هدایت شده از زنگ دانایی
19.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه دوستی دارم که مهربونه
تو آسمونم رنگین کمونه
داده به فکرم رویای زیبا
تا بتونم پر بکشم هرجای دنیا
دوست عزیزم گل گلابه
خیال نکن یه آدمه اون یه کتابه📚😍
#مناسبت_ملی
#روز_کتاب_و_کتابخوانی
هدایت شده از محله شهیدان امیررستمی ومرتضی وحیدپورحسینی
بیماری معلم!.mp3
8.69M
#قصه_های_کودکانه | بیماری معلم(۱)
🎤 با اجرای : اسماعیل کریم نیا
🗣قرائت : سوره قدر
📚 قصه های کهن ایرانی
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
هدایت شده از زنگ دانایی
🌺 امام علی دانای ما گفتن: ما هیچوقت نباید به خاطر دیگران خدا رو از دست خودمون ناراحت کنیم.
📒برگرفته از نامه ۲۷ نهج البلاغه
🎈 #فرزندان_علی
هدایت شده از محله شهیدان امیررستمی ومرتضی وحیدپورحسینی
بیماری معلم (۲).mp3
7.71M
#قصه_های_کودکانه | بیماری معلم(۲)
🎤 با اجرای : اسماعیل کریم نیا
🗣قرائت : سوره قدر
📚 قصه های کهن ایرانی
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
هدایت شده از زنگ دانایی
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از عاشق او
shodeam9saleh_7.mp3
5.64M
#قصه
📚عنوان: زنگ تفریح🔔
🎤گوینده: خانم نظری
حکایت های شیرین قرآنی
💫🔸🌸
با این حکایت ها ما رو وارد دنیایی از اطلاعات و آگاهی میکنن و اتفاقاتی رو که در گذشته های دور افتاده، داستانش رو برامون تعریف میکنن🗣 که نه تنها شنیدنش👂 شیرین و جذابه بلکه کلی چیزهای خوب خوب هم ازش یاد می گیریم🧡💚
بریم با هم بشنویم این حکایت های رنگی رو❓💫
🔸🔹💠🔸🔹
هدایت شده از زنگ دانایی
🤩 امام زمان یه روز میاد و دنیا را پر از شادی میکنه.
📒برگرفته از حکمت ۲۰۹ نهج البلاغه
🎈 #فرزندان_علی
هدایت شده از زنگ دانایی
29.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن_نیکو_و_نیکان
🌸قسمت هشتم: دوست خوب نیکان☺️
👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند. آنها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است. یک روز نیکان که میخواهد دوستش را اذیت کند😈 روی کیفش نقاشی میکشد. سینا دوست نیکان از دیدن نقاشی حسابی میخندد؛ تا اینکه نیکو از ماجرا باخبر میشود...
🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی
🔸
هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 7
🔰 نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و هر دو با نگاهی خوشحال کننده به آقای رحمتی گفتند چه قضیه ای رو خانم شما میدونه؟
گفت : شما برین ، کاریتون نباشه
🌀 حاج هادی و همسرش رفتن به آدرسی که آقای رحمتی داده بود، آخر یک کوچه بن بست ، سر کوچه یک مسجد قشنگ و زیبا داشت که بچه ها داشتن داخل حیاطش تنیس روی میز و فوتبال دستی بازی می کردن، هادی گفت اگه واقعا اینجا بتونیم خونه بگیریم عالی میشه، هم کنار مسجد هست، هم مسجدی که پر رونق هست و بچه ها هم داخلش فعالیت دارن
هیچ کدوم از خانه هایی که دیدیم تا الان، کنار مسجد نبودن
به آخر کوچه که رسیدن، مواجه شدن با یک خانه شیک و تمیز که طبقه دوم اون تازه ساخت بود ، زنگ طبقه بالا رو زدن، اما کسی در رو باز نکرد،
یه مرتبه نرگس خانم گفت هادی جان، فکر کنم طبقه بالا کسی ساکن نیست، چون پنجره ها اصلا پرده کشیده نیست ، زنگ طبقه پایین رو بزن،
هادی با تعجب گفت ، یعنی صاحب خونه خودش طبقه اول هست و طبقه بالا که نو و تمیز هست خالیه؟ مگه میشه؟
زنگ طبقه اول رو زد و یه خانمی با صدای گرم جواب داد کیه؟
آقا هادی گفت ما رو حاج اقای رحمتی فرستاده ، گفتن به شما بگیم که مهمان خدا هستیم.
تا این رو گفت، خانم رحمتی گفت خوش آمدین، منتظر شما بودیم، آقای رحمتی کلید بهتون داده؟ چون آیفون ما خراب هست و درب رو باز نمی کنه ، اگه نداده من بیام پایین باز کنم
حاج هادی گفت ، بله حاج خانم دادن، شما زحمت نکشید ، درب رو باز کردن وارد حیاط شدن، خانه ای تمیز که چندتا برگ پاییزی داخل حیاطش ریخته بود، یا یک حوض کم عمق که چند تا ماهی قرمز داخلش بازی می کردن و پله ای که از پایین تا بالای اون گل های رنگارنگ جلوه می کرد
خانم رحمتی که اومده بود روی پله ها ، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و رفت دست نرگس خانم رو گرفت و این زوج مومن رو برد داخل خانه.
🌀 هرچی خانم رحمتی گرم می گرفت و با اونها صحبت می کرد، هادی و خانمش تو بهت و تعجب بودن که قضیه چیه و این زن و شوهر برای چی دعوتشون کردن داخل منزل و از اونها پذیرایی می کنن
انگار خانم رحمتی فهمیده بود، بهشون گفت تعجب نکنین ، صبر کنین حاج اقا رحمتی بیاد خودش توضیح میده
شما فعلا پذیرایی کنین از خودتون
🔰 حاج هادی همین طور که داشت چایی و میوه می خورد نگاهی به دور و بر منزل هم انداخت و یه مرتبه توجهش به یک عکس جلب شد، یه پسر جوان و با چهره مذهبی ، روی حاشیه قاب عکسش هم یه نواز سیاه بود که نشون می داد فوت کرده.
اما کمی خجالت می کشید بپرسه این پسر کی هست ، منتظر موند تا خود صاحبخانه اگه صلاح هست بگه
❇️ سرگرم غذا خوردن و کمی حرف زدن با حاج خانم بودن که زنگ خانه به صدا در اومد ،
هادی فهمید آقای رحمتی هست و کلید هم نداره، بلند شد و رفت در رو باز کرد ، دید اقای رحمتی با یک جعبه شیرینی و چند تا نان به دست برگشته
تعجب هادی بیشتر شد! شیرینی دیگه برای چی؟
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی