✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتنُهم
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم … حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن …
خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود … قدرتی برای حرکت کردن نداشتم … دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید … حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم …
به زحمت اونها رو حس می کردم …
با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد … .
زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم…
هیچ فریادرسی نبود … هیچ کسی که به داد من برسه… یا حتی دست من رو باز کنه …
یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم …
و لحظه بعد می گفتم … نه کوین … تو باید زنده بمونی … تو یه جنگجو و مبارزی … نباید تسلیم بشی…
هدفت رو فراموش نکن … هدفت رو … .
دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد … با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار #آمبولانس کردن …
سرم یه شکستگی ساده بود … اما وضع دستم فرق می کرد … اصلا اوضاع خوبی نبود … آسیبش خیلی شدید بود …
باید دستم عمل می شد … اما با کدوم پول؟ … با کدوم بیمه؟ … دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند …
از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن …
این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود … و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم … .
از بیمارستان که مرخص شدم … جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت …
بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود … این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن … و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن …
همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن …
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن … همه ما انسانیم و حق برابر داریم … مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید … .
پدرم گریه می کرد … می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم …
با اون وضع دستم … در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد …
نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد …
برای من لحظات فوق العاده ای بود …
طعم شیرین پیروزی …
هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت …
#شهریه دانشگاه زیاد بود … و از طرفی،
من بودم و یه دست علیل … دستم درد زیادی داشت … به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده … اما چه کار می تونستم بکنم؟ … حقیقت این بود … من دستم رو در سن ۱۹ سالگی از دست داده بودم … .
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن … هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید …
خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم … به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم … جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر … کار دیگه ای برای یه بومی نبود … اون هم با وضعی که من داشتم …
کار می کردم و درس می خوندم …
اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن …
کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت …
اجازه ی استفاده از #کتابخونه رو بهم نمی دادن …
هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم … یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد …
چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن … من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود … اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم …
قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم … و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره … بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه …
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم…
گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود …
برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن …
من موندم و دوره وکلای تسخیری…
وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن …
و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم …
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها #مبارزه می کردم …
چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود … برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفدهم
تحقیقاتم رو در مورد #اسلام ادامه دادم …
شیعه، سنی، وهابی …
هر کدوم چندین فرقه و تفکر …
هر کدوم ادعای حقانیت داشت …
بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن
اما همدیگه رو کافر می دونستن …
بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت …
به شدت گیج شده بودم …
نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم …
کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد …
اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ …
از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به #اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد … .
خسته شدم … چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم …
– شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره …
شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم …
مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ …
شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره …
خدایا! اصلا وجود داری؟ … .
بدون اینکه حواسم باشه … کاملا ناخودآگاه … ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که … فکر می کردم اصلا وجود نداره …
اما حقیقت این بود … بعد از خوندن قرآن … باور وجود خدا در من شکل گرفته بود …
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم …
به خودم گفتم … کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن …
داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی …
اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن … آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن … تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن … و به جای تلاش، منتظر بشن؛ یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه …
فراموشش کن …
و فراموش کردم … همه چیز رو …
و برگشتم سر زندگی عادیم …
نبرد با دنیای سفید برای بقا …
از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم …
از طرف دیگه، سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم … گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم … بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم …
اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن …
#مبارزه تنها راه، برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود.
کم کم تعداد افراد متقاضی برای #درس خوندن زیاد می شد …
من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم …
پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم … اما #انگیزه ی من، برای #تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود …
مبارزه ای تا آخرین نفس …
کار سختی بود؛ اما تعداد ما داشت زیاد می شد …
حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم … از هر ۱۰۰۰ بومی استرالیایی، ۴۰ نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد …
شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود؛ اما برای ما، مفهوم #امید_به_آینده رو داشت …
نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن …
سال ۲۰۰۸ … یکی از مهمترین سال های زندگی من بود …
زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود … عذرخواهی کرد …
زمانی که #نخست_وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما #پوزش خواست …
همون سال، #اوباما … اولین رئیس جمهور #سیاه_پوست امریکا… در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید …
اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم …
با خودم گفتم … امروز، صدای #آزادی در امریکا بلند شده … فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین …
نوری در قلب من تابیده بود …
نور #امید و آینده ی روشن …
سرزمین زیبای متمدن من … داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت …
به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد …
اما این توهمی بیش نبود … هرگز چیزی تغییر نکرد … سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود …
آی دنیا … ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم … این تنها #جلوه سخنان نخست وزیر بود …
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم …
گاهی به شدت مایوس می شدم …
آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح #دنیا وجود داشت؟ …
ناامیدی چاره ی کار نبود …
من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم …
برای همین ، شروع به تحقیق کردم …
دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم …
توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم… فراتر از مرزهای استرالیا
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهجدهم
فقط یک راه برای #نجات_ما وجود داشت … #مبارزه …
یک جنبش علیه ظلم و نابرابری …
یک جنبش برای تحقق عدالت…
اما یک مبارزه…
آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه ی مبارزه لازم داشت …
با رسیدن به این جواب … حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم …
بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ …
روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه …
روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه …
برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم …
علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد …
راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود …
راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور …
بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود …
یا یک تغییر جریان ساده، اون رو از بین برده بود … .
بعد از تحقیق زیاد … فهمیدم
جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان …
یک حرکت باید توسط یک #رهبر_قوی، محکم و غیرقابل تزلزل … زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه … کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه … تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده …
کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه …
قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه …
و نسبت به بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلفات رو داشته باشه
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد …
علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود … تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه … هرگز قابل حل نبود…
فقط یک راه وجود داشت …
تغییر اندیشه ی دنیای سفید
برای همراهی و شرکت در این حرکت …
دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد … .
اما چطور؟ … آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ …
غرق در میان این افکار و سوالات…
ناگهان یاد #قرآن افتادم …
قرآن و تصاویر #حج … این تنها راه بود
رفتم سراغ #قرآن
یک بار دیگه قرآن رو خوندم و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم
جنبش هایی که بر اساس #تفکرات_دینی_اسلامی شکل گرفته بود.
حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود...
اما پیش از هرحرکتی باید فکرها درست می شد ...
و تصاویر #حج، تنها مصداق حقیقی اون بود...
بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ...
اما چطوری؟
بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون #انقلاب_ایران بود ؛ که به تغییر کل سیستم ختم شده بود.
انقلابی که عوضی های نژاد پرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین، عزمم رو جزم کرد
از دو حال خارج نبود....
یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن
یا انسانهایی مثل ما ، که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن
در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره
و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود؛ می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه!
دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد
مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود...
یا در ضدیت بود... یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد....
کتاب ها هم همین طور ...
یک جانبه و از بیرون به #اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود.
با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود
باید خودم به ایران می رفتم
باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم
هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های #سفید بودن ...
اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه این یه قانونه...
داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من
تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد
توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، #طلبه می پذیره
افرادی که می تونن به ایران بیان ...
و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن
و تحقیق کنن و چه چیز از این بهتر
هر چه جلوتر می اومدم ؛ شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد
علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران یک روحانی و از قم بود
منم برای پذیرش در ایران، در خواست دادم ...
مقصد،قم..
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313