eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
10.6هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
4 فایل
بالطفِ حـسن بوده حسینـی شده عالم این را به همه گفته و مبهـم نگذارید #روزی‌آبـاد‌مـیشود‌بقیـع🕊 .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد … اما کسی برای نیومد … و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن … . پدرم جلوی در منتظرم بود … بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم … مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت… من رو در آغوش گرفته بود … هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم ؛ اما سعی می کردم و محکم باشم … شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست … مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد … . – کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه … آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ … محاله بتونی بری دانشگاه… محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی… برگرد کوین … الان بچه های هم سن تو دارن دنبال می گردن … حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی … با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی … . مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد … و پدرم ساکت بود … هیچی نمی گفت … چشم ازش برنداشتم … اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد … تو دیگه شانزده سالت شده … من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه… اینکه ادامه بدی یا ولش کنی … اون شب تا صبح خوابم نبرد … غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم … جلوی چشم هام رژه می رفت … بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم … فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین … مادرم خیلی خوشحال شده بود … چند روز به همین منوال گذشت …تا روز از راه رسید … توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که … یهو از پشت سر، صدام کرد … . با چند تا از بچه ها اومده بودن … با خوشحالی اومدن سمتم … . – وای کوین … بالاخره پیدات کردیم … باورت نمیشه چقدر گشتیم … یه نگاهی به اطراف کرد … عجب زیبائیه… کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود … بچه ها دورم رو گرفتن … یه نگاهی به سارا کردم … . – دستت چطوره؟ … خندید … از حال و روز تو خیلی بهتره … چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ … . سرم رو انداختم پایین … اگر برای این اومدید … وقتتون رو تلف کردید … برگردید … . – درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم … هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی … مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم … فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی … فکر می کردم تر از این حرف هایی … و رفت … چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت … ما همه پشتت ایستادیم … اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن … سارا هم همین طور … کرد اگر ازت کنن … ازشون شکایت می کنه … دستش ۳ تا خورده؛ اما بی خیالش شد … خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه … حس می کنه اونه که این بلا سرت اومد … برگرد پسر… تو تا اینجا اومدی … به این راحتی جا نزن … بچه ها که رفتن … هنوز کیفم توی دستم بود … توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم … حرف هاشون درست بود … من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم … اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن … حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت … در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن … فقط کافی بود واسش کنن … ولی من باید برای هر قدم از زندگیم، می جنگیدم … جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم … .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313