🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر ۱.انتخاب خویش،قبل از انتخاب همسر #قسمت_دوم 🔸مثلاً دختر و پسری با هم
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر
۱.انتخاب خویش،قبل از انتخاب همسر #قسمت_سوم
🔹بسیاری از ما بالأخره در #طول زندگی هدفی برای زندگی مان پیدا می کنیم؛ اما اگر یافتن این هدف پس از #ازدواج💍 اتفاق بیفتد، خطرناک است؛ زیرا امکان دارد همسرمان که حالا شریک زندگیمان شده این هدف را به عنوان #دلخوشی خود در زندگی انتخاب نکرده باشد.
🔸 لذا رسیدن به مرحلهای از ثُبات شخصیت برای ازدواج لازم و ضروری است. کسی که #هنوز هدف ثابتی برای زندگی خود انتخاب نکرده، به ثبات شخصیت نرسیده به همین دلیل نمیتوانم در ازدواج تصمیم محکم و قابل اعتمادی بگیرد.
🔹در مورد #مشکلات اطراف خود تأمل کنید، آیا تعداد قابل توجهی از این #مشکلات ریشه در تفاوت میان دغدغه های زن و شوهر ندارد؟
ادامه دارد....
@oshahid
🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_دوم 💠10 توصیه به پسران و دختران مجرد قبل از ازدواج ☘ازدواج
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
💠10 توصیه به پسران و دختران مجرد قبل از ازدواج
☘ازدواج مهمترین قسمت زندگی هر فرد است که اگر با فکر صورت نگیرد بعدها مایه پشیمانی هر دو نفر خواهد بود. اگر شما دختر یا پسر #مجرد هستید و تمایل به ازدواج با فرد مورد علاقه تان را دارید قبل از انجام این امر مهم به توصیه های زیر دقت کنید.
👌5. #ازدواج، بهترین فرصت برای رشد روحی و رسیدن به کمال است. لازم است که در این زندگی، هر روز به فکر پیشرفت اخلاقی باشید.
👌6. پیش و پس از ازدواج درباره زندگی متاهلیتان با پروردگار متعال راز و نیاز کنید و از او خواهش کنید راه درست را نشانتان دهد. آن کس که در روزهای شادی و غم همواره یار شما باقی میماند، تنها اوست.
@oshahid
#اهمیت_لیلة_القدر
💠۵_ بنابر روایات مستند، شبِ 23 ماه مبارک رمضان، شبِ قدر است اما به دلایلی شبِ 21 نیز در زمره آن محسوب شده و اعمال خاصی نیز دارد. البته شبهای 19 و 27 نیز در روایات شیعه و سنی به عنوان احتمالات شب قدر مطرح شده است.
از عمده ترین دلایل تعدد و احتمالات در شب قدر، امکان آمادگی برای مومنان است، لذا از صدر اسلام در دو یا سه شب مذکور، آداب و اعمال خاصی از سوی معصومین و مومنین انجام میگرفته است تا زمینه درک بهتر شبِ قدر فراهم گردد. البته در آداب نبی مکرم و سایر معصومین، اعتکاف کل دهه سوم ماه مبارک رمضان، نشان از اهمیت درک شبِ قدر و بهره مندی از آن دارد.
📗 استاد سید مهدی طباطبایی
#ادامه_دارد.....
#قسمت_سوم
@oshahid
📚داستان
❤#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_ســــــوم
ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من
من دانشجوے عمران بودم
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم ک
با صداے مامان ب خودم اومدم
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم
آقاے سجادے بفرمایید از اینور
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓
بلہ بلہ معذرت میخواهم
خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...
#خانوم_علے_آبادے
◀️ادامــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@oshahid
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
3⃣ #قسمت_سوم
📍با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم 👀 از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!
_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟😕
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!
همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:
_نہ بہ جونہ عاطے!🙁
📝خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ 🍎و چاے آورد تشڪر ڪردم، نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت:
_گیر ڪردین؟ 😊
عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:
_آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ!😐
📍خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت: نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ!😐
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!😕
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:
_بگو بیاد،چارہ اے نیست!🙁
📝دوبارہ اون حس بے حسے ❣اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!😕
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها 📚 دراز ڪشید و با حوصلگے گفت: اونا از من و تو خنگ تر!😄
📍صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:
_یااللہ اجازہ هست؟🙂
صداے قلبم💓 بلند شد، دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم!
📝_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر📖 عاطفہ رو ورق میزد گفت:
_ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!😇
📍دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!😬
بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:
_عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
📝امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم!😌 عاطفہ هم خواب آلود😴👀 نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:
_عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!😠
📍عاطفہ با ناراحتے گفت:
_خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم
بزنم!😒
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے 😉نثارم ڪرد و رفت! قلبم داشت مے اومد تو دهنم💗سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!😕
نفسم بالا نمے اومد، امین گفت تو😟
آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم! امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت:
_چرا ازم فرار میڪنے؟😐
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟! فرار؟!😳
ڪلافہ بلند شد، دفترمو📒 گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
📝از اتاق بیرون رفت🚶من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر 🎀 امین رو میداد!
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
°| #رمان_رهـایی_ازشب 💕☁️
°| #قسمت_سوم
°| #رمان
.
بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم
ولے آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.
چون ڪسے منو سیده خانوم صدا نمیڪرد!
چون هیبت آقام ڪنارم نبود.
از طرفے چندبار این حاج خانومهایے ڪه ڪنارم نشستہ بودن از #نمازم_ایراد_میگرفتن……😕😒
یڪیشون ڪه آخرین سرے برگشت با #لحن_بد بهم گفت :😏
-دختر تو ڪه بلد نیستے درست نماز بخونے چرا میاے صفهاے اول،نماز ما هم بهم میریزے؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع ڪرد
بازومم گرفت بلندم ڪرد 😢
و با#صداے_نسبتا_بلندے روبہ عقب صدا زد:
-خانوم حسینے جان بیا اینجا برات جا گرفتم.😶
وبدون اینڪه بہ #بغض گره خورده تو سینہ ے من فڪر کنہ😢 و #اشڪ چشمهامو ببینهہ
شروع ڪرد برای خانوم حسینی از #اشڪالات نمازے من #صحبت ڪردن..
و #اینقدر_بلند_تعریف_میڪرد ڪه #صفهایے_عقب و هم #توجهشون بہ سمت من جلب شد
و شروع ڪردن بہ #اظهار_فضل_ڪردن..
و من در حالیکہ داشتم از شدت #خجالت آب میشدم بہ سمت #آخرین_صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط #اشڪ میریختم .😭
🌹🍃🌹
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد
ودیگہ هیچ وقت نرفتم
و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود.
میگفتم
_یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!!🙁
البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد. پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.😒
.
ادمه دارد.....
.
✍نویسنده داستان:
#ف_مقیمے 🔭🌸 .