#انگیزشی✨💚🌹
🍀"ڪینه ها را از دل بیرون ڪنید
🌴همدیگر را حلال ڪنید
🍀و یڪدیگر را ببخشید
🌴تا خداوند هم شما را ببخشد"
🌼بیایید امروز هر ڪسی را که
🍀 بہ ما بدے کرده، ببخشیم☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عصرانــــــــــــــــــــہ❤️🌹☕️
عصرتون پر از عشق و محبت
پر از موفقيت وسرافرازی🍂🌸
پر از صلح وسازش
پر از دوستی ومهربانی
پر از دلخوشى🙏🍂🌸
و پراز خبرهای خوب
روزتون بینظیر
دلتون گرم به عشق به خدا
#سلام_عصر_زیباتون_بخیر☺️
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بہ_وقت_8⃣💚✨🌹
هر که خاک درت بوسید شد شاه جهان
خار هم در مشهد تو زعفرانی
می شود
#امام_رضا_جانم😍
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در گوشه ی قلب من فقط غم مانده
یک کوه غم و غصه و ماتم مانده
تقویمِ دلِ سوخته ام می گوید:
۸ روز فقط تا به #محرم مانده!!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
می شمارم روز و شب را تا محرّم…♥️
[۸روز تا محرم]🖤🥀
#روزشمارمحرم♥️
#استوری🥀
#پست_مناسبتی🖤🥀
وفات «خواجه عبداللَّه انصاري» (481 ق)تاریخ وقوع: 22 ذی الحجه
✍درگذشت عارف نامدار «خواجه عبداللَّه انصاري» معروف به «پير هرات» (481 ق)
✳️ابواسماعيل، خواجه عبداللَّه بن محمد بن علي هروي معروف به پير هرات و شيخ الاسلام، محدث، عارف، فقيه، شاعر و از اعقاب ابوايوب انصاري از صحابه ي پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلّم)، در هرات به دنيا آمد.
✳️از كودكي هوش و استعداد وي مورد تعجب بود و در نوجواني شعر ميسرود.
در تصوف، از شيخ ابوالحسن خرقاني تعليم گرفت و جانشين وي شد. خواجه در فقه، روش احمد بن حنبل را داشت و در حديث، توانا و صاحب اطلاعات بسيار بود و در هرات تعليم و ارشاد ميكرد. از آثارش طبقات صوفيه، از آثار بسيار معتبر فارسي و تقريباً مشهورترين كتاب اوست.
✳️ مناجات نامه، كنزالسالكين، زادالعارفين، قَلَندَرْنامه و تفسير قرآن نيز از اوست.
⭕️انتظارها باید کمی تعدیل شود
💯💯ماههای ابتدایی دولت آیت الله رئیسی ماههای خنثیسازی بمبهای کار گذاشته شده در اقتصاد ایران است...🤦🏻♂
حسین زمانی میقان
#رئیسی
#سرطان_اصلاحات
🕊🌹🕊
چشمم به زیارت تو باز است بیا
ذڪر فرج ات به هر نماز است بیا
با آنڪه بدے زِمن تو دیدے بسیار
با مِهر تو دل،گلشن راز است بیا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨شبت بخیر همه داروندارم✨
🌹شبتون مهدوی😊
#رمانبیصدا
#قسمتوچهلوهفتم
صداش یکم عصبانی بود: دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟😠😠
ریلکس گفتم:۵ تا😉😉
ناراحت گفت:بیشترن😒😒😒
با لبخند گفتم: من تعداد قهوه هایی رو که میخواید بگیرید رو گفتم😌😌
یه جوری نگاهم کرد که انگار......هستم!!!🤓🤓
رفت و با ۵ تا قهوه اومد!!☕☕☕☕☕
اولین قهوه رو برداشتم و بدون توجه به داغیش سر کشیدم!!!😚😚😚
از داغی و تلخیش، گریم گرفت😢😢😢
با بغض به فاطمه گفتم:چقدر تلخه😖😖😖
یکی دیگه بده😜😜😜
محمد گفت:همشون تلخنا!!!😐😐😐
اخم کردم: برای استوری میخوام!!😠😠😠
بعد از اینکه ازش عکس گرفتم📸، خوردمش🙂🙂🙂
در حالی که صورتم از تلخیش جمع شده بود، به محمد گفتم: میشه بریم توی یه موکب، هم استراحت کنیم، هم دوش🚿 بگیریم؟؟؟🤨🤨
محمد گفت:نه دیگه🤚🏻🤚🏻🤚🏻
همین الانشم دیر کردیم😥😥
مجبور شدم بهش بگم: من دلم درد میکنه😣😣
فکر کنم زیادی خوردم!!🌯🌮🥙🥪🍕🍔🌭
محمد گفت: این همه خوردید، بعد میگید فکر کنم؟؟؟😠😠😠
چجوری فکر می کنید؟؟؟😏😏
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنمـ.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف
#رمانبیصدا
#قسمتچهلوهشتم
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنم!!!😏😏😏
فاطمه در گوشم👂🏻 گفت: یعنی تو هم فکر میکنی که بتونی با محمد ازدواج کنی؟؟😜😜😜
ای فرصت طلب!!!😤😤😤
حرفم رو تصیح کردم: من مثل خودم فکر میکنم😕😕
فکر من هم الان میگه بریم موکب رو به رو😐😐
.
چرا اینقدر آبش سرده!!!🥶🥶
هر بار که دوش🚿🚿 رو باز می کردم؛ این جمله رو می گفتم!!😬😬😬
خلاصه بعد یه ساعت اومدم بیرون!!!😑😑
فاطمه تازه رفته بود حموم!!!🛁🛁
داشتم موهای بلندم رو به زور حوله خشک می کردم که گوشی فاطمه زنگ خورد!!📱📱
اول توجهی نکردم🙃🙃
اما دیدم طرف هم ول کن نیست!!☹☹
گوشیش رو جواب دادم📞📞
محمد بود😊😊
از پشت تلفن داد زد: چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟؟؟😡😡
سرفه ای مصلحتی کردم: آقا محمد خوبید؟؟😌😌
بیچاره صداش در نیومد!!🔕🔕
آقا محمد؟؟؟🤨🤨
جواب داد:طهورا خانم😐😐
چرا نمیاد بیرون؟؟؟😬😬
گفتم: فاطمه هنوز حمومه!!🤪🤪
با تعجب گفت: شما دخترا تو حموم چی کار می کنین؟؟🤔🤔🤔
من گفتم: آخه آبش سرده🥶🥶
نمیشه زیاد زیرش موند😶😶
همین الانشم سردرد گرفتم🤕🤕
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنهـ....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتچهلونهم
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنه!!!😗😗😗
.
.
دیشب اینقدر به محمد اصرار کردیم، که گذاشت شب رو تو موکب بخوابیم😅😅
البته؛
من به فاطمه میگفتم و اون به محمد می گفت😁😁
هر جا هم که نزدیک بود کم بیاره، من پاپیچش میشدم😜😜😜
من موهام چون بلند بود، تازه شب خشک شد!!!🙄🙄
ساعت ۳ نصفه شب که از موکب خارج شدیم، به شدت گشنم بود!!!😐😐
هی چشمم دنبال موکب های جاده آسفالت بود👁👁
فاطمه درمونده نگاهم کرد: باز گشنته؟؟😟😟
مظلوم گفتم: من از دیشب تا حالا چیزی نخوردم🥺🥺
محمد گفت: اما دیروز عصر، یه بنده خدایی از پرخوری دل درد گرفته بود😏😏
اخم کردم: خودتون دارید میگید دیروز عصر😠😠😠
خلاصه هرچی که بود، نیم ساعت بعد، در حالی که من از گشنگی بزور راه میرفتم؛ به یه موکب رسیدیم🙁🙁🙁
محمد تاکیدی گفت: فقط یه لیوان شیر و یه تیکه نون🥛🥐
من یه لیوان شیر داغ برداشتم و سر کشیدم😋😋
بعد یه نون(انگار نون باگت خودمون رو کوچیک کرده بودن، اما این خشک و شیرین بود) خوردم🥖🥖
محمد حواسش نبود و فاطمه هم رو صندلی نشسته بود😆😆😆
یه لیوان شیر 🥛و یه نون🥖 دیگه هم خوردم😄😄😄
اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_