هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
#فوق_العاده
#حتما_حتما_بخونید
#برای_دیگران_هم_ارسال_کنید
حلّ یک مساله ریاضى توسط حضرت علی(ع)
دو نفر مرد در مسافرت ، با هم رفیق شدند، هنگام غذا در محلى نشستند تا غذا بخورند.
یکى از آنان پنج قرص نان از سفره خود بیرون آورد 🍪🍪🍪🍪🍪و دیگرى سه قرص نان🍪🍪🍪 ، در آن هنگام مردى از آنجا عبور مى کرد او را دعوت به خوردن غذا کردند، او نیز کنار سفره آنان نشست و از آن غذا خوردند.
مرد رهگذر پس از خوردن غذا و هنگام خداحافظى، هشت درهم به آنان داد و گفت : این هشت درهم را به جاى آنچه خوردم به شما دادم و از آنجا رفت.
آن دو نفر در تقسیم پول نزاع کردند!
صاحب سه قرص نان مى گفت: نصف هشت درهم مال من است و نصف آن مال تو؛ ولى صاحب پنج قرص نان مى گفت:
پنج درهم آن مال من است و سه درهم آن مال تو است.!
آنان نزاع و کشمکش خود را نزد على(ع) آوردند و داورى را به او واگذار نمودند.
على(ع) به آنان فرمود: نزاع و کشمکش در اینگونه امور، از فرومایگى و پستى است؛ صلح و سازش بهتر است؛ بروید سازش کنید.
صاحب سه قرص نان گفت: من راضى نمى شوم مگر به آنچه حقیقت است و شما در این باره قضاوت به حق کنید.
امیرمؤمنان علی(ع) فرمود: اکنون که تو حاضر به سازش نیستى و حقیقت را مى خواهى، بدانکه حق تو از آن هشت درهم، یک درهم است!
او گفت: سبحان اللّه! چطور، حقیقت این گونه است؟!
حضرت على(ع) فرمود: اکنون بشنو تا توضیح دهم: آیا تو صاحب سه نان نبودى؟
او گفت : بله؛ من صاحب سه نان هستم.
على(ع) فرمود: آیا رفیق تو صاحب پنج نان است؟
او گفت : آرى.
على(ع) فرمود: بنابراین، این هشت نان، 24 قسمت (هر قرص نان سه قسمت ) مى شود؛ تو هشت قسمت نان ها را خورده اى (یعنی دو نان کامل خود و دو سوم از نان سوم خودت را)؛ و رفیق تو (صاحب پنج قرص نان) نیز هشت قسمت را خورده (یعنی دو نان کامل خود و دو سوم از نان سومش را ) و مهمان نیز هشت قسمت را خورده است (یعنی یک سوم از باقیمانده نان سوم تو را و دو نان کامل و یک سوم از باقیمانده نان سوم رفیقت را) و چون آن مهمان هشت درهم به شما دو نفر داده، هفت درهم آن، مال رفیق تو (که صاحب پنج نان ) است و یک درهم آن، مال تو (که صاحب سه نان ) است.
آن دو مرد در حالى که حقیقت مطلب را دریافتند، از محضر على(ع) رفتند.
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
چگونه یک پارادایم شکل می گیرد ؟
گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یك نردبان و بالای نردبان موزی گذاشتند.
هر زمانی كه میمونی بالای نردبان میرفت دانشمندان بر روی سایر میمونها آب سرد میپاشیدند.
پس از مدتی، هر وقت كه میمونی بالای نردبان میرفت سایرین او را كتك میزدند.
مدتی که گذشت دیگر هیچ میمونی علیرغم وسوسهای كه داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمیداد.
دانشمندان تصمیم گرفتند كه یكی از میمونها را جایگزین كنند.
اولین كاری كه این میمون جدید انجام داد این بود كه بالای نردبان برود كه بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
پس از چندبار كتك خوردن میمون جدید با این كه نمیدانست چرا؟ اما یاد گرفت كه بالای نردبان نرود.
میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تكرار شد.
سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق ( كتك خوردن ) تكرار گردید.
به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.
آن چیزی كه باقی مانده بود گروهی متشكل از 5 میمون جدید بود كه با اینكه هیچگاه آب سردی بر روی آنها پاشیده نشده بود، میمونی كه بالای نردبان میرفت را كتك میزدند .
اگر امكان داشت كه از میمونها بپرسند كه چرا میمونی كه بالای نردبان میرود را كتك میزنند شرط می بندم كه جواب آنها این خواهد بود :
" من نمیدانم، این اتفاقی است كه اطرافمان می افتد! "
این جواب در جامعه روزمره زده تهی از تفکر امروز ما آشنا نمیآید ؟ !
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
داستان شهید شیخ حسن شحاته ( شیعه شده) در زندان مصر
🔴 یکی از دوستان نقل می کرد: حدود ۱۲ سال قبل که مرحوم شحاته به ایران آمده بودند، به اتفاق چند نفر به زیارت ایشان رفتیم و ایشان ماجرای گرفتار شدنشان در زندان مصر را برای ما تعریف کردند:
ایشان گفتند: زمانی که من شیعه شدم، پس از مدتی کوتاه و در جشن عید غدیر مرا دستگیر کردند و روانه زندان نمودند.
دو سه هفته ای در زندان بودم تا اینکه شب عاشورا فرا رسید، در آن شب به امام زمان(عج) توسل پیدا کرده و زیاد گریستم و با دلی شکسته به امام زمان(عج) گفتم: آقا مرا به خاطر یاری دین و نشر مکتب شما، به اینجا آورده اند؛ فرزندانم در خانه منتظر من هستند و از اوضاع من بی خبرند، مولاجان! منت بر سرم بگذارید و مرا از این زندان نجات دهید؛ این ها را گفتم و خوابیدم...
در عالم رؤیا دیدم در وسط زندان یک صندلی قرار دادند و امام زمان(عج) تشریف آورده و بر روی صندلی نشستند، همین که خواستم به احترام برخیزم و دست حضرت را ببوسم، ناگاه متوجه عقرب سیاهی شدم که بر روی دستم قرار دارد و به من اجازه حرکت نمی دهد، از حضرت کمک خواستم، ایشان اشاره ای فرمودند و عقرب از روی دستم به زمین افتاد و هلاک شد، خواستم برخیزم که عقرب دیگری روی دستم مشاهده کردم، باز از حضرت کمک خواستم و ایشان با اشاره عقرب را به زمین انداختند، مرتبه سوم نیز هنگام برخاستن متوجه عقرب سومی شدم و باز از امام زمان(عج) طلب کمک نمودم و حضرت آن را نیز به هلاکت رساندند، بعد از آن برخاستم، به حضرت سلام کرده و دست ایشان را بوسیدم..
ناگهان با صدای مأمور زندان از خواب پریدم، که با پرونده قضایی من در همان نیمه شب به زندان آمده بود و به من گفت:
برخیز! قاضی دستور داده فورا آزاد شوی... برخیز! و به برکت عنایت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف من از زندان آزاد شدم...
بعد از اینکه مرحوم شحاته این ماجرا را برای ما نقل کردند، از ایشان پرسیدیم: به نظر شما تعبیر آن سه عقرب چیست؟
ایشان فرمودند: آن سه عقرب سیاه، سه خلیفه غاصب یعنی ابوبکر، عمر و عثمان لعنهم الله تعالی بودند و از آنجایی که من به تازگی شیعه شده بودم، هنوز در قلبم مقداری تعلق نسبت به آن سه نفر وجود داشت، همین که امام زمان(عج) آن سه عقرب را از من دور کردند تعلق خاطرم نسبت به آنان کاملا برطرف شد و الآن در قلب من چیزی جز بغض و عداوت نسبت به آن سه ملعون وجود ندارد..
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
↯↯ قـابـل تـــامـــل ↯↯
مغازهدار محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند.!
سوپر مارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است.!
کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.!
بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لولهها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند درحالیکه پولش را پیشتر گرفته است.!
کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیفتد!
استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میآید و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند، جالبتر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را به نام خودش چاپ میکند.!
دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود.!
پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.!
همهی اینها شب وقتی به خانه میآیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند،
از فساد، رانت، بیعدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند.!!
همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند
اما وقتی نوبت خودشان میرسد،
آن میکنند که میخواهند.
⬅️جامعه با من و تو، ما میشود،
قبل از دیگران به خودمان برسیم➡️
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد، داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد، گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:
تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
« عطار تذکرهالاولیا »
« تکه کتاب »
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎلیهاﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ:
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿﺯﻧﺪ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ...!
👈 ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ هستم...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ...!
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
#داستان_فوق_العاده_زیبا📚
#فتنهجو ، #سخنچین ، #آشوبگر
روزی پیرزنی با شیطان روبرو شد ، از او پرسید تو کیستی؟
گفت: من شیطان هستم . بعد از معرفی همدیگر ، عجوزه گفت: آیا فکر میکنی ضرر و زیان تو در جامعه بیشتر است یا فتنه ی من؟
از این رو با هم قرار گذاشتند بعد از فراغت از کار روزانه در هنگام غروب آفتاب اعمال خود را شمارش کنند تا بدانند کار کدام یک هلاک کننده و فتنه انگیز تر است.
پس از این قول و قرار ، از یکدیگر جدا شدند.
در آن روز عروس و دامادی تازه ازدواج کرده بودند.
پیرزن دستهای خود را رنگین کرد و به نزد عروس رفت ، با دیدن عروس او را در آغوش گرفت و دستهای خود را در گردن او انداخت و اظهار محبت کرد و گفت:حیف ازتو نوعروس زیبایی که نصیب چنین شوهری شده ای!
سپس از عروس جدا شد و به نزد شوهر او رفت و به او گفت :
ای تازه داماد بدبخت و بیچاره بدان و آگاه باش که همسر تو با مردنامحرمی که رنگرز است رفاقت دارد ، من با چشمان خود دیدم که دست در گردن همسر تو انداخته بود.
شوهر بیچاره با عجله به نزد همسر آمد و دید آثار رنگ برروی گردن او نمایان است با دیدن این صحنه خشمگین شد و عجولانه از روی غیرت همسر خود را کشت.
پیرزن بعد از این فوری نزد اقوام نوعروس رفت و ماجرای کشته شدن زن بدست شوهرش را گزارش داد و گفت:
چه نشسته اید که دخترتان بدست شوهرش کشته شد.
نزدیکان نو عروس به خشم آمدند و رفتند شوهر بیچاره را به تلافی خون دخترشان کشتند.
از آن طرف پیرزن نزد اقوام شوهر آمد و گفت :
چه نشسته اید که پسرتان بدست اقوام همسرش کشته شد.
با گزارش این ماجرانزدیکان عروس و داماد به جان هم افتادند و کارشان به کشت و کشتار یکدیگر کشیده شد.
بعد از این واقعه به هنگام غروب آفتاب ، پیرزن شیطان را دید که در پشت دری ایستاده و قصد دارد با فریب مرد و زن نامحرمی ، ایشان را از راه حرام به هم نزدیک کند.
پیرزن به شیطان گفت : از صبح تا به حال چه کرده ای؟
شیطان گفت: هنوز کاری نکرده ام.
پیرزن گفت : وای بر تو ، من تاکنون آشوب بسیار برپا کردم و خونهای زیادی ریخته ام، ولی تو هنوز نتوانستی کاری انجام دهی؟
شیطان گفت: تا این دو نفر از راه حرام به هم نرسند ، مثل تو فتنه جو ، آشوبگر و خبرچین به وجود نمی آید.
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
موضوع انشاء:
يلداى خود را چگونه گذرانديد؟
با سلام خدمت آموزگار خوب و دوستان عزيزم
ديشب يلدا به ما خيلى خوش گذشت .دور هم بوديم و تا تونستيم خورديم و خنديديم ،فال هم گرفتيم.البته پدرم ميگفت شايعه شده كه هندوانه ها را یه كسايى ارزون خريدن و انبار كردن كه گرون بفروشن،به همين دليل من نخريدم تا با مفاسد اقتصادى مبارزه كنم.
مادرم هم گفت: خوب كارى كردى و به من گفت عكس يك هندوانه بكش بگذاريم تو سفره يلدا، منم كشيدم خوشگل شد.مامان گفت: تو روزنامه خوندم كه دونه هاى انار دل درد مياره، براى همين نخريدم.
مادر من خيلى به سلامتى خانواده اهميت ميدهد. خواهرم عكس يه انار رو از تو روزنامه كند گذاشت تو سفره، يه انار بزرگ که دونه هاش سياه بود.
مامان گفت: شب نميشه آجيل خورد سر دلتون سنگين ميشه و خوابهاى بد ميبينيد براى همين فقط نخود چى و كشمش خريدم كه خيلى هم خاصيت دارد .مادرم خيلى مهربان است.
مادرم گفت: رفتم ميوه فروشى كه ميوه بخرم خيلى شلوغ بود منصرف شدم .مامان پرتقال و سيبى رو كه داشتيم مثل گل درست كرده بود و توى بشقاب چيده بود خيلى قشنگ شده بود دلمون نمي اومد بخوريم ولى مامان گفت: بخورين كه نَمونه ميكروب ميگيره، مامانم خيلى با سليقه هست.
بابا آخر شب فال حافظ گرفت،
همش يادم نيست ولى اولش ميگفت:
مژده اى دل كه مسيحا نفسى مي آيد.
خلاصه يلداى خوبى بود ،چون ما دل درد نگرفتيم، خوابهاى بد هم نديديم، تازه با مفاسد اقتصادى هم مبارزه كرديم .
اين بود انشاى من اميدوارم خوشتان آمده باشد.
معلم گفت: آفرين پسرم خوب بود اينم يه نمره ۲۰
دانش آموزى از ته كلاس گفت: آقا اجازه سرما خوردين؟ معلم گفت:
چطور ؟ شاگرد گفت آخه آقا اجازه... از چشمتون داره اشك مياد.
معلم گفت: آره يادم نبود كه سرما خوردم...
#حواسمان_باشد
#انتشار_حداكثري
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
#داستان_فوق_العاده_زیبا
#معامله_ناموس
روزی معاویه در قصر خود که از چند طرف پنجره داشت مشغول صحبت بود که ناگهان در بیرون از قصر خود دید که فردی پابرهنه و با لباس هایی مندرس خود را کشان کشان به سوی قصر می کشد.
از این رو از اطرافیان خود جویای حال وی گردید و آن ها گفتند گویا وی با شما کار دارد. سپس معاویه گفت: به خدا قسم اگر اینگونه باشد هر مطلبی را که از من بخواهد روا می کنم و هر ستمی که به او شده باشد را برای او جبران می کنم و سپس به غلام خود دستور داد اجازه ی ورود به آن مرد بدهد. مرد پس از ورود به قصر در برابر وی قرار گرفت و معاویه دلیل حضورش را پرسید. و جوان جواب داد، بر من جور و ستم بسیار سنگین شده است. و سپس معاویه ماجرا را جویا شد.
مرد جوان که به سختی توان صحبت کردن را داشت، گفت: دخترعمویی داشتم که با او ازدواج کردم و وضع مالی ام نیز بسیار خوب بود ولی از دست تقدیر دچار تنگدستی شدم و کار به جایی رسید که خرج زندگی روزانه ام را عمویم که از وضع ما آگاه بود می داد ولی بعد از چند وقت نیز دخترش را از من گرفت. من نیز به ناچار پیش مروان بن حکم نماینده و فرماندار شما رفتم و ماجرای زندگی خود را توضیح دادم.
وی دستور داد تا عمویم همسرم را بیاورد و همین که چشمش به زن من افتاد، دل از دست داد و یک دل نه صد دل عاشق وی شد و به عمویم گفت اگر دخترت را به ازدواج من درآوری هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و عمویم نیز راضی شد.
سپس مروان مرا اجبار به طلاق دادن همسر نمود، ولی من امتناع کردم و دستور داد تا من را تازیانه بزنند تا همسرم را طلاق دهم و من طلاق ندادم ولی خود مروان بدون رضایت من همسرم را طلاق داد (!) و تا تمام شدن عده طلاق، من را به زندان انداخت و سپس او را به همسری خود درآورد و آن گاه من را آزاد کرد.
حالا برای دادخواهی خدمت شما رسیده ام.
معاویه پس از شنیدن ماجرا فوراً نامه ای به مروان نوشت و به عراق فرستاد و گوشزد نمود که فرماندار باید چشم خود را از ناموس مسلمان ها بپوشد و امر کرد به محض دیدن نامه باید زن جوان عرب را رها کنی و او را به شام بفرستی و سپس نامه را همراه با جوان عرب و غلام خود ارسال کرد.
وقتی که آنان رسیدند مروان فوق العاده وحشت نمود و بدون درنگ آن زن را طلاق داد و به دمشق فرستاد. پس از این که آن زن جوان عرب به مجلس معاویه وارد شد معاویه نیز با نخستین نگاه دل از دست داد و پیگیر شهوات خود شد و رو به جوان ظلم دیده نمود و گفت: من به تو سه دختر از زیباترین دختران دربارم را می دهم و زندگی ات را تأمین می کنم به شرط آنکه از این زن دست بکشی و بگذاری او از آن من باشد!
جوان عرب که شاهد کلاه گشادی بر روی سر خود بود و رشته ی امیدش نیز قطع شده بود رو به سوی معاویه نمود و گفت: «از ستم مروان به تو پناهنده شدم، از جور تو بروم و به که پناه ببرم»
معاویه که آبروی خود را در خطر می دید راه چاره ای اندیشید و گفت انتخاب را به خود زن واگذار می کنیم. سپس رو به سمت آن زن نمود و گفت: ای زیبارو از بین ما سه نفر کدام را انتخاب می کنی؟ من را با این قدرت و شوکت و مال، یا مروان و یا پسرعمویت را که در تنگ دستی قرار گرفته؟ زن وفادار کمی سر به زیر انداخت و به فکر فرورفت و سپس اهل مجلس غرق تماشای این صحنه بودند و هر کس در ذهن خود تصویری از انتخاب آن زن مجسم می نمود. (عده ای نیز به عیاشی معاویه افسوس می خوردند که چگونه خلیفه که باید دادخواه مظلوم باشد، حالا برای ارضای نیازهایش چشم به ناموس یک عرب دوخته است، خلیفه ای که باید رئیس جامعه باشد).
سرانجام زن نجیب و باوفا سکوت را شکست و برخلاف انتظار همه که نود و نه درصد معاویه را برنده می دانستند، (برد و باخت بر سر ناموس مردم!) و به جوان عرب اصلا شانس برگزیده شدن نمی دادند، چنین گفت: به خدا قسم من با خواسته ی خود پسرعمویم را نیاز دارم، هر چند دست سرنوشت وی را به فقر دچار کرد، ولی میان من و او رشته ی محبتی است که به این آسانی گسسته نمی شود.
همانطور که هنگام دارایی در کنار او بودم، اکنون نیز که وقت ناداری او است در کنار او می مانم و به وی مایل ترم تا نسبت به ثروت دیگران!
معاویه که در ذهن خود خیال های خامی برای بعد از تصاحب این دختر می کشید، پس از شنیدن این سخنان بسیار تعجب نمود و با رفتاری بسیار تند و پرخاشگرانه دست از آن دختر کشید و آن ها را از قصر خود بیرون نمود و این تنها نمونه ای از خباثت و خیانتکاری وی و حکامش بود که با توجه به این قضیه به وضوح روشن می گردد.
📌برگی از فساد بنی امیه
📗ناسخ التواریخ - اعلام الناس
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
✅جواب دندان شکن میثم صفرپور
به شعر سیمین بهبهانی
⚠️اول شعر سیمین رو بخونید
بعد شعر اقای صفرپور رو بخونید
#سیمین_بهبهانی
من اگر کافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه؟؟؟
من اگر مست می و شرب و شرابم ؛ به توچه؟؟؟
تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من؟؟؟
من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه؟؟؟
تو اگر غرق نمازی٬چه کسی گفت چرا؟؟؟
من اگر وقت اذان غرقه به خوابم ؛ به تو چه؟؟؟
تو اگر لایق الطاف خدایی٬ خوش باش.
من اگر مستحق خشم و عتابم ؛به تو چه؟؟؟
گرچه دنیا سراب است به گفتار شما
من به جِد طالب این کهنه سرابم ؛به تو چه؟؟؟
تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلوص!
و من از رایحه ی مثل گلابم؛ به تو چه؟؟؟
من اگر ریش٬ سه تیغ کرده ام از بهر ادب .
و اگر مونس این ژیلت و آبم ؛ به تو چه؟؟؟
تو اگر جرعه خور باده کوثر هستی!
من اگر دُردکش باده ی نابم ؛ به تو چه؟؟؟
تو اگر طالب حوری بهشتی٬ خب باش!
من اگر طالب معشوق شبابم ؛ به تو چه؟؟؟
تو گر از ترس قیامت نکنی عیش عیان.
من اگر فارغ از روز حسابم ؛ به تو چه؟
جواب #میثم_صفرپور❤️❤️
کفر و بی دینی ات ای یار ، به ما مربوط است,
بشنو این پند گهربار ، به ما مربوط است.
تو که با لهو و لعب در پی مستی هستی،
میکنی جمع گرفتار ، به ما مربوط است.
بی خیالت بشوم بارش طوفان بلا،
میرسد از درو دیوار ، به ما مربوط است.
آنچه آمد به سر طایفه نوح نبی ،
میشود واقعه تکرار ، به ما مربوط است.
من اگر لایق الطاف خدایم ، به تو چه؟
تو کنی جامعه بیمار ، به ما مربوط است.
تو اگر می بخوری در پس خانه ، چه به من؟
گر بیایی بر انظار ، به ما مربوط است.
تو به این کوه گنه عامل شیطان گشتی،
شده ای نوکر دربار به ما مربوط است.
گر نبندیم بر پوزه او قلاده،
میدرد همچو سگ هار ، به ما مربوط است.
گر تو سوراخ کنی کشتی این جامعه را،
میشود غرق به ناچار به ما مربوط است.
مست کن لیک نبینم که تو مستی کردی،
عربده کوچه وبازار؟ به ما مربوط است.
تو که با چنگ و ربابت همه مردم را،
میکنی مستعد نار ، به ما مربوط است.
به جهنم که خودت را بکشی در خانه،
در خیابان بزنی دار به ما مربوط است.
دین من داده اجازه که دخالت بکنم،
تا نبینم زتو آزار ، به ما مربوط است.
امر معروف کنم ، نهی زمنکر بپذیر،
تا ابد ، ترمز اشرار ، به ما مربوط است.
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی دریک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ، زندگی پراز رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!"
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2