هدایت شده از • طَـعم ِخوش ِشَـهادَت •
بـغلمـعمولیکـهتـوفـیقینـداره
منزیـرنیـزههابـغلتمیکـنـم . .
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بگیر جانم را هراسی نیست🫀🥺
@oshagel_hosein128
یه بنده خدایی میگفت :
اگر قطار رو اشتباه سوار شدی همون ایستگاه اول پیاده شو، چون هر چی دورتر پیاده شی سفر برگشت خیلی گرون تر میشه.
اون در مورد قطار صحبت نمیکرد...
#تلنگرانه
هیچ دُزدی خونه خالی نمیزنه ؛ اگه شیطان زیاد مزاحمت میشه بدون در قَلبت گنجینهای داری !′ که ارزشِ دزدی رو داره . .
#تلنگرانه
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#قسمت14
#ترانه
نیک سرشت گفت:
- خوب حالا شما انتخاب کن امشب و پیش کدوم شهید بگذرونیم!
متعجب و در حالی که مبهوت زیبایی اطراف بودم گفتم:
- اخه من نمی شناسمشون.
نیک سرشت خندید و گفت:
- شما انتخاب کن من معرفیش می کنم براتون.
سری تکون دادم و جلو رفتم.
کمی به مزار ها نگاه کردم و چشم روی یکی موند.
سمتش قدم برداشتم و روبروش وایسادم:
- شهید احمد پلارک.
نشستم و گفتم:
- این شهید.
نیک سرشت با روی خوش و خنده که انگار شهید وایساده جلوش گفت:
- به به داداش احمد امشب هم مهمون خودتیم که! بعد از ۱۳ سال.
بهش چشم دوختم و گفتم:
- چرا بعد از ۱۳ سال؟
خواست چیزی بگه که گفتم:
- وایسا چقد این مزار بودی خوبی میده اومم بوی گلاب می ده عجب بویی هست معلوم نیست چه گلابی ریختن روش که با اینکه خاک گرفته سنگ رو ولی هنوز بوی گلاب می ده.
باز هم نیک سرشت خندید و گفت:
- نه ماجرا داره اول کدومو بگم ۱۳ سال رو یا ماجرا گلاب رو؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- 13 رو بگو.
سری تکون داد و گفت:
- من از ده سالگی مذهبی شدم توسط یکی از رفیق هام بعد منو اورد اینجا گفت انتخاب کن و منم دقیقا همین شهید و انتخاب کردم عجیبه که شما هم دقیقت همین کارو کردید.
بی پروا گفتم:
- اینم می تونه یه نشونه بین ما باشه .
سرش پایین تر رفت که از حرف م پشیمون شدم هنوز زود بود.
برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:
- حالا چرا بوی گلاب می ده عجب گلاب نابی هم هست.
دستی به روی مزار شهید کشید و شروع کرد به تعریف کردن:
-شهید سید احمد پلارک، اسم اصلیاش منوچهر هست معروف به سید احمد پلارک در۷اردیبهشت سال۱۳۴۴در تبریز به دنیا اومد و اصالتش تبریزیه.
از سیزده سالگی تا بیست و دو سالگی نماز شب می خونداین شهید و شب تا صبح برای امام زمان(عج)گریه میکرد و همیشه در زیارت عاشورا شرکت میکرد و گریه های شدیدی برای حضرت زهرا(س)میکرد. روزی صد تا صلوات میفرستاد و صدبار بنی امیه را لعنت میکرد.اگرکسی درباره حضورش در جبهه سؤال میکرد طفره می رفت و چیزی نمی گفت . فرمانده آرپی جی زنها بود ولی با این وجود بعنوان یک سرباز معمولی همیشه سرویس بهداشتی های پایگاه را نظافت میکرد در حدی که لباسهاش بوی بدی میگرفت.تا اینکه درسال۶۶ در یک حمله هوایی درحالی که مثل سایر روزها مشغول نظافت سرویس بهداشتی ها بود موشکی به آنجا برخورد میکنه و شهید شد و در زیر آوار مدفون شد. زمانی که امدادگران مشغول جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودن متوجه بوی شدید گلاب از زیرآوار میشن آوار را کنار زدن و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود مواجه شدن به همین دلیل مزار ش بوی گلاب می ده و جآلب اینجاست که
زمان شهادتش را پیش بینی کرده بود زمانیکه دوست شهیدش رو توی قبرمیزاشت بهش گفت من هم تا چهلمت میام پیشت و گفته بود که روز شنبه شهید میشه و روز دوشنبه به خاک سپرده میشه و همین اتفاق هم افتاد.
یکی از آشنایانش خواب شهید سیداحمدپلارک را می بینه او از شهید تقاضای شفاعت می کنه که شهیدپلارک به اومی گه تنها زمانی می تونه شمارا شفاعت کنم که #نمازتان را بخونید و به اون توجه و عنایت داشته باشین همچنین زبانهایتان را نگه دارین.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#قسمت13
#ترانه
تا دید کسی نیست زنگ در رو زد و زودی برگشت تو ماشین با حالت دو و سریع حرکت کرد.
بهت زده داشتم نگاهش می کردم ببینم دقیقا داره چیکار می کنه!
متعجب گفتم:
- یعنی چی! این کارا چیه؟
انگار که دیگه کم اورده بود و فهمیده بود تا نگه من دست از سرش بر نمی دارم .
اروم و در حالی که نگاه ش به جلوش بود گفت:
- یه خونه هایی هست توان مالی شون خیلی پایینه باید قیمت های گرون سخته بخوان چیزی تامین کنن! هر ماه در حد توانم برای اون ۱۰ خانواده ای که می شناسم خرید می کنم همین!
بهت زده از رفتارش روی صندلی وا رفتم.
به بیرون نگاه کردم.
من کجا تو زندگی سیر می کردم و این کجا سیر می کرد.
دوباره نگاهم افتاد به بسته های غذا با صدای پر از بغض گفتم:
- دلیل تون از این کار چیه؟
از حالت صدام جا خورد و سرعت ش یکم اومد پایین اما یکم بعد به همون روال برگشت و گفت:
- خوب ببنید اگر ما به فکر هم وطن خودمون نباشیم که انسان نیستیم! نه هم وطن بلکه همه چطور می تونم ببینم من شام شب دارم ولی اونا نه! واقا قلب ادم به درد میاد میدونم کار من هیچی نیست! ولی حداقل در حد توان م می تونم کمک کنم و دل مو اروم کنم.
بغض م ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.
بار چندم بود توی امروز گریه می کردم نمی دونم!
شده بودم مثل بچه کوچولو هایی که مدام گریه می کنن.
با نگرانی ماشین و نگه داشت .
خم شده بودم به جلو و دستام روی زانو هام و جلوی صورتم بود و شونه هام از شدت گریه می لرزید.
هق هق ام کل فضای ماشین و پر کرده بود و نیک سرشت یا نگرانی گفت:
- خانوم کامرانی خوبین؟ من چیزی گفتم ؟ اگه چیزی گفتم شرمنده به خدا ناخواسته بوده ببنید می گفتم نیاید نیاید به همین خاطر بود که کارم ریا نشه خانوم..
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم ناراحتی از چهره اش می بارید حداقل فهمیده بودم گریه کردنم براش مهمه و این یه ویژگی مثبت بود!
حسابی از سکوت من کلافه شده بود و مثل مرغ سرکنده بال بال می زد بفهمه چمه!
با ناراحتی لب باز کردم و گفتم:
- من تو بهترین امکانات بزرگ شدم اما حتا به فکر این نبودم که به کسی کمک کنم حتا اونا رو مسخره می کردم وسایل هامو تو سرشون می کوبیدم و بهشون می گفتم گدا! به هیچکس کمک نکردم چون چون...فکر می کردم چون بی پول ان چون فقیرن ارزشی ندارن من..
گریه نمی زاشت درست حرف بزنم چیزی گرفته شد سمتم.
دستمال کاغذی بود گرفتم و اشکامو پاک کردم .
یکم که اروم تر شدم راه افتاد.
عجیبه که هیچی نگفت!
به صندلی تکیه دادم و گاهی هنوز توی گلو هق هق می کردم.
چشام بس که گریه کرده بودم می سوخت و شدید خوابم می یومد هیچی هم نخورده بودم.
خابالود و خسته چشامو بستم که خیلی زود خوابم برد.
با تقه ای که به شیشه خورد چشامو باز کردم .
چند بار پلک زدم تا دیدم درست بشه کش قوسی به بدنم دادم و یهو درو باز کردم که اخ کسی بلند شد.
هول زدم و با شدت کامل درو باز کردم و پریدم بیرون که برای بار دوم بیشتر اخ ش بلند شد.
متعجب به نیک سرشت نگاه کردم که روی زانو ش خم شده بود و گفتم:
- چی شد یهو؟
صاف شد و گفت:
- چیزی نیست در خورد تو زانوم.
دهنم مثل ماهی باز و بسته شد .
یه بارم نزدم که دوبار زدم!
همین طور داشتم نگاش می کردم و یهو زدم زیر خنده.
خودشم خنده اش گرفته بود .
وقتی خوب خندیدم گفتم:
- نمی دونم چی بگم اخه من معذرت خواهی بلد نیستم یعنی تو عمرم این کارو نکردم.
چشاش رنگ تعجب گرفت گفت:
- حالا من معذرت خواهی نخواستم ولی چرا بلد نیستید؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم اخه پیش نیومده من اگر تو مدرسه یا دانشگاه کسی رو هم می زدم اون می یومد معذرت خواهی نه من.
سری تکون داد و گفت:
- این درست نیست حالا راجب ش صحبت می کنیم اول بهتره بریم یه جا شام بخوریم.
به پلاستیک توی دستش نگاه کردم و گفتم:
- چی هست؟
لب زد:
- سمبوسه یه اقایی هست خدا خیرش بده هم تمیزه هم خوشمزه درست می کنه اون اولای بهشت زهراست همیشه.
متعجب گفتم:
- بهشت زهرا؟ مگه رفتین اونجا؟
هیچی نگفت!
یه نگاهی به اطراف کردم دیدم خودمون الان بهشت زهراایم پیش در وردی پشتی.
متعجب گفتم:
- اومدیم اینجا برای چی؟ اونم شب؟ ترسناکه!
راه افتاد و منم از تاریکی ترسیده سریع دمبال ش راه افتادم و گفت:
- من شما رو می برم جایی که به جای ترس حال ت خوب بشه!
با غر غر و چشایی که از ترس دو دو می زد گفتم:
- برو بابا مگه اینجا هم می شه ارامش پیدا کرد توروخدا بیا برگردیم این همه کافه رستوران پارک باغ منو برداشتی اوردی قبرستون باتو..
با دیدن روبروم بهت زده وایسادم.
منو اورده بود کجا؟
یه قبر هایی با سایز ها و نظم یکسان کنار هر کدوم پرچم و شمع و یه شعله ی نور به جز ما خیلی ها اینجا بودن.
با صداش به خودم اومدم:
- هنوز هم می ترسید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه.
" عــشـاق الحــسـیـن "
با دیدن روبروم بهت زده وایسادم. منو اورده بود کجا؟ یه قبر هایی با سایز ها و نظم یکسان کنار هر کدوم پ
اینمدوپارتتقدیمنگاهزیباتون:|✨🤍
مومن در هر حال ، نیازمند سه خصلت است :
•توفیق از طرف خداوند متعال .
• واعظی از درون خود .
•قبول و پذیرش نصیحت كسی كه او را نصیحت نماید .
- امام جواد (ع) .
" عــشـاق الحــسـیـن "
سلامصبحبخیر🌱 یهسلامبدیمخدمتآقاجانمون🥲 روبهقبلهبخونیم: «اَلسلامُعَلیالحُسین وَعَلیعلیبنا
•آنچهامروزگذاشت↻
•نیمچهنگاهیبهپستهامون👀
•شبتونمنوربهنورخدا✨🍃
•التماسدعا🥺
•لفندهمسلمون🥲
یاحق🖐