eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.6هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💚🌹 🍀"ڪینه ها را از دل بیرون ڪنید 🌴همدیگر را حلال ڪنید 🍀و یڪدیگر را ببخشید 🌴تا خداوند هم شما را ببخشد" 🌼بیایید امروز هر ڪسی را که 🍀 بہ ما بدے کرده، ببخشیم☺️ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌹☕️ عصرتون پر از عشق و محبت پر از موفقيت وسرافرازی🍂🌸 پر از صلح وسازش پر از دوستی ومهربانی پر از دلخوشى🙏🍂🌸 و پراز خبرهای خوب روزتون بی‌نظیر دلتون گرم به عشق به خدا ☺️
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⃣💚✨🌹 هر که خاک درت بوسید شد شاه جهان خار هم در مشهد تو زعفرانی می شود 😍 ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در گوشه ی قلب من فقط غم مانده یک کوه غم و غصه و ماتم مانده تقویمِ دلِ سوخته ام می گوید: ۸ روز فقط تا به مانده!! می شمارم روز و شب را تا محرّم…♥️ [۸روز تا محرم]🖤🥀 ♥️ 🥀
🖤🥀 وفات «خواجه عبداللَّه انصاري» (481 ق)تاریخ وقوع: 22 ذی الحجه ✍درگذشت عارف نامدار «خواجه عبداللَّه انصاري» معروف به «پير هرات» (481 ق) ✳️ابواسماعيل، خواجه عبداللَّه بن محمد بن ‏علي هروي معروف به پير هرات و شيخ الاسلام، محدث، عارف، فقيه، شاعر و از اعقاب ابوايوب انصاري از صحابه ‏ي پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلّم)، در هرات به دنيا آمد. ✳️از كودكي هوش و استعداد وي مورد تعجب بود و در ‌نوجواني شعر مي‏سرود. در تصوف، از شيخ ابوالحسن خرقاني تعليم گرفت و جانشين وي شد. خواجه در فقه، روش احمد بن حنبل را داشت و در حديث، توانا و صاحب اطلاعات بسيار بود و در هرات تعليم و ارشاد مي‏كرد. از آثارش طبقات صوفيه، از آثار بسيار معتبر فارسي و تقريباً مشهورترين كتاب اوست. ✳️ مناجات نامه، كنزالسالكين، زادالعارفين، قَلَندَرْنامه و تفسير قرآن نيز از اوست.
⭕️‏انتظارها باید کمی تعدیل شود 💯💯ماه‌های ابتدایی دولت آیت الله رئیسی ماه‌های خنثی‌سازی بمب‌های کار گذاشته شده در اقتصاد ایران است...🤦🏻‍♂ حسین زمانی میقان
🕊🌹🕊 چشمم به زیارت تو باز است بیا ذڪر فرج ات به هر نماز است بیا با آنڪه بدے زِمن تو دیدے بسیار با مِهر تو دل،گلشن راز است بیا ✨شبت بخیر همه داروندارم✨ 🌹شبتون مهدوی😊
صداش یکم عصبانی بود: دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟😠😠 ریلکس گفتم:۵ تا😉😉 ناراحت گفت:بیشترن😒😒😒 با لبخند گفتم: من تعداد قهوه هایی رو که میخواید بگیرید رو گفتم😌😌 یه جوری نگاهم کرد که انگار......هستم!!!🤓🤓 رفت و با ۵ تا قهوه اومد!!☕☕☕☕☕ اولین قهوه رو برداشتم و بدون توجه به داغیش سر کشیدم!!!😚😚😚 از داغی و تلخیش، گریم گرفت😢😢😢 با بغض به فاطمه گفتم:چقدر تلخه😖😖😖 یکی دیگه بده😜😜😜 محمد گفت:همشون تلخنا!!!😐😐😐 اخم کردم: برای استوری میخوام!!😠😠😠 بعد از اینکه ازش عکس گرفتم📸، خوردمش🙂🙂🙂 در حالی که صورتم از تلخیش جمع شده بود، به محمد گفتم: میشه بریم توی یه موکب، هم استراحت کنیم، هم دوش🚿 بگیریم؟؟؟🤨🤨 محمد گفت:نه دیگه🤚🏻🤚🏻🤚🏻 همین الانشم دیر کردیم😥😥 مجبور شدم بهش بگم: من دلم درد میکنه😣😣 فکر کنم زیادی خوردم!!🌯🌮🥙🥪🍕🍔🌭 محمد گفت: این همه خوردید، بعد میگید فکر کنم؟؟؟😠😠😠 چجوری فکر می کنید؟؟؟😏😏 به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنمـ..... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ #ف
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنم!!!😏😏😏 فاطمه در گوشم👂🏻 گفت: یعنی تو هم فکر میکنی که بتونی با محمد ازدواج کنی؟؟😜😜😜 ای فرصت طلب!!!😤😤😤 حرفم رو تصیح کردم: من مثل خودم فکر میکنم😕😕 فکر من هم الان میگه بریم موکب رو به رو😐😐 . چرا اینقدر آبش سرده!!!🥶🥶 هر بار که دوش🚿🚿 رو باز می کردم؛ این جمله رو می گفتم!!😬😬😬 خلاصه بعد یه ساعت اومدم بیرون!!!😑😑 فاطمه تازه رفته بود حموم!!!🛁🛁 داشتم موهای بلندم رو به زور حوله خشک می کردم که گوشی فاطمه زنگ خورد!!📱📱 اول توجهی نکردم🙃🙃 اما دیدم طرف هم ول کن نیست!!☹☹ گوشیش رو جواب دادم📞📞 محمد بود😊😊 از پشت تلفن داد زد: چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟؟؟😡😡 سرفه ای مصلحتی کردم: آقا محمد خوبید؟؟😌😌 بیچاره صداش در نیومد!!🔕🔕 آقا محمد؟؟؟🤨🤨 جواب داد:طهورا خانم😐😐 چرا نمیاد بیرون؟؟؟😬😬 گفتم: فاطمه هنوز حمومه!!🤪🤪 با تعجب گفت: شما دخترا تو حموم چی کار می کنین؟؟🤔🤔🤔 من گفتم: آخه آبش سرده🥶🥶 نمیشه زیاد زیرش موند😶😶 همین الانشم سردرد گرفتم🤕🤕 صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنهـ.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنه!!!😗😗😗 . . دیشب اینقدر به محمد اصرار کردیم، که گذاشت شب رو تو موکب بخوابیم😅😅 البته؛ من به فاطمه میگفتم و اون به محمد می گفت😁😁 هر جا هم که نزدیک بود کم بیاره، من پاپیچش میشدم😜😜😜 من موهام چون بلند بود، تازه شب خشک شد!!!🙄🙄 ساعت ۳ نصفه شب که از موکب خارج شدیم، به شدت گشنم بود!!!😐😐 هی چشمم دنبال موکب های جاده آسفالت بود👁👁 فاطمه درمونده نگاهم کرد: باز گشنته؟؟😟😟 مظلوم گفتم: من از دیشب تا حالا چیزی نخوردم🥺🥺 محمد گفت: اما دیروز عصر، یه بنده خدایی از پرخوری دل درد گرفته بود😏😏 اخم کردم: خودتون دارید میگید دیروز عصر😠😠😠 خلاصه هرچی که بود، نیم ساعت بعد، در حالی که من از گشنگی بزور راه میرفتم؛ به یه موکب رسیدیم🙁🙁🙁 محمد تاکیدی گفت: فقط یه لیوان شیر و یه تیکه نون🥛🥐 من یه لیوان شیر داغ برداشتم و سر کشیدم😋😋 بعد یه نون(انگار نون باگت خودمون رو کوچیک کرده بودن، اما این خشک و شیرین بود) خوردم🥖🥖 محمد حواسش نبود و فاطمه هم رو صندلی نشسته بود😆😆😆 یه لیوان شیر 🥛و یه نون🥖 دیگه هم خوردم😄😄😄 اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦