بخش دوم زندگینامه قائم مقام لشگر ۱۰ سیدالشهدا سردار شهید حاج یدالله کلهر
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، همزمان با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، به عضویت سپاه درآمد و از بنیانگذاران بسیج و سپاه در کرج شد.
مدتی بعد به همراه یک گروه سی نفره راهی کردستان شد و طی سه ماه حضور در قامت فرماندهی عملیات سپاه تکاب نقش مهمی در سرکوبی گروههای ضد انقلاب منطقه داشت .
پس از بازگشت از کردستان در اواخر سال ۵۸ ازدواج کرد.
در سال ۱۳۵۹ با آغاز جنگ تحمیلی ، در ۲۰ مهر سال ۱۳۵۹ راهی جبهه آبادان و ایستگاه فیاضیه شد.
طی این مدت، مسؤولیتهای بسیاری از جمله : معاونت تیپ المهدی( عج) در عملیات فتح المبین، جانشین تیپ سلمان و فرمانده محور منطقه گیلانغرب در سال ۱۳۶۰ ، معاونت لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) در عملیات والفجر مقدماتی، معاونت تیپ نبی اکرم(ص) و قائم مقاوم لشکر ده حضرت سیدالشهدا(ع) در عملیات کربلای پنج را بر عهده داشت.
حاج یدالله بارها در جنگ مجروح شد که شدیدترین آن در عملیات والفجر ۸ بود که سبب از کار افتادن یک دست و یک کلیه ایشان شد اما علیرغم مجروحیت شدید جبهه را رها نکرد و با همان حال مجروح به جبهه بازگشتند.
ایشان سرانجام در عملیات کربلای پنج مورد اصابت گلوله تانک دشمن قرار گرفت و به یاران شهیدش پیوست و پیکر مطهرش در امامزاده محمد کرج (طبق وصیت شأن) در کنار یارانش به خاک سپرده شد.
#شهید_کلهر
#شهید_حاج_یدالله_کلهر
#لشگر_سیدالشهداء
#سردار_کلهر
#دفاع_مقدس
جهت مطالعه مطالب زیبا از شهدا و مقاومت عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید
@ostovar313🇮🇷
http://hajrasoul.ir/2024/04/09/shahid_kalohor/
بازی کودکانه
جثه و هیکل من از یدالله درشت تر بود. او لاغر بود و قد بلند. با این حال جلو می آمد و می گفت : هیکل مرا می پسندی؟ ببین عجب هیکلی دارم!
با این کار می خواست مرا عصبانی کند.
آن روزها کارگری جوان داشتیم که قوی و پرزور بود. یک روز یدالله به من گفت : تو که ادعا می کنی قوی هستی ،حاضری با کارگرمان کشتی بگیری؟
گفتم : بله که کشتی می گیرم.
مشغول کشتی گرفتن شدیم. مدتی نگذشته بود که توانستم بر آن کارگر غلبه کنم . در آستانه زمین زدن او بودم که نگاهم به یداله افتاد تعجب کردم. دیدم با این که من دارم کشتی را می برم ، ولی او خوشحال است. با خودم گفتم:حتما باز هم نقشه ای کشیده است وگرنه او باید از مغلوب شدن من خوشحال شود ، نه از موفقیت من.
شک کردم و ناگهان متوجه قضیه شدم. او می دانست اگر کارگر را در کشتی زمین بزنم او قهر می کند و می رود من مجبور خواهم بود همه کارها را به تنهایی انجام دهم. به همین دلیل این نقشه را کشیده بود.
کشتی را رها کردم و آن کارگر را زمین نزدم. یدالله هم که متوجه شد قضیه را فهمیدم همچنان می خندید و بالا و پایین می پرید.
راوی: محمد رضا کلهر
#شهید_کلهر
#شهید_حاج_یدالله_کلهر
#لشگر_سیدالشهداء
#سردار_کلهر
#دفاع_مقدس
#سرداران_شهید
#شهدای البرز
شادی روح پاک شهدا و تعجیل فرج صلوات
لطفا با نشر این مطلب شما هم در نشر معارف شهدا سهیم شوید
موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار 🔻
🇮🇷@ostovar313
http://hajrasoul.ir/2024/04/10/bazi_kodakaneh
رفیق راه
سال ۱۳۵۲، من و یدالله جوشکاری می کردیم.
آن روزها من، او و دو نفر دیگر برای استخدام به یک شرکت که اتاق ماشین می ساخت، مراجعه کردیم. از ما امتحان عملی گرفتند. چون در جوشکاری وارد نبودم، رد شدم ولی یدالله قبول شد. قرار شد فردای آن روز برای استخدام به شرکت برود.
چون در امتحان قبول نشده بودم و نمی توانستم به شرکت بروم، یدالله هم نرفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد.
با این که هر دو به دنبال کار بودیم و آن شرکت هم فرصت خوبی برایمان بود، با این حال او از این موقعیت صرف نظر کرد، فقط به خاطر اینکه رفیق نیمه راه نباشد.
راوی: اسماعیل بخشی
#شهید_کلهر
#شهید_حاج_یدالله_کلهر
#لشگر_سیدالشهداء
#سردار_کلهر
#دفاع_مقدس
#سرداران_شهید
#شهدای البرز
#شب_جمعه
#یاد_شهداء
شهید زین الدین: اگر کسی شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا هم او را پیش امام حسین(علیه السلام) یاد می کنند
شادی روح پاک شهدا و تعجیل فرج صلوات
با نشر این مطلب شما هم شهدا را یاد کنید
موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار 🔻
🇮🇷@ostovar313
http://hajrasoul.ir/2024/04/11/rafigh_rah
چهره محبوب پادگان (خاطره ای از سردار شهید حاج یدالله کلهر)
سال ۵۳ به سربازی رفتیم.
همان روزهای اول ، یک شب در آسایشگاه خوابیده بودیم ، گروهبان ما آمد و فریاد زد : با شماره سه پوتینهایتان را دست بگیرید و بروید داخل حیاط.
خیلی خسته بودیم . از صبح تا شب رژه رفته بودیم و حالا موقع استراحت هم او آمده بود و ما را اذیت کند.
رفتیم حیاط،و فریاد زد : با شماره سه همگی بروید داخل آسایشگاه.
برگشتیم داخل. دوباره آمد و فریاد زد بروید حیاط. بچه ها عصبانی شده بودند ولی کسی جرات نمی کرد. در همین موقع، یدالله یک گوجه فرنگی برداشت و به پیشانی گروهبان زد وهمزمان با آن فریاد زد : پدر ما را درآوردی!
درگیری شروع شد. با دیدن این منظره بچهها به طرف گروهبان حمله ور شدند و او را به باد کتک گرفتند و از آسایشگاه بیرون انداختند.
چند ساعت بعد، افسر نگهبان و چند نفر دیگر آمدند تا مساله را پیگیری کنند حق را به ما دادند و گفتند: این دفعه شما را بخشیدیم.
از آن روز به بعد کسی جرات نکرد بچه های آن آسایشگاه را بی جهت اذیت کند. از آن روز به بعد ،یدالله چهره محبوب پادگان بود.
راوی: شمس الله چهارلنگ
#شهید_کلهر
#شهید_حاج_یدالله_کلهر
#لشگر_سیدالشهداء
#سردار_کلهر
#دفاع_مقدس
#سرداران_شهید
#مبارزه_با_فساد
#انتقام_سخت
#مبارزه_با_ظلم
برای دریافت مطالب زیبا از شهدا و مقاومت عضو کانون و موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید🔻
@ostovar313
شهدا را با صلواتی یاد کنید
شما هم با ارسال این مطلب در نشر معارف شهدا شریک شوید
http://hajrasoul.ir/2024/04/14/shahid_kalhor
شجاعت (خاطره ای از سردار شهید حاج یدالله کلهر)
در آغاز انقلاب، در شهریار، جزو اولین کسانی بود که فریاد مرگ بر شاه سرداد. در آن زمان خیلی ها می ترسیدند کوچکترین حرفی درباره انقلاب بزنند، ولی او بدون ترس فعالیت می کرد.
عده ای ترسو، به پاسگاه رفته و او را معرفی کردند. گفته بودند در این محل شخصی هست به نام((یدالله کلهر)) که هر شب عده ای را دنبال خود راه می اندازد و مرگ بر شاه می گویند.
قرار بود از طرف پاسگاه بیایند و او را دستگیر کنند. حتی به پدر یدالله توصیه کرده بودند که جلویش را بگیرد، ولی او گفته بود که حریفش نمی شوم و به این وسیله آنها را از سر خود وا کرده بود.
بعد از این قضایا، به او گفتم : یدالله! دیگر بس است. موقعیت خطرناک شده بیا برویم.
گفت: کجا برویم ، مگر می ترسی؟! آن شب از کار خود دست برنداشت. سه بار توی محل رفت و آمد کرد و شعار داد.
وقتی به در خانه ای که از او شکایت کرده بودند می رسید ، صدایش را بلند تر می کرد و بیشتر شعار می داد. گفتم یدالله! دست بردار. الان می آیند سراغمان و دستگیرمان می کنند. گفت: ببین ! ما در این راه قدم گذاشته ایم و نباید از چیزی بترسیم، تو هم اگر می ترسی، از فردا شب دیگر همراه ما نیا.
راوی: سید مرتضی دهقانی
#شهید_کلهر
#شهید_حاج_یدالله_کلهر
#لشگر_سیدالشهداء
#سردار_کلهر
#دفاع_مقدس
#سرداران_شهید
#شهدای_مقاومت
🌸شادی روح مطهرشان صلواتی هدیه کنید و با نشر این مطلب شما هم در نشر معارف شهدا سهیم شوید🌸
برای دریافت مطالب از شهدا و مقاومت عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید 🔻
@ostovar313
http://hajrasoul.ir/2024/04/16/shahid_kalhor-2
کتاب حجت الاسلام به قلم بیژن کیانی به بیان خاطراتی از سید آزادگان می پردازد که بسیار برای ما درس آموز است
#ابوترابی
#سید_آزادگان
#اسرا
#دفاع_مقدس
🚩برای مشاهده کلیپ و محتوای مقاومت عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید🔻
https://eitaa.com/ostovar313
بسم الله الرحمن الرحیم
علی اکبر
بین بچه ها اختلاف افتاده بود. فشار دشمن هم روز به روز بیشتر می شد.
من روحانی اردوگاه بودم هر چه تلاش کردم اختلاف ها را کم کنم نتوانستم.
جیره آب و غذایمان را هم کم کردند، بعضی ها مریض شدند.
یک شب دلم شکست و دست به دامان حضرت زهرا سلام الله علیها شدم و از ایشان کمک خواستم.
خواب دیدم در بیابانی سرگردانم؛ خسته و ناامید.
گریه ام گرفت.
بانویی نورانی آمد و پرسید: چرا گریه می کنی؟
گفتم: گرفتار و خسته ام.
فرمود: نگران نباش فردا علی اکبرم را به کمکت می فرستم.
از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.
بعضی بچه ها از صدای گریه ام بیدار شده بودند؛ پرسیدند: چی شده
چیزی نگفتم و خوابیدم.
فردا نزدیکی های ظهر شنیدم ؛ چند اسیر را به اردوگاه آورده اند ، می گفتند یکی شان آقای ابوترابی است.
آن موقع حاج آقا را نمی شناختم؛ وقتی دیدمش، با اشتیاق دستم را در دست هایش گرفت و از وضع اردوگاه پرسید.
همه چیز را برایش تعریف کردم، کلی با هم حرف زدیم در آخر پرسیدم ؛ میشه نام کوچک شما رو بدونم.
گفت : علی اکبر
یاد خوابم افتادم ؛ حال عجیبی بهم دست داد .
با خودم می گفتم : آیا حاج آقا تعبیر خواب من است خیلی نگذشت که اوضاع را درست کرد و خوابم تعبیر شد.
راوی: حسین مروتی
#علی_اکبر
#حضرت_زهرا
#ابوترابی
#سید_آزادگان
#اسرا
#دفاع_مقدس
🚩برای خواندن خاطرات سید آزادگان عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید🔻
https://eitaa.com/ostovar313
علی اکبر.mp3
زمان:
حجم:
1.38M
روایت صوتی
بسم الله الرحمن الرحیم
علی اکبر
بین بچه ها اختلاف افتاده بود. فشار دشمن هم روز به روز بیشتر می شد.
من روحانی اردوگاه بودم هر چه تلاش کردم اختلاف ها را کم کنم نتوانستم.
جیره آب و غذایمان را هم کم کردند، بعضی ها مریض شدند.
یک شب دلم شکست و دست به دامان حضرت زهرا سلام الله علیها شدم و از ایشان کمک خواستم.
خواب دیدم در بیابانی سرگردانم؛ خسته و ناامید.
گریه ام گرفت.
بانویی نورانی آمد و پرسید: چرا گریه می کنی؟
ادامه را گوش دهید....
#علی_اکبر
#حضرت_زهرا
#ابوترابی
#سید_آزادگان
#اسرا
#دفاع_مقدس
🚩برای مشاهده کلیپ و محتوای مقاومت عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید🔻
https://eitaa.com/ostovar313
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی شهید همت در مورد جهاد
#شهید_همت
#حضرت_زهرا
#دفاع_مقدس
#فاتح_خیبر
#شهدا
🚩برای مشاهده کلیپ و محتوای مقاومت عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید🔻
https://eitaa.com/ostovar313
سرباز خشن
یکی از سربازان عراقی آدم خشنی بود، خودش می گفت: من بعثی و فدایی صدامم.
یک روز حاج آقا را به شدت شکنجه کرد؛ طوری که تمام بدنش سیاه شده بود.
با همه شیطنت ها و ظلمی که در حق آن بزرگوار روا می داشت ؛ حاج آقا همچنان بهش احترام می گذاشت.
یک روز در گوشه ای از اردوگاه با حاجی صحبت می کردم.
گفت : دیشب کاظم آمد پشت پنجره و با شرمندگی ازم عذرخواهی کرد و گفت: خیلی اذیتت کردم ولی تو به من احترام می گذاری ؛ من دیگه باهات کاری ندارم.
گفت : بهش گفتم؛ سید کاظم فکر می کنی اگر بهت احترام می ذارم به خاطر این هست که تو امیری و من اسیر.
نه؛ اگر یه روز آزاد بشم و به عالی ترین منصب حکومتی برسم و دوباره ببینمت بهت احترام می گذارم ؛ تازه خیلی بیشتر از الان.
رفتار حاج آقا باعث شده بود که آن سرباز بعثی دست از خشونت بردارد.
آرام می آمد توی اردوگاه و با کسی کار نداشت ؛ بعدها شروع کرد به نماز خواندن و روزه گرفتن ؛در غیر ماه رمضان هم روزه می گرفت.
بعثی ها وقتی دیدند که عوض شده او را از نو اردوگاه بردند.
راوی : حسن میرسید
#ابوترابی
#سید_آزادگان
#اسرا
#دفاع_مقدس
🚩برای خواندن خاطرات سید آزادگان عضو کانال شهید استوار شوید🔻
https://eitaa.com/ostovar313
مشاور امین
حاج آقا ابوترابی در دوره اسارت مامن و پناه همه بود؛ حتی سربازان عراقی که سیرت سالمی داشتند دوستش داشتند.
يكى از سربازان عراقى آمد پيش حاج آقا و با هم شروع كردند به قدم زدن و صحبت کردن؛ بيش از يك ساعت طول كشيد.
از حاجى خداحافظى كرد و رفت.
رفتم و پرسيدم توى اين مدت چى می گفت و خواسته اش چى بود؟
حاجی گفت: مشكلات خانوادگی داشت، اومده بود باهام درددل مى كرد و ازم میخواست راهنمائيش كنم.
#ابوترابی
#سید_آزادگان
#اسرا
#دفاع_مقدس
🚩برای خواندن خاطرات سید آزادگان عضو کانال شوید🔻
https://eitaa.com/ostovar313/1945
معرفی کتاب:
دیده بان(روایت زندگی سردار شهید حسن شفیع زاده)
اولین بار تصویر شهید را در معراج شهدای لشگر عاشورا در خرمشهر سال ۱۳۸۱ دیدم و از همان موقع عجیب بر دلم نشست
وقتی گذرم به تبریز افتاد بر سر مزارش رفتم اما چندان از شهید نمی دانستم ؛ تا این که دیروز این کتاب را در نمایشگاه دیدم.
کتاب برای نوجوانان نوشته شده است اما برای بزرگسالان هم زیباست
#شهید_شفیع_زاده
#شهدا
#دفاع_مقدس
#معرفی_کتاب
نشر این مطلب شما هم در کار خیر شریک شوید
🦋جهت آشنایی با شهدا به کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻
https://eitaa.com/ostovar313