eitaa logo
قم عُشّ آل محمد ۱
145 دنبال‌کننده
23هزار عکس
12.8هزار ویدیو
307 فایل
قم عش آل محمد قم آشیانه آل محمد #قم_عش_آل_محمد #قم_آشیانه_آل_محمد ادامه مطالب کانال اول در کانال دوم می آید @oshh_2 @oshh_1 @oshh_2 @oshh_3 ادمین @oshh_4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
📚 ، ، روزی پیرزنی با شیطان روبرو شد ، از او پرسید تو کیستی؟ گفت: من شیطان هستم . بعد از معرفی همدیگر ، عجوزه گفت: آیا فکر میکنی ضرر و زیان تو در جامعه بیشتر است یا فتنه ی من؟ از این رو با هم قرار گذاشتند بعد از فراغت از کار روزانه در هنگام غروب آفتاب اعمال خود را شمارش کنند تا بدانند کار کدام یک هلاک کننده و فتنه انگیز تر است. پس از این قول و قرار ، از یکدیگر جدا شدند. در آن روز عروس و دامادی تازه ازدواج کرده بودند. پیرزن دستهای خود را رنگین کرد و به نزد عروس رفت ، با دیدن عروس او را در آغوش گرفت و دستهای خود را در گردن او انداخت و اظهار محبت کرد و گفت:حیف ازتو نوعروس زیبایی که نصیب چنین شوهری شده ای! سپس از عروس جدا شد و به نزد شوهر او رفت و به او گفت : ای تازه داماد بدبخت و بیچاره بدان و آگاه باش که همسر تو با مردنامحرمی که رنگرز است رفاقت دارد ، من با چشمان خود دیدم که دست در گردن همسر تو انداخته بود. شوهر بیچاره با عجله به نزد همسر آمد و دید آثار رنگ برروی گردن او نمایان است با دیدن این صحنه خشمگین شد و عجولانه از روی غیرت همسر خود را کشت. پیرزن بعد از این فوری نزد اقوام نوعروس رفت و ماجرای کشته شدن زن بدست شوهرش را گزارش داد و گفت: چه نشسته اید که دخترتان بدست شوهرش کشته شد. نزدیکان نو عروس به خشم آمدند و رفتند شوهر بیچاره را به تلافی خون دخترشان کشتند. از آن طرف پیرزن نزد اقوام شوهر آمد و گفت : چه نشسته اید که پسرتان بدست اقوام همسرش کشته شد. با گزارش این ماجرانزدیکان عروس و داماد به جان هم افتادند و کارشان به کشت و کشتار یکدیگر کشیده شد. بعد از این واقعه به هنگام غروب آفتاب ، پیرزن شیطان را دید که در پشت دری ایستاده و قصد دارد با فریب مرد و زن نامحرمی ، ایشان را از راه حرام به هم نزدیک کند. پیرزن به شیطان گفت : از صبح تا به حال چه کرده ای؟ شیطان گفت: هنوز کاری نکرده ام. پیرزن گفت : وای بر تو ، من تاکنون آشوب بسیار برپا کردم و خونهای زیادی ریخته ام، ولی تو هنوز نتوانستی کاری انجام دهی؟ شیطان گفت: تا این دو نفر از راه حرام به هم نرسند ، مثل تو فتنه جو ، آشوبگر و خبرچین به وجود نمی آید. 😍 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
روزی معاویه در قصر خود که از چند طرف پنجره داشت مشغول صحبت بود که ناگهان در بیرون از قصر خود دید که فردی پابرهنه و با لباس هایی مندرس خود را کشان کشان به سوی قصر می کشد. از این رو از اطرافیان خود جویای حال وی گردید و آن ها گفتند گویا وی با شما کار دارد. سپس معاویه گفت: به خدا قسم اگر اینگونه باشد هر مطلبی را که از من بخواهد روا می کنم و هر ستمی که به او شده باشد را برای او جبران می کنم و سپس به غلام خود دستور داد اجازه ی ورود به آن مرد بدهد. مرد پس از ورود به قصر در برابر وی قرار گرفت و معاویه دلیل حضورش را پرسید. و جوان جواب داد، بر من جور و ستم بسیار سنگین شده است. و سپس معاویه ماجرا را جویا شد. مرد جوان که به سختی توان صحبت کردن را داشت، گفت: دخترعمویی داشتم که با او ازدواج کردم و وضع مالی ام نیز بسیار خوب بود ولی از دست تقدیر دچار تنگدستی شدم و کار به جایی رسید که خرج زندگی روزانه ام را عمویم که از وضع ما آگاه بود می داد ولی بعد از چند وقت نیز دخترش را از من گرفت. من نیز به ناچار پیش مروان بن حکم نماینده و فرماندار شما رفتم و ماجرای زندگی خود را توضیح دادم. وی دستور داد تا عمویم همسرم را بیاورد و همین که چشمش به زن من افتاد، دل از دست داد و یک دل نه صد دل عاشق وی شد و به عمویم گفت اگر دخترت را به ازدواج من درآوری هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و عمویم نیز راضی شد. سپس مروان مرا اجبار به طلاق دادن همسر نمود، ولی من امتناع کردم و دستور داد تا من را تازیانه بزنند تا همسرم را طلاق دهم و من طلاق ندادم ولی خود مروان بدون رضایت من همسرم را طلاق داد (!) و تا تمام شدن عده طلاق، من را به زندان انداخت و سپس او را به همسری خود درآورد و آن گاه من را آزاد کرد. حالا برای دادخواهی خدمت شما رسیده ام. معاویه پس از شنیدن ماجرا فوراً نامه ای به مروان نوشت و به عراق فرستاد و گوشزد نمود که فرماندار باید چشم خود را از ناموس مسلمان ها بپوشد و امر کرد به محض دیدن نامه باید زن جوان عرب را رها کنی و او را به شام بفرستی و سپس نامه را همراه با جوان عرب و غلام خود ارسال کرد. وقتی که آنان رسیدند مروان فوق العاده وحشت نمود و بدون درنگ آن زن را طلاق داد و به دمشق فرستاد. پس از این که آن زن جوان عرب به مجلس معاویه وارد شد معاویه نیز با نخستین نگاه دل از دست داد و پیگیر شهوات خود شد و رو به جوان ظلم دیده نمود و گفت: من به تو سه دختر از زیباترین دختران دربارم را می دهم و زندگی ات را تأمین می کنم به شرط آنکه از این زن دست بکشی و بگذاری او از آن من باشد! جوان عرب که شاهد کلاه گشادی بر روی سر خود بود و رشته ی امیدش نیز قطع شده بود رو به سوی معاویه نمود و گفت: «از ستم مروان به تو پناهنده شدم، از جور تو بروم و به که پناه ببرم» معاویه که آبروی خود را در خطر می دید راه چاره ای اندیشید و گفت انتخاب را به خود زن واگذار می کنیم. سپس رو به سمت آن زن نمود و گفت: ای زیبارو از بین ما سه نفر کدام را انتخاب می کنی؟ من را با این قدرت و شوکت و مال، یا مروان و یا پسرعمویت را که در تنگ دستی قرار گرفته؟ زن وفادار کمی سر به زیر انداخت و به فکر فرورفت و سپس اهل مجلس غرق تماشای این صحنه بودند و هر کس در ذهن خود تصویری از انتخاب آن زن مجسم می نمود. (عده ای نیز به عیاشی معاویه افسوس می خوردند که چگونه خلیفه که باید دادخواه مظلوم باشد، حالا برای ارضای نیازهایش چشم به ناموس یک عرب دوخته است، خلیفه ای که باید رئیس جامعه باشد). سرانجام زن نجیب و باوفا سکوت را شکست و برخلاف انتظار همه که نود و نه درصد معاویه را برنده می دانستند، (برد و باخت بر سر ناموس مردم!) و به جوان عرب اصلا شانس برگزیده شدن نمی دادند، چنین گفت: به خدا قسم من با خواسته ی خود پسرعمویم را نیاز دارم، هر چند دست سرنوشت وی را به فقر دچار کرد، ولی میان من و او رشته ی محبتی است که به این آسانی گسسته نمی شود. همانطور که هنگام دارایی در کنار او بودم، اکنون نیز که وقت ناداری او است در کنار او می مانم و به وی مایل ترم تا نسبت به ثروت دیگران! معاویه که در ذهن خود خیال های خامی برای بعد از تصاحب این دختر می کشید، پس از شنیدن این سخنان بسیار تعجب نمود و با رفتاری بسیار تند و پرخاشگرانه دست از آن دختر کشید و آن ها را از قصر خود بیرون نمود و این تنها نمونه ای از خباثت و خیانتکاری وی و حکامش بود که با توجه به این قضیه به وضوح روشن می گردد. 📌برگی از فساد بنی امیه 📗ناسخ التواریخ - اعلام الناس 😍 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2