eitaa logo
اتاق کنجی من
366 دنبال‌کننده
129 عکس
11 ویدیو
1 فایل
دل نگاره های ریحانه ابوترابی پیامتونو اینجا بفرستید https://harfeto.timefriend.net/16981809751214
مشاهده در ایتا
دانلود
ای غم، عمیقا از ته دل دوستت دارم تنها رفیق بی کسی های شبانگاهم... https://eitaa.com/otaghekonji
گاهی به یادت مینشینم شعر میگویم دیگر گریزی نیست از اندوه ناگاهم... https://eitaa.com/otaghekonji
تو زیر باران میروی... لابد خبر داری از گریه های شعروار گاه و بیگاهم... https://eitaa.com/otaghekonji
تو دشتی و من گریه ترین ابر بهارم آغوش بیاور که در آن جان بسپارم https://eitaa.com/otaghekonji
فنجان غم و قهوه ی تلخ و غزلی ناب ای دوست بیا و نفسی باش کنارم https://eitaa.com/otaghekonji
رفتی همه ی شهر بدون تو قفس شد حالا دگر این بال و پر آید به چه کارم https://eitaa.com/otaghekonji
این شعر های بند و نیم بند تکه های پِرت من است وقتی روزگار در قالب ِ میل خودش بُرِشم میزند و این اضافه های روحم را کف دستم میگذارد.. https://eitaa.com/otaghekonji
نگاه میکنم بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان! دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود. هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود. حس پدری اش نمیگذارد. چشم هایم را میبندم پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن. دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد. بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن... .... دخترک از دست رفته مثل 4هزار کودک دیگر... بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام... دوست دارم فریاد بزنم دوست دارم بمیرم دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم دوست دارم غزه باشم دوست دارم موشک باشم تکه ای نان باشم قطره ای آب باشم کیسه ای خون باشم... هیچ نیستم یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی. یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد... https://eitaa.com/otaghekonji
با دوتا تکه زمرد، کار دستم داد و رفت چشم هایش، مست وسرخود ، کار دستم داد و رفت میرسید و خنده ای میکرد و راحت میگذشت آه، این حق تردد کار دستم داد و رفت او که اصلا با من و این حرف ها کاری نداشت با همین ترفند لابد کار دستم داد و رفت شاعری کذاب بود و عاشقی هم پیشه اش... حرف هایش باورم شد، کار دستم داد و رفت رفت و بعد از رفتنش، مانند او شاعر شدم عشق آمد. دفتر و خودکار دستم داد و رفت https://eitaa.com/otaghekonji
تعداد شهدا که به 500 رسیده بود، فکر میکردم دیگر کار تمام است. صبر خدا تمام میشود. نشد... بیمارستان را که زدند تا صبح راه رفتم و گریه کردم. مردم در میدان ها و اماکن مذهبی همان نیمه شب جمع شدند و باهم گریه کردند و شعار دادند فکر کردیم ته خط است. صبر خدا تمام می‌شود... نشد. سید حسن که آمد پشت تریبون و صحبت کرد دیدم دودوتا چارتای حکیمان با ما فرق دارد. افق دید و تحلیل و تاکتیک متفاوت تر از کم صبری و ساده اندیشی ماست... حالا چند روز است دارند روز و شب بیمارستان میزنند و تعداد پانصد تا و هزارتا شهید الان یازده هزار تاست... شاید صبح که این مطلب را میخوانید خیلی بیشتر باشد. من دیگر کلمات جدیدی ندارم که شعر جدیدی بگویم. تصاویر و فیلم ها می آیند و وایرال میشوند و دو روز بعد جای خود را به جدیدترین فاجعه ها میدهند. گورهای عریض و طویل، از پدربزرگ تا نبیره را دسته جمعی در آغوش میگیرند و زمین غزه، بی پناهی کودکانش را فریاد میزند. اما دردناک ترین تصویر منم! من! خود من که در خانه ای گرم، در حالیکه به مبل لم داده ام و میوه در دهانم میگذارم، تصویر کودکی را دانلود میکنم که همین امروز صبح وقتی یکباره آدم های اطرافش تکه تکه شده اند، پریشان و هراسان و غمگین فریاد میزند.فریاد میزند. فریاد میزند... و صدایش به هیچکس نمیرسد. من فیلم را میبینم میوه را نجویده قورت میدهم. زانوهایم را جمع میکنم توی خودم مچاله میشوم. و برای هزارمین بار گریه میکنم. من هرچه گریه میکنم بال در نمی آورم و هرچه گریه میکنم مرزها به رویم باز نمیشوند. و هرچه گریه میکنم دعایی از من مستجاب نمی‌شود. دردناک ترین تصویر اینست که این فاجعه ها هرروز و هرثانیه جلوی چشم ما اتفاق می افتد و تلوزیون ما جدیدترین و تازه ترین اخبار را بصورت زنده نشان میدهد و ما این طرف قاب تلوزیون زنده میمانیم! و شمار کشتگان را به روز میکنیم و تاریخ لابد در مورد ما اینطور روایت میکند: "هزاران بچه، هرروز درباریکه ای کوچک، تکه تکه میشدند و میلیاردها انسان، آن ها را از طریق گوشی های موبایل، تماشا میکردند. ولی هیچکس نجاتشان نداد...." خدایا میشود مرا از معاصر بودن با این تاریخ، کنار بگذاری؟ یا به من بال دهی؟.... https://eitaa.com/otaghekonji
اتاقم چهارفصل داشت باران لبخند اندوه و خیره شدن بر دیوار باران، بهار بود. گریستن مدام که یکباره از بارش می ایستاد و به آفتاب ملایمی منتهی میشد. لبخند، تابستان بود. گرم و شیرین. پر از زندگی. جوشیدن و خروشیدن و پیش بردن. پخته شدن نارس ها و به کمال رسیدن ناتمام ها. اندوه، پاییز بود. میل به ریزش، تنهایی ممتد. راه رفتن بی انگیزه دور اتاق. بی اشتها، رو به سردی، پاییزی که اگر میبارید هم تهش آفتاب گرمی در نمی آمد. سوز می آمد و خط و نشان میکشید. زمستان اما، همان خیره شدن به دیوار بود. دراز کشیدن وسط اتاق و زل زدن به سقفی که لابد دیگر نگاهم را، رنگ چشم هایم را حفظ بود. زمستان رکود بود. نه باران داشت. نه آفتاب داشت. بغض هم حتی نداشت. یک دلگرفتگی بی تپش بود. یک دلگرفتگی مانده . تاریخ گذشته.یخ زده. سکوت خالی بود. آه سرد بود. آنقدر که اتاق هم یخ میزد. اتاقم چهارفصل داشت. ولی هروقت از درش بیرون میرفتم فقط تابستان و بهارش را میریختم توی کوله و باخود میبردم. تابستان را میگذاشتم برای چاق سلامتی ها و احوالپرسی ها. گپ و گفت ها و آشنایی ها. بهار را میگذاشتم برای بین راه... برای قدم هام... اما همیشه هروقت بهار را از جیب بزرگ کوله ام بیرون می آوردم،پاییز، غم کوچکی که به من وابستگی زیادی داشت، هرطور بود خودش را بالا می کشید. میرفت در چشمم. گریه ام میگرفت. میرفت روی لبم. ساکت میشدم. میرفت توی پاهام، سرگردان قدم میزدم. میرفت توی قلبم. شعر میشدم و برای انجمن آخر هفته چهار غزل مینوشتم.چهار غزل تکه پاره. چهاره پاره مینوشتم و میرفتم انجمن. انجمنی که هیچ وقت درآن شعر نخواندم. کنج اتاقم نشسته م زمستانم. https://eitaa.com/otaghekonji
نشستم گریه کردم خاطراتت را غزل کردم تمام حرفهایت را شبی ضرب المثل کردم https://eitaa.com/otaghekonji
تو را در خاطرتم آوردم و در گریه خندیدم دلم افتاد! تا عکس تورا در خاطرم دیدم... https://eitaa.com/otaghekonji
خودم بودم خود تنهام با خالی ِ آغوشم خودم را جای تو با دست های تو بغل کردم... https://eitaa.com/otaghekonji
دلم غم دارد اما عادت دیرینه اش این است... دلم یک قمری بی اسمان ِ مات غمگین است... https://eitaa.com/otaghekonji
مرا بی امامم رها کرده ای؟ https://eitaa.com/otaghekonji
انگار که همه چیز سر جایش باشد جز تو . یعنی هیچ چیز سر جایش نبود. من تصمیم گرفته بودم تو باشی و با تو زندگی کنم. و این با تو زندگی کنم چقدر معنا داشت... تو بخندی . بخندم. تو اخم کنی. گریه کنم. تو قهر کنی. بمیرم.گرسنه باشی . گرسنه شوم. سیر باشی . سفره را جمع کنم. خواب الود باشی. بیدار بمانم...بیدار بمانی...بیدار بمانم. راه بروی ..بدوم. بنشینی . چای بیاورم..تشویق کنی . شوق پیدا کنم. دلسرد باشی. دلزده شوم. بی حوصله باشی .برای دنیا اضافه باشم. بگویی..بشنوم. سکوت کنی .بخوانم... میبینی ؟ تو عمل بودی و من عکس العمل. اگر نبودی نبودم. و همین شد که این همه سال نبودم... این همه سال نبودی...پدرم دلتنگ شد...مادرم اشک ریخت. برادرم داشت فراموشم میکرد.خواهر کوچکم بزرگ شد و مرا ندید. من تنها را ... من بی تو را . منی که نبودم را ... دلت آمد این همه نباشی و نباشم ؟ دلت آمد اینقدر عدم را تاب بیاورم در حالیکه روحم صبح به صبح با موی شانه نزده دور شهر راه می افتاد و به هر گنجشک و تیر برق و درخت و عابر پیاده ای میرسید میگفت سلامش را به تو برسانند... به تویی که لابد صبح به صبح دور شهر راه می افتادی و... https://eitaa.com/otaghekonji
شاعرانی که برای غزه شعر گفته اند را برده اند کربلا.من هم شعر گفتم. من کجام؟ اینجا. کنج خانه. دوهزار کیلومتر دور تر. دیشب یکی از آن هایی که اهل بیت ع شعرش را پذیرفته اند، برایم عکس شش گوشه فرستاد. دست به سینه سلام کردم. گفتم ببخشید که قابل نبودم و راهم ندادید. من از آن هایی هستم که اربعین هم در خود کربلا، ازپشت گیت ها، سلام دادم و خداحافظی کردم. از آن هایی که باید دور بمانند تا پرشان نسوزد. آنهایی که قابل نیستند. که صدایشان را دیگران باید به برسانند. به چند نفرشان التماس دعا گفتم؟ خنده دار است التماس دعا گفتن. التماس دعا برای حاجت خواستن است. ازاین هایی شدم که راهشان نمیدهند توی هییت، چون میگویند برای غذا باید از اول هییت می آمدی. غذا نمیخواهم... به خدا غذا نمیخواهم..میخواستم روضه گوش بدهم.دیر رسیدم. التماس دعا؟ میشود راهم بدهید آنجا نفس بکشم و برگردم؟ راهم ندادند. چند پست قبل بود که گفتم بال ندارم. دیدید؟ .... اگر بدانید امیر المومنین ع چطور شاعرهایش را جمع کرده و دارد ازشان پذیرایی میکند... انگار دسته ب دسته میکشدشان اینطرف و آنطرف و میگوید این ها شاعران منند. من تویشان نیستم. حتی سیاهی لشکرشان هم نیستم. https://eitaa.com/otaghekonji
لاتغرّب أحداً راک وطناً... غربت کسی نباش که تو را وطن دیده... 🌱 @shokoohsher
با دل غمزده ی بی در و پیکر چه کنم... https://eitaa.com/otaghekonji
میگفتم حتی به زور بهشان آب میدهم. بابا اما قبول نمیکرد. میگفت گل هایت خوب رشد میکنند و تر و تازه اند. یعنی خوب بهشان میرسی. بابا لابد نمیدانست من گلهایی را میشناسم که دیگر به چشم باغبان نمی آیند، اما هنوز می‌خندند و رشد می‌کنند. پیچک هایی که به شاخه ی خودشان میپیچند و بالا میروند... https://eitaa.com/otaghekonji
"دلگیر ترین سکوت این خانه منم" مثلا خورشید بلد است نتابد؟ هرجا باشد نور میریزد و میپاشد و همه را هم روشن می‌کند. من اصلا بلد نبودم ساکت باشم. امکان نداشت کسی باشد ومن آنقدر شلوغ بازی در نیاورم که بالاخره بشکفد. این که من نیستم! بیا بخاطرم آور ضمیر گمشده ام را من این زنی که در آیینه نقش بسته نبودم... همین روزها ناطور دشت را شروع میکنم برای چندمین بار به خواندن، و خودم را میگذارم جای شخصیت ریلکس بی محابای جسور توسری خورده ی پرحرف داستان... تا کمی به خودم بیایم! https://eitaa.com/otaghekonji
بچه که بودم غرق خیالات و فانتزی بودم.چیزی فراتر از غرق. تا مدت زیادی زل میزدم به اشیا تا با تمرکز انرژی جابه جایشان کنم! و به جد اعتقاد داشتم این تمرین ها روزی اثر خواهد کرد! دیگر اینکه همیشه فکر میکردم دوست دارم یک روز کوچک شوم _اندازه ی سرمدادی آدمکم که لباس نداشت و موهای آشفته ای داشت _ یک ماشین قرمز کوچک داشته باشم و گازش را بگیرم و سفر به دور جهان را اغاز کنم. سفرم از اتاق کنجی، لبه ی پاسیو شروع میشد، از روی اپن آشپزخانه یا جاده ی طاقچه ی شومینه میگذشت، و درست در ورودیِ درِ راهرو گیر می افتاد! همانجا که نمیدانستم چطور باید از روی پله ها بِرانم و خودم را به حیاط برسانم. کوچکتر از سایز استاندارد بودن سخت بود، اما مرا پشیمان نمیکرد. آن سر مدادی را هم به همین خاطر دوست داشتم. دهه هفتادی ها اکثرا از آن سرمدادی ها داشتند.گاهی رنگ مویشان باهم فرق داشت. من سعی میکردم با هرچه که در توان دارم وسایل زندگی آدمک را مهیا کنم.تراش را میکردم صندلی اش. پاک کن میزش. لبه ی آجری پاسیو، اتاق خوابش! و این ادامه داشت تا زنگ ورزش! اوایل ابتدایی بودم، یکروز معلم ورزش گفت به جای ورزش فردا، عروسک بیاورید. من هم بردم. سارا را بردم. بچه ی اولم که مجتبی پسر فامیل، موهای مشکی فر شده اش را کنده بود و یک سر کچل با ته مانده ی موی وز شده داشت. با لباس بافتنی آبی رنگ و پستانکی که همیشه دوست داشتم آن را داشته باشم تا توی دهانش بگذارم. ولی نداشتم. بردمش. درست یادم است.زنگ ورزش، ضلع شرقی حیاط، بچه ها جمع شده بودند. من هم دویدم و نگاه کردم. هلیا بود! با کلی سرمدادی آدمک. و چیزی که حتی فکرش را نمیکنید. یک کامیون جهاز برایش داشت! باورتان میشود؟ میز کوچک! میز واقعی کوچک! صندلی های ناهارخوری چوبی کوچک! یک عالمهههه لباس کوچک! کمد لباس کوچک. یخچال کوچک. اتوی کوچک. هرچیزی که ما حتی بزرگش را توی خانه مان نداشتیم هلیا کوچیکش را برای آدمک هایش داشت.هلیا پولدارترین بچه ی کلاس بود و ما اورا به جامدادی و کیف رنگی اش میشناختیم. حتی شکل صورتش یادم نیست. تنها اسمش را یادم است چون اسمش شیک بود. و طرح کیف و جامدادی اش را! آنروز وقتی برگشتم به خانه، دیدم باید یک کاری برای خودم و آدمک بیچاره ام بکنم. تکه پارچه های مامان را برداشتم. دوتا مستطیل هم اندازه ی خیلی کوچک بریدم. روی هرکدام دوتا سوراخ کردم که حلقه آستین بودند. یکی را از جلو به آدمک پوشاندم. و دومی را از پشت سر مثل جلیقه تنش کردم. بعد فهمیدم باید روی جلویی جای یقه هم برش دهم. عالی شده بود. عالی! ذوق کردم و پریدم و به مادرم نشان دادم. واکنشش را یادم نیست. ولی یادم است هشتصد دست اغراق آمیز برایش لباس درست کردم! و بعد تر با ابزار بابا چوب اره کردم. به هم چسباندم و واقعا میز و صندلی درست کردم. این جزو اولین خاطراتم است که میتوانم در پاسخ به این سوال بگویم : از کی فهمیدی وقتی چیزی را میخواهی، نمیتوانی دست از خواستنش برداری؟ خلاصه اینکه تو اولین چیزی نبودی که در خیالاتم پرورشت دادم و بعد به هر طریقی شد به دست آوردمت. قابل تقدیر نیستم؟ https://eitaa.com/otaghekonji
برای مادرانی که آغوششان تا ابد به انتظار یک کفن کوچک بازماند مادر نشست گوشه ی ایوان و خیره شد در بسته بود و خانه سکوت و جهان سکوت مادر کنار چای خودش استکان گذاشت قندان سکوت و خالیِ آن استکان سکوت... مادر نگاه کرد، در خانه بسته بود لب زد به چای داغ و کمی تلخ مزه کرد قرصی گذاشت زیر زبان و بلند شد _سرگیجه وار در تپش پیچ و تاب درد_... آهسته رفت، وقت نمازش رسیده بود نم نم کنار حوض نشست و وضو گرفت مادر نگاه کرد، در خانه بسته بود چادر به سر کشید و از افلاک رو گرفت مادر نشست گوشه ی ایوان، به سمت نور یک تربت حسین برای سجود داشت مادر چقدر محو خدا بود در نماز در سجده و رکوع خدایش وجود داشت مادر نشست، خیره به در، گوش ها به زنگ صد لعن و صد سلام، برای رسیدنش... مادر نگاه کرد در خانه بسته بود قلبش، رسیده بود به اوج تپیدنش مادر نگاه کرد به یک گوشه از حیاط گنجشک روی شاخه ی بیدی هراسوار یک جوجه را دوباره به پرواز میکشاند گنجشک با اراده ولی سخت بی قرار... ((یادش بخیر خاطره ی راه رفتنش یادش بخیر خاطره دانه چیدنش)) گنجشک، جوجه را به سر شاخه ای پراند.. ((یادش بخیر خاطره ی پر کشیدنش)) تسبیح را به ذکر تکان داد و اشک را بر گونه های غرق چروکش ستاره کرد مادر میان بی خبری، خیره مانده بود... تسبیح را فشرد و به یک درد پاره کرد تسبیح میچکید از ایوان درون حوض مانند ابرهای غم نیمه ی بهار باران گرفته بود و به سجاده میچکید... باران ِاشک های زنی حین انتظار مادر نگاه کرد در خانه، بسته بود آهی کشید و سر به تن آجری گذاشت مادرکه چای تازه دمش نیم خورده ماند مادر که چشم از در این خانه بر نداشت... https://eitaa.com/otaghekonji
خود ِ درمانده ام را قال گذاشتم گوشه ی حال تا به فکر های بی سر و تهش ادامه دهد و رفتم برای ظهر ناهار درست کنم. بخواهم پای حرف های این بنشینم تا شب اسیرم. تهش هم که هیچ... من گاری این زندگی را هل ندهم، رسما آنقدر می ایستد که باطری خالی میکند https://eitaa.com/otaghekonji