز بگیرم که این جلاد بزنه یادم اومد زمانی که مقطع ابتدایی رو در دبستان درس میخوندم 😉 من معمولا بخاطر درس نخواندن یا شیطنت کتک خُور خوبی داشتم 😜 معلم میگفت دستت رو بگیر که با چوب ارغوان بزنه وقتی چوب رو میبُرد بالا که بزنه کف دست من ..منم هنگام پائین آمدن چوب دستم رو می‌کشیدم معلم عصبانی می‌شد و باچوب میزد محکم روی بدن و دست وپای من😂 منم اینجا یه لحظه فکر کردم اگه ببینم این باتوم چه جوری از اون بالا میاد پائین ممکنه از ترس دستم رو بکشم اونوقت این گروهبان معروف مثل سگ هار بیشر منو بزنه🙃 از همین جهت من دستم رو باز گرفتم اما سَرم رو برگرداندم سمت دیگه که ضربه باتوم رو نبینم ...یه موقع حس کردم این بی‌شرف با ضربه باتوم زد رو مُچ دستم مثل اینکه برق منو بگیره دستم بی حس شد و از کار افتاد و آویزان بدنم شد😢 گفت اون دستت رو بگیر !! باز دستم رو به همون طریق گرفتم و سَرم رو برگرداندم باز این بی پدر و مادر محکم زد روی اون مُچ دستم هر دو دستم از کار افتاد 😔😢 آخه از سَر عَمد زد رو مچ دستم که منو ناقص کنه و گرنه می‌تونست بزنه کف دستم..بعد هم یه باتوم محکم زد توی کمرم یه چند تا فحش هم که در شاَن خودش و اجدادش بود بهم داد😂 بعد گفت یالا روه ( یالا برو ) منم دیگه توان نداشتم که نان بگیرم برای آسایشگاه همین طور که اومدم سمت آسایشگاه حالت ضعف و بیهوشی بهم دست داد😢 جعفر قربعلی رفیق و همشهریم بهم گفت چی شد که کتک خوردی ؟؟ گفتم زبانم کار دستم داد فضولی بیجا کردم😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🫵 اسرائیلی ها این فیلم عجیب از هنرنمایی نظامی این شهید مدافع حرم ایرانی و کهگیلویه و بویراحمدی رو ببینند تا بفهمند که قراره به زودی چه بلایی سرشون بیاد! فیلمی که جهانی شد! ⚘️فیلم فوق مربوط به تنها شهید مدافع حرم استان کهکیلویه و بویراحمد سردار حاج ستار اورنگ از مربیان برجسته دانشگاه تربیت پاسدار امام حسین (ع) تهران هست. همچنین بهترین تک تیرانداز تاریخ جنگ های جهان سردار شهید عبدالرسول زرین (به گفته شهید حسین خرازی گردان تک نفره) هم اصالتاً اهل شهرستان کهگیلویه و شهر دهدشت بود و از این رو قوم لر در تیراندازی زبانزد جهانیان است. ⚘️شهید آوینی: «ای شهیدان، برای ما حمدی بخوانید که شما زنده‌اید و ما مُرده!» @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۷۹ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا یه روزی یه نگهبان جدید اومد بند ۱ و ۲ بعد آتش بس اون اواخر اسمش محمد بود بهش می‌گفتند سید محمد🙃 این جناب نگهبان محمد بچه شهر نبود فکر کنم روستایی هم نبود والا نمیدونم اهل کدام خراب شده عراق بود🥴 چرا من این حرفها رو میزنم؟؟ چون نگهبان محمد شوت شوت بود😤 باورتون نمیشه وقتی می‌خواست آب دهانشو تُف کنه محکم تُف نمیکرد اونوقت از نوک چانه اش میریخت😂 یا مثلا روز اولی که اومد اردوگاه اومد پشت هوا کش آسایشگاه ما یقه پیراهنشو باز کرد و هِی های های میکرد که مثلا خُنک شدم فکر می‌کرد هواکش هم مثل پنکه هست🤥 دیگر نگهبانها صداش کردند که نفهم این هواکشه ن پنکه چرا این کارو جلوی اُسرا انجام دادی☹️ یا مثلا وقتی که راه می‌رفت خیلی شُل و وِل راه می‌رفت و باتومی که دستش بود سر باتوم می‌کشید روزمین😂 خود نگهبانهای عراقی می‌گفتند سید محمد گاو چران بوده آخه اونها هم مسخرش میکردند..اما همین سید محمد در زدن و شکنجه از همه بی وجدانتر و عوضی و نامردتر و مثل سگ هار بود معمولا ما سعی میکردیم از کنارش رد نشیم یا گذرمون بهش نخوره چون پَرش مارو می‌گرفت و مثل سگ یه گاز به ما میگرفت😂 یه رفیقی من پیدا کردم آسایشگاه ۱ به نام امرالله سرباز ارتش بود و بچه اصفهان امرالله فکر می‌کرد من پاسدارم از این جهت سعی می‌کرد خیلی خودشو به من نزدیک کنه و اطمینان خودشو به من جلب کنه ❤️ حالا توی اون شرایط سخت سعی می‌کرد هرکار که از دستش میاد برام انجام بده حالا بهر قیمتی که باشه و توان اون باشه یادم میاد در نوشتن خط نستعلیق استاد ماهری بود که من خیلی تعجب میکردم 👏 یه روزی بهم گفت آقای نوریان اگه توی این اردوگاه از اُسرا کسی برات مزاحمت ایجاد کرد یه حرف بی ربطی بهت زد فقط به من بگو تا من پدرشو در بیارم😂 منم گفتم چشم اما قلباً خیلی خوشحال بودم که چنین رفیقی پیدا کردم چون اهل زدن و دعوا بود و سر نترسی داشت🌹❤️ یه روزی یکی از همشهری های من به من گفت محمدعلی فلانی به من حرف نامربوط و زشتی زده😏 گفتم کارت نباشه من پدرشو در میارم!! گفت تو ؟؟ گفتم آره صبر کن به وقتش ببین...اومدم به امرالله گفتم این فلانی توی آسایشگاه ۷ به همشهری من حرف زشت زده🙃 امرالله گفت غلط کرده که حرف زشت زده حالا پدرشو درمیارم و چیکارِ چیکارش میکنم 😂 آقا حالا منم توی دلم ذوق میکردم که توی اردوگاه یه چنین رفیق و پشتیبانی دارم ..موقع آزاد باش بهم گفت با همشهریت بیا دَم آسایشگاه ۷ مراقب نگهبانها باش تا من به یه بهانه بِکشَمِش داخل آسایشگاه و حسابشو بِرسَم 😂 آقا من یه وقت دیدم از داخل آسایشگاه صدای ضرب و شَتم میاد و آخ و اوخ و امرالله میگه فلان فلان شده به همشهری من حرف زشت زدی😂 وقتی کارش تمام شد اومد گفت آقای نوریان ترتیبشو دادم دلت قُرص باشه🌹 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بازمانده از سقایت تا سوخت‌رسانی به جبهه‌ها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🍂@nurian_khaterat
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۸۰ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا در زمان جنگ مسئول اردوگاه ما البته بند ۱ و ۲ شخصی بود به نام گروهبان کریم که قدی نسبتاً بلند و یه سِبیلی داشت مثل دسته کِتری 😂 و شکمی بزرگ و وَرقُلمبیده بعدش در زمان آتش بس یعنی پایان جنگ شخصی بود به نام گروهبان اَمجد که دقیقاً مسئولیتش مصادف بود با رحلت امام خمینی😢 یادمه سرگرد عراقی فرمانده اردوگاه به گروهبان امجد موقعی که اُسرا بخاطر رحلت امام خمینی عزاداری و اعتصاب کرده بودند گفته بود خاک بر سَرت توچطور این دوتا زن هات رو مدیریت میکنی که زورت به این اُسرا نمیرسه😂 ما از اون موقع فهمیدیم عه جناب گروهبان اَمجد دو زنه هستش 🙃 بعد اَمجد شخصی اومد داخل اردوگاه اول بار چراغ خاموش و بدون سروصدا اومد..یعنی یه چند روزی بین اُسرا تاب میخورد باهاشون حرف می‌زد اصالتاً کُرد زبان بود و فارسی رو هم خوب می‌فهمید اما فارسی حرف نمیزد😏 یه موقع هم بعنوان مسئول بند ۱ و ۲ خودشو معرفی کرد به نام گروهبان معروف 🥷 از وقتی که این ملعون معرفی شد عجیب جوّ خفقانی اردوگاه رو فرا گرفت یعنی بدتر از زمان جنگ ...تمام هسته های جاسوسی و آدم فروشی اردوگاه رو فعال کرد و تمام کسانی که به نوعی لیدر بودند و توی اردوگاه خط دهی میکردند توسط جاسوس ها لو رفتند و شکنجه شدند و از اردوگاه انتقال داده شدند به اردوگاه دیگه ..این بی‌شرف کاری کرده بود که بعضی مواقع ما به مرگ خودمون راضی بودیم 😔 درجه و جایگاه نظامی اش پائین بود اما یک روباه حیله گر و سگ وحشی بود عجیب مغزش کار میکرد در کنترل اردوگاه اما باز با این حیله گریش بعضی مواقع رودست میخورد از اُسرا😜 حالا یه روزی اومد داخل آسایشگاه ۳ به همراه یه مترجم به نام سعید که عرب زبان بود و سرباز ارتش ..ما هم توی صف آمار نشسته بودیم .. گفت شینو احتیاجات؟؟ یعنی چی احتیاج دارید؟؟ آقا منم قِرت و فضول شدم دستم رو بلند کردم ☝️ گفت بگو !! منم باهزار ترس و لرز گفتم سیدی ما شیشه هامون پنجره نداره یه چندتا پنجره برای شیشه های ما بیار😂 آقا من از ترسم و وحشتی که ازش داشتم حرف و کلامم رو جابجا گفتم !! اومدم بگم پنجره هامون شیشه نداره گفتم شیشه هامون پنجره نداره😂 سعید که مترجم بود فهمید که من قات زدم و اشتباه گفتم یه لبخند رو لبش اومد اما درست ترجمه کرد برا گروهبان معروف 🥴 دیگر اُسرا هم که سرشون پائین بود یواش یواش به حرف من می‌خندیدند اما من هنوز خودم متوجه نبودم که توی حرف زدن قات زدم🤥🤫 گروهبان معروف هم در جواب من گفت انشالله باجر یعنی ایشالا فردا درستش میکنم..اما الکی میگفت و زِر می‌زد 😂 وقتی گروهبان معروف به همراه سعید از آسایشگاه رفتند بیرون تمام آسایشگاه زدند زیر خنده 😂 که این چه جور حرف زدن بود🌹 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
اینجاست که میگویند خواب مومن عبادت است @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۸۱ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا یه روزی یه مقدار هندوانه 🍉 آوردند داخل اردوگاه شاید کلاً ۵۰ عدد نبود برای ۷۰۰ نفر تازه همین مقدار کم رو هم ندادند گذاشتند توی باغچه جلوی آسایشگاه ۲ و گفتند باید صبر کنید..حالا صبر چی؟؟ می‌گفتند صلیب سرخ میخاد بیاد از اردوگاه سرکشی کنه🤥 آخه ما که چند سال بود مفقودالاثر بودیم میدونستیم این حرفها وعده الکی هست و دروغ میگند..یه موقع هم چند نفر لباس شخصی و چند افسر عراقی وارد اردوگاه شدند و یه سرکشی کلی کردند که شاید اصلا ۳۰ دقیقه هم طول نکشید🥴 بعد ما از خود نگهبانها فهمیدیم این لباس شخصی ها صلیب سرخ عراق هستند که خُب هیچ فرقی بجال ما نداشت..خر همان خر بود فقط پالان اون عوض شده بود 😂 چه صلیب سرخ عراق چه خود عراقیها هیچ فرقی نمی‌کردند.. بعد که هندوانه هارو تقسیم کردند به هر آسایشگاه ۱۰۰ نفری حدود ۷ الی ۸ هندوانه رسید ماهم از خجالت هندوانه ها در اومدیم و پوسته هاشون رو هم خوردیم🥴 آخه توی این چند سال ما هندوانه نخورده بودیم ..یادمه یکی دو بار هم خیار🥒 دادند که به هر نفر ۱ چهارم خیار رسید تازه اون خیارو ما زود نمیخوردیم یکی دو روز لای یه نایلون نگه می‌داشتیم و بو میکردیم و از بوی خیار لذت میبردیم 😂 بعدش که رو به خرابی می‌رفت میخوردیمش..آقا یه روزی هم نمیدونم چی شد آب اردوگاه از صبح کلاً قطع شد ..عصری که شد نگهبانها گفتند از هر آسایشگاه یکی دو تا سطل بیارید تا از بیرون اردوگاه آب بیاریم جهت خوردن خودتون 🥴 از هر آسایشگاه چند نفر رفتند بعد با سطل های آب برگشتند منم خیییلی تشنه بودم رفتم سمت آب ها دیدم انگار گل آلود هستش بعد خوب دقت کردم دیدم داخل آب یه چیزای کوچک هست که لول میخوره مثل کِرم به دیگر اُسرا گفتم اینها آب کشاورزی هستش از آنهای که آب آورده بودند سوال کردم این آبهارو از کجا آوردید ؟؟ گفتند نگهبان بیرون اردوگاه یه لوله بود والف اونو باز کرد سطل هارو آب کرد🥴😳 تعدادی از اُسرا گفتند ما از این آب نمیخوریم..آقا منِ شکمو طاقت نیاوردم یه لیوان خوردم رفع عطش شد اما چشمتون روز بَد نبینه یه ۲۰ دقیقه بعدش افتادم به استفراغ و سرگیجه کلاً مسموم شده بودم😔 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۸۲ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا یه روزی از روزهای ماه مبارک رمضان اردیبهشت سال ۶۸ توی اون گرمای طاقت فرسای عراق ما آسایشگاه ۴ بودیم نمیدونم چی شد که اون شب بعد افطار آب قطع شد و موقع سحری که ما خواستیم سحری بخوریم آب نبود 😔 خب توی اون شرایط سخت یک قطره آب هم برای ما غنیمت بود جهت روزه گرفتن..یادم میاد ما به نگهبان محمد گفتیم ما می‌خواهیم روزه بگیریم احتیاج به آب داریم 😔 نگهبان میگفت مای ماکو یعنی آب نیست ما اون روزه رو بدون خوردن آب در سَحَر و اون شرایط سخت گرفتیم..حالا یه روز از روزهای ( ۲۱ )ماه رمضان سال ۶۹ بعداز ظهری بود که خواستیم بیائیم بیرون از آسایشگاه ..نگهبانها گفتند آسایشگاه ۳ آمار تفتیش 🥴 ما روی حیاط جلوی آسایشگاه توی صف آمار نشسته بودیم ..چندنفر نگهبان رفتند داخل آسایشگاه یه چرخی زدند و با چند بشقاب خورشت برگ چقندر اومدند بیرون ..ما متوجه شدیم دارند گیر سه پیچ میدند که مارو بزنند😔 حالا توی آسایشگاه حدود ۴ الی ۵ نفر روزه نمی‌گرفتند این خورشت ها مال اونها بود..بعدش صداشون کردند اومدند بیرون اون بشقاب خورشت ها رو ریختند روی سرشون🤨 بعد ما همگی ( ۱۰۰ ) نفر رو هدایت کردند سمت حوض آب که جلوی آسایشگاه خودشون بود..بعد گفتند یالا برید داخل حوض آب🤔 حالا ماهم زبان روزه هم گرسنه هم تشنه.. ..آقا چند نگهبان اطراف حوض مارو دوره کردند و شروع کردند با کابل به زدن 😢 ما هم دو طبقه آدم روی هم سوار بودیم داخل حوض 🥴 نه راه پَس داشتیم نه راه پیش از هرطرف مارو میزدند..مسئول بند گروهبان معروف میگفت با شماره ۱ بشینید و با شماره ۲ بلند بشید حالا عمق حوض آب چیزی حدود ۱/۲۰ متر بود ما نمیدونستیم به اون نفرات زیر بخندیم که میرفتند لای آب 😂 یا بحال خودمون که رو سوار بودیم و کتک می‌خوردیم گریه کنیم😢 بعدش گفتند جا عوض کنید نفرات زیر بیایند رو و نفرات رو بروند داخل حوض آب باز دوباره شروع کردند به فرمان بشین پاشو با شماره ۱ و ۲ دادن و زدن ما🌹 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس دفاع مقدس🌹 بسیجی غواص بزرگ قهرمان ایران زمین @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت : ۸۳ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 خُب وقتی که ما ۱۰۰ نفرو داخل حوض آب خوب خیس کردند و زدند گفتند بیائید بیرون و شروع کردند روی حیاط اردوگاه رو خاک ها غلط دادن و با کابل زدن حالا ماهم روز ۲۱ ماه رمضان زبان روزه هم گرسنه هم تشنه زیر این همه کتک ضعف عجیبی کرده بودیم😢 وقتی که خوب غلط دادند روی خاک ها گفتند یالا آمار ..مسئول آسایشگاه فرمان ازجلو نظام داد .. وقتی ما دست کشیدیم ..دیگه فرمان خبر دار رو نگهبان گفت نده ماهم دست کشیده🥴 بی شرف های نامرد جلاد شروع کردند با کابل محکم بزنند روی پُشت دستهای ما ..همین که ضربه کابل فرود میومد روی پُشت دست یا انگشتان ما ...مثل اینکه برق به ما وصل شده😢 یادم میاد در همین حال یکی از همشهریان من به نام جعفر قربعلی ضعف رفت و تِلو تِلو محکم خورد زمین😔 شاید حدود ۱/۵ الی ۲ ساعت ما همگی زیر کتک و شکنجه بودیم ...بعد دیگه یه ۲۰ دقیقه وقت به پایان بود بهمون گفتند برید حمام ..ما هم همگی خسته و ضعف گرفته 😔 سریع رفتیم حمام و برگشتیم خُب الان ن لباس بود برای پوشیدن و ن حوله برای خُشگ کردن خودمون ..دیگر اُسرای بند ۱ برامون لباس و حوله آوردند❤️ آخه اونها همگی داشتند شکنجه شدن مارو می‌دیدند و ناراحت بودند😔 حالا همین ایثارشون بد جوری عراقی‌ها رو عصبانی کرده بود یادمه عراقی‌ها سرشون داد فریاد می‌زدند و بهشون فحش می‌دادند که چرا به اینها حوله و لباس از خودتون میدید❤️🌹 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 قهرمان ملت ایران ❤️❤️🌹🌹👏 آزاده سرافراز آقا روزعلی شکنجه و سوزاندن با اتو برقی به اتهام فرار در اردوگاه تکریت ۱۱😢😔 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 ♦️سوزاندن با اُتو به اتهام فرار ... ماجرا از آنجا آغاز شد که گزارشات کذبی توسط یکی از جاسوسهای معروف ، به بعثی‌ها می‌رسد مبنی بر اینکه آشپزها قصد فرار دارند و با توجه به فراغت بالی که داشتند و بیشتر اوقات روز را خارج از آسایشگاه می‌گذرانند نقشه فرار را پی ریزی می‌کنند. 🔹مواجهه حضوری عدنان نگهبان بعثی با یکی از متهمین اصلی یعنی آزاده سرافراز حسن طاهری که حکم سرآشپز اردوگاه را داشت زمینه اتهامات را فراهم می‌سازد. 🔸ماجرا از این قرار است که آقای حسن طاهری به اتفاق دوستانش در محوطه در حال بیان خاطرات و گفتگوی روزمره بودند که عدنان شکنجه‌گر معروف از دور آنها را زیر نظر داشته و با نزدیک شدن به آنها می پرسد "با هم چه می‌گفتید؟ " که آقای طاهری اظهار می‌دارد خاطرات گذشته را بیان می‌کردیم . 🔹عدنان که دنبال بهانه می‌گشته تا چند نفری را به اتهام فرار شکنجه کند و از همه زهر چشم بگیرد با توجه به اینکه خود را نیز یک سر و گردن بالاتر از بقیه بعثی‌ها می‌دانست با اشاره به سایر نگهبانان بعثی می‌گوید ؛ اینها خر هستند من خر نیستم ، داشتید نقشه فرار می‌کشیدید دروغ می‌گویید. یک زندانی در خواب هم در حال فرار است .می‌خواهید رد گم کنید. 🔸در ابتدا همه آشپزها که ۱۱ نفر بوده اند را احضار و مورد ضرب و شتم شدید قرار می‌دهند، عدنان که به فارسی تسلط دارد از آنها می‌خواهد که اعتراف کنند و سایر افراد مرتبطی که تلاش داشته‌اند به اتفاق هم فرار کنند را معرفی و جزئیات ماجرا را تشریح نمایند . 🔹آشپزها که روحشان از ماجرا خبر نداشته حرفی برای گفتن ندارند و با تحمل شکنجه‌ها بالاخره بعثی‌ها به این نتیجه می‌رسند که بجز آقایان حسن طاهری و روزعلی کرمی که تقریبا حکم سرآشپز را داشتند بقیه به اصطلاح بی‌گناه هستند و لذا رهایشان می‌کنند. 🔸در ابتدا این دو نفر را در محوطه مورد ضرب و شتم قرار داده و داخل چاله فاضلاب می‌اندازند چاله فاضلاب گودالی بود در اندازه دهانه چاه به عمق حدود ۱/۵ متر که آب حاصل از شستشویی دست و صورت بچه‌های بند یک و دو به آن هدایت می‌شد و اغلب شاهد انداختن بچه‌ها داخل آن خصوصا در زمستان و سپس غلتاندن و سینه خیز در محوطه بودیم . 🔹سپس آن دو عزیز را به اتاق نگهبانی هدایت و عدنان از آنها می‌خواهد که باید اعتراف کنید و گرنه کشته خواهید شد. البته اگر آنها به کار نکرده حتی به امید رهایی احتمالی از شکنجه اعتراف می‌کردند قطعا زیر شکنجه کشته می‌شدند. و در واقع آنها خیلی علاقه داشتند در این پروژه یکی دو نفر قربانی شوند تا از بقیه بچه‌ها زهر چشم گرفته شود . 🔸این دو عزیز که حرفی برای اعتراف نداشتند به قرآن قسم می‌خورند که روحشان از این قضیه بی‌خبر است ولی آن دو نگهبان بعثی به قرآن اعتقادی نداشتند. 🔹به هر حال اصرار از بعثی‌ها و انکار از بچه‌ها ، نهایتا پاهای این دو عزیز را به چوب فلک می‌بندند و با کابل به کف پاهایشان می زنند . عدنان که تشنه شکنجه بود و از آه و ناله افراد زیر شکنجه لذت می‌برد و بی‌محابا به اتفاق علی آمریکایی این دو برادر عزیز را می‌زنند تا خسته می شوند و نهایتا با روشن کردن اتو کف پایشان را می سوزانند . 🔸از شدت درد و سوزش چندین مرتبه بی‌هوش شده و از حال می روند و هر بار با ریختن آب روی آنها به هوش می آمدند و مجددا این شکنجه دردناک تکرار می‌شد. 🔹بر اساس شواهد موجود تمام گوشت کف پای این دو عزیز سوزانده شد. پس از شکنجه آنها را بمدت دو ماه داخل زندانی جداگانه که در بند معروف به آشپزخانه واقع است انداخته و در شرایط اسفباری زندانی شدند دو ماه بدون حمام و دارو و استفاده از دستشویی. 🔸...کف پاها به علت سوختگی شدید و عدم رسیدگی در گرمای تیر و مرداد عفونت می‌کند و عفونت به عمق پا سرایت می کند. آنها حتی اجازه استفاده از دستشویی هم نداشته و در این مدت برای قضای حاجت از قوطی استفاده می‌کردند. مقدار کمی آب و غذا نیز از پنجره کوچک زندان تحویل می‌گرفتند. 🔹پس از دو ماه زندانی بودن در شرایط اسفناک با بدنی نحیف به بند منتقل و اعلام می‌شود هیچ کس حق ارتباط با آنها را ندارد ، تا مدتی برای رفت و آمد و انتقال به دستشویی و.. توسط بچه‌ها با پتو جابجا می‌شدند ، مدتی نیز زیر بازوهایشان را می‌گرفتند و تا آخر اسارت امکان راه رفتن عادی خود را از دست دادند. 🔸پس از آزادی علی رغم اینکه تحت درمان قرار گرفتند و دارو مصرف می‌کنند هنوز هم پس از گذشت بیش از سی سال از این جریان از سوزش کف پا و انتقال حرارتش به سایر نقاط بدن رنج می برند . 🔻ادامه دارد.... موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی @nurian_khaterat🌹
در انتظار بودم در آغوش کِشانمت نه به خاک ...! 📸 مازندران_روستای قراخیل ۱۳۶۵ کودکانی که در انتظار تدفین پدر شهیدشان هستند @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت. ۸۴🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 وقتی که ما آسایشگاه ۳ بودیم چند نفر از اُسرای که توی آسایشگاه ما بود بچه شمال بودند و از همه مسن تر و پیرمرد بودند 👨‍🦳 اسم یکی شون عباس بود معروف به حاج عباس که زبان زد اسرا بود...یه روزی یکی از نکهبانها به اسم سعدی اومد پُشت پنجره آسایشگاه و از سر تمسخر گفت ها حاج عباس چند سالته؟؟ چند بچه داری؟؟ حاج عباس با جدیت در چند کلمه جوابشو داد!!!!! بهش گفت من کوچکترین فرزندم هم سن توهستش...نگهبان سعدی از این جواب چُپ و دَمق شد و راهشو کشید رفت😂 یه روزی دیگه یکی از بچه های شیراز که سرباز ارتش بود توی تیپ هوابرد شیراز برام یه خاطره تعریف کردکه : یه روزی توی منطقه من کنار جناب سرگرد فرمانده گردان مان بودم 🥷 یه روزی بهم گفت سوار ماشین جیپ شو تابریم قرارگاه ..بهش گفتم جناب سرگرد قرارگاه چه خبره؟؟؟ گفت مسابقه هست ..ما دو نفر هم می‌خواهیم توی مسابقه شرکت کنیم !!@ گفتم چه مسابقه ای ؟؟؟ گفت بُخور بُخور😂 گفتم بخور بخور چی؟؟ این دیگه چه جور مسابقه ای هست؟؟ گفت قراره سفره پهن کنند هر فرمانده یگان با یه سرباز بیاد هرکدم که بیشتر غذا خوردند و آخر از همه کنار نشستند یه گوسفند جایزه دارند😂 آقا این رفیق اسیر شیرازی من می‌گفت : حدود ۲۰ الی ۳۰ افسر ارشد مثل سرهنگ و سرگرد هر کدوم با یه سرباز نشستند سر سفره .. یه غذای مشخصی آوردند و اعلام مسابقه کردند🥴 گفت آقا ما هم شروع کردیم به خوردن ...گفت یواش یواش دیگران رفتند کنار جناب سرگرد بهم گفت بپا از خوردن کم نیاری..@ گفت آقا منم داشتم می ترکیدم و از چشمهام غذا میزد بیرون😂 گفت سرگرد صبر کرد وقتی همه رفتند کنار خودشم کنار کشید😜 گفت گوسفند رو عقب ماشین جیپ سوار کردیم خودمان هم سوار شدیم ..گفت آقا ماشین رفت توی چندتا دست انداز منم هرچه خورده بودم بالا آوردم و استفراغ کردم🙃 گفت جناب سرگرد بهم گفت خاک بر سرت تو چه تکاور ارتش هستی که یه کم غذا رو نمیتونی هضم کنی🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حرکت به سوی میدان نبرد از بهترین نریشن های مستند خاطره انگیز «روایت فتح» جملات گهربار شهید آوینی و صدای بهشتی اش، به همراه زیر صدای حاج صادق آهنگران غوغایی در دل های ما سربازان حاج قاسم برپا می کند... @nurian_khaterat 🇮🇷