eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
11.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
4 فایل
بالطفِ حـسن بوده حسینـی شده عالم این را به همه گفته و مبهـم نگذارید #روزی‌آبـاد‌مـیشود‌بقیـع🕊 .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم … حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن … خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود … قدرتی برای حرکت کردن نداشتم … دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید … حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم … به زحمت اونها رو حس می کردم … با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد … . زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم… هیچ فریادرسی نبود … هیچ کسی که به داد من برسه… یا حتی دست من رو باز کنه … یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم … و لحظه بعد می گفتم … نه کوین … تو باید زنده بمونی … تو یه جنگجو و مبارزی … نباید تسلیم بشی… هدفت رو فراموش نکن … هدفت رو … . دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد … با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار کردن … سرم یه شکستگی ساده بود … اما وضع دستم فرق می کرد … اصلا اوضاع خوبی نبود … آسیبش خیلی شدید بود … باید دستم عمل می شد … اما با کدوم پول؟ … با کدوم بیمه؟ … دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند … از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن … این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود … و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم … . از بیمارستان که مرخص شدم … جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت … بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود … این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن … و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن … همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن … آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن … همه ما انسانیم و حق برابر داریم … مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید … . پدرم گریه می کرد … می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم … با اون وضع دستم … در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد … نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد … برای من لحظات فوق العاده ای بود … طعم شیرین پیروزی … هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت … دانشگاه زیاد بود … و از طرفی، من بودم و یه دست علیل … دستم درد زیادی داشت … به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده … اما چه کار می تونستم بکنم؟ … حقیقت این بود … من دستم رو در سن ۱۹ سالگی از دست داده بودم … . یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن … هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید … خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم … به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم … جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر … کار دیگه ای برای یه بومی نبود … اون هم با وضعی که من داشتم … کار می کردم و درس می خوندم … اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن … کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت … اجازه ی استفاده از رو بهم نمی دادن … هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم … یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد … چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن … من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود … اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم … قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم … و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره … بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه … دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم… گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود … برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن … من موندم و دوره وکلای تسخیری… وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن … و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم … هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها می کردم … چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود … برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313