eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
11.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
4 فایل
بالطفِ حـسن بوده حسینـی شده عالم این را به همه گفته و مبهـم نگذارید #روزی‌آبـاد‌مـیشود‌بقیـع🕊 .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ تحقیقاتم رو در مورد ادامه دادم … شیعه، سنی، وهابی … هر کدوم چندین فرقه و تفکر … هر کدوم ادعای حقانیت داشت … بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن … بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت … به شدت گیج شده بودم … نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم … کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد … اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ … از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد … . خسته شدم … چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم … – شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره … شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم … مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ … شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره … خدایا! اصلا وجود داری؟ … . بدون اینکه حواسم باشه … کاملا ناخودآگاه … ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که … فکر می کردم اصلا وجود نداره … اما حقیقت این بود … بعد از خوندن قرآن … باور وجود خدا در من شکل گرفته بود … همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم … به خودم گفتم … کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن … داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی … اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن … آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن … تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن … و به جای تلاش، منتظر بشن؛ یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه … فراموشش کن … و فراموش کردم … همه چیز رو … و برگشتم سر زندگی عادیم … نبرد با دنیای سفید برای بقا … از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم … از طرف دیگه، سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم … گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم … بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم … اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن … تنها راه، برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود. کم کم تعداد افراد متقاضی برای خوندن زیاد می شد … من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم … پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم … اما ی من، برای دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود … مبارزه ای تا آخرین نفس … کار سختی بود؛ اما تعداد ما داشت زیاد می شد … حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم … از هر ۱۰۰۰ بومی استرالیایی، ۴۰ نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد … شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود؛ اما برای ما، مفهوم رو داشت … نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن … سال ۲۰۰۸ … یکی از مهمترین سال های زندگی من بود … زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود … عذرخواهی کرد … زمانی که رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما خواست … همون سال، … اولین رئیس جمهور امریکا… در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید … اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم … با خودم گفتم … امروز، صدای در امریکا بلند شده … فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین … نوری در قلب من تابیده بود … نور و آینده ی روشن … سرزمین زیبای متمدن من … داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت … به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد … اما این توهمی بیش نبود … هرگز چیزی تغییر نکرد … سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود … آی دنیا … ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم … این تنها سخنان نخست وزیر بود … من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم … گاهی به شدت مایوس می شدم … آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح وجود داشت؟ … ناامیدی چاره ی کار نبود … من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم … برای همین ، شروع به تحقیق کردم … دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم … توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم… فراتر از مرزهای استرالیا .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ فقط یک راه برای وجود داشت … … یک جنبش علیه ظلم و نابرابری … یک جنبش برای تحقق عدالت… اما یک مبارزه… آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه ی مبارزه لازم داشت … با رسیدن به این جواب … حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم … بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ … روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه … روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه … برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم … علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد … راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود … راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور … بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود … یا یک تغییر جریان ساده، اون رو از بین برده بود … . بعد از تحقیق زیاد … فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان … یک حرکت باید توسط یک ، محکم و غیرقابل تزلزل … زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه … کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه … تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده … کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه … قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه … و نسبت به بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلفات رو داشته باشه فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد … علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود … تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه … هرگز قابل حل نبود… فقط یک راه وجود داشت … تغییر اندیشه ی دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت … دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد … . اما چطور؟ … آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ … غرق در میان این افکار و سوالات… ناگهان یاد افتادم … قرآن و تصاویر … این تنها راه بود رفتم سراغ یک بار دیگه قرآن رو خوندم و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم جنبش هایی که بر اساس شکل گرفته بود. حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود... اما پیش از هرحرکتی باید فکرها درست می شد ... و تصاویر ، تنها مصداق حقیقی اون بود... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون بود ؛ که به تغییر کل سیستم ختم شده بود. انقلابی که عوضی های نژاد پرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین، عزمم رو جزم کرد از دو حال خارج نبود.... یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن یا انسانهایی مثل ما ، که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود؛ می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه! دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود... یا در ضدیت بود... یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد.... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود. با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود باید خودم به ایران می رفتم باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های بودن ... اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه این یه قانونه... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، می پذیره افرادی که می تونن به ایران بیان ... و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن و چه چیز از این بهتر هر چه جلوتر می اومدم ؛ شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران یک روحانی و از قم بود منم برای پذیرش در ایران، در خواست دادم ... مقصد،قم.. .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم … این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود … فقط بهش نگاه می کردم … یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه … چیزی که من باید پیداش کنم اونم هر چه سریع تر دوره ی زبان فارسی تموم شد … ولی برای همه ی ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود … بقیه، پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن؛ اما قضیه، برای من فرق می کرد … . که روز ، توی ذهنم شکل گرفته بود … امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد … باید می فهمیدم … اصلا من به خاطر همین اومده بودم … . شروع به کردم … هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم … گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی … یک ظهر تا شب طول می کشید … گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم … . و این نتیجه ای بود که پیدا کردم: حکومت زمین به خدا تعلق داره … و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان … و ریسمان الهی هستن … و در زمان غیبت آخرین امام … حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته … . حکومت الهی … امت واحد … مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری … مبارزه با برده داری … تلاش در جهت تحقق عدالت …و … همه ی اینها، ، سیاسی و حکومتی بود … مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم… اما دیگه ای هم بود … به خدا… به پیامبر و اهل بیت رسول الله … عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود … و این مفهوم برام قابل فهم نبود … اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد … مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است … انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن … اما عشق به خدا؟ … و عجیب تر، ماجرای … چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست … و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن… . خودشون رو یک امت واحد می دونن … و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره … . تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با بفهمم … و اینکه چرا همه شون با هم، ایران رو هدف گرفته بودن … شیوع این تفکر در بین جامعه غرب … به معنای مرگ و نابودی اونها بود … . مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه … و در قلب کشوری که متولد شده اند … قلب خودشون برای جای دیگه ای … و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه … . برای اونها، ایران تنها … هیچ ترسی نداشت … تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که … برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد … . جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم … حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم … حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم … وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر … از اسلام … و از حکومت ایران تابستان سال ۹۰ از راه رسید … اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن … عده ی کمی هم توی خوابگاه موندن … من و هادی هم جزء همین عده ی کم بودیم … . قصد داشتم کل تابستان فقط بخونم … درس عربی واقعا برام سخت بود … من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم … زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی … نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود … هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم … در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت … هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم … واقعا خسته شده بودم … رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم … سر چرخوندم، کتاب از که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود … گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم … و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم … . نمازش تموم شد … تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد … فکر کرد خوابم … کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد … اصلا تکان نخوردم … چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف … اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم چند روز از ماجرا گذشت … بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه … بازش که کردم … آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود … تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود … جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود … اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم … .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده و همه مسخره اش می کردن … توی صحرای کربلا وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری … به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه … به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره … امام هم در حقش دعا می کنن … الان هم یکی از ۷۲ تن شهید … تو وجه اشتراک زیادی با جون داری … . سرم رو انداختم پایین … هم سیاهم ... هم مفهوم فامیلم میشه … . – ناراحت شدی؟ … . سرم رو آوردم بالا … چشم هاش نگران شده بود … نه … اتفاقا برای اولین بار خوشحالم … از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن ... با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم … می خواستم رو با همه ابعادش بشناسم … یه دفتر برداشتم و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم … هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم … تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم … شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه … و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده … هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود و استاد عملی سیره شده بود … هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد … . کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد والسابقون شده بودیم … به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره … منم برای ورود به این رقابت پا گذاشتم جای پاش … سر جمع کردن و پهن کردن سفره شستن ظرف ها کمک به بقیه … تمییز کردن اتاق … و … . خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله مسابقه خوب بودن می شد … چشم باز کردم دیدم یه آدم جدید شدم کمال همنشین در من اثر کرد … . دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود … تا جایی که روز با هم دست برادری دادیم … و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد … تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم باورم نمی شد حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود … اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود باور نمی کردم … اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود … اولش که گفت فکر کردم شوخی می کنه اما حقیقت داشت … پ.ن: اجازه بردن نام کشور و خانواده ایشون رو نداریم … لطفا سوال نفرمایید هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود … به راحتی به ۱۰ زبان زنده دنیا حرف می زد … و به کشورهای زیادی سفر کرده بود … . بعد از مسلمان شدن و چندین سال … همه چیز لو میره … پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه… حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره … اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه … پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران … مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته … هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد  بهش گفتم … چرا همین جا … توی ایران نمی مونی؟ … نگاه عمیقی بهم کرد … شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش … من رو به ایران فرستاد … اما من شرمنده خدام … پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه … برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه … اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره … وظیفه من اینه که برگردم … حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو… پدر خودم صادر کنه … . اون می خندید … اما خنده هاش پر از درد بود … گذشتن از تمام اون جلال و عظمت … و دنبال حق حرکت کردن … نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ … . ناخودآگاه خنده ام گرفت … یه چیزی رو می دونی؟ … اسم من، مناسب منه … اما اسم تو نیست … باید اسمت رو میزاشتی سلمان … یا … هادی سلمان … . – هادی سلمان؟ … بلند خندید … این اسم دیگه کامل عربیه … ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم … . تازه می فهمیدم … چرا روز اول … من رو کنار هادی قرار دادن… حقیقت این بود … هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم … مسیر و هدفی که … قیمتش، جان ما بود … من با هدف دیگه ای به ایران اومدم … اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت … امروز، هدف من … نه قیام برای نجات بومی ها … که نجات استرالیاست … . من این بار، می خوام حسینی بشم … برای خمینی شدن باید حسینی شد. ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313