اتاق کنجی من
مرا دوستانم به غم میشناسند...
بله
دوستانم از اتاق فرمان اعلام میکنند که مرا به غم نمیشناسند🤔
غزل جدید کنسله.
برق نیست پس من نیستم!
(جمله مشهور دکارت وقتی دولت برق هارو دو ساعت دوساعت قطع میکرد)
#روایت_روضه_آخر_صفر
چند سال پیش این روزها برای من حال و هوای دیگری داشت. بابابزرگ در خانه ی حیاط دار بزرگش، دور تا دور باغچه ی شبیه باغش، روی ایوان و داخل اتاق ها، بساط روضه اخر صفر راه می انداخت. ما خیلی بودیم. چند خانواده بودیم که همه اخر سفر از قم راه می افتادیم و خودمان را به 28 صفر یزد میرساندیم. بقیه مان هم ساکن یزد بودند.
یکی دو روز زودتر میرفتیم برای مهیا کردن خانه. پسر ها سیاهه هارا میزدند. من فرز بودم و چست و چابک. گاهی با برادرانم مشغول میشدم.
حیاط را سقف برزنتی یا پلاستیکی موقت میزدند. دور تا دور باغچه و ایوان را فرش میکردند. یک تخت سنتی چوبی میگذاشتند وسط باغچه. بین درخت های خرمالو و گردو و انگوری که تنه ضخیم کرده بود و داربست را پر کرده بود.
روی تخت سنتی یک سماور خیلی خیلی بزرگ بود. یک عالمه سینی کوچک برای چای یک نفره، کنارش. و سبد استکان ها. و قندان های استیل قند.
و نعلبکی ها. یزدی ها مقید به نعلبکی هستند. حتی در روضه های جمعیتی...
صبح بلند میشدیم و جمع و جور میکردیم. خودمان یک ایل بودیم که اسباب و وسایلمان کل خانه را پر میکرد. جارو را میگذاشتیم بعد از ناهار.ظهر یک سفره ی بزرگ و طولانی فقط باید برای اهل خانه پهن میشد. بعد همه بسیج میشدیم برای شستن ظرف ها و جارو کشی و سامان دادن خانه برای روضه.
در حیاط مردها بودند و اتاق ها مال خانم ها بود. ما چای خانم هارا از آشپزخانه میدادیم.
اتاق پذیرایی در های شیشه ای داشت. که ایوان و حیاط کاملا مشخص بود. پرده هارا باز میکردند که خانم ها منبری را ببینند.
یزدی ها معمولا در مراسم روضه چند منبری دارند. اینجا اصلا منبری ها دعوت هم نیستند. در خانه ی علما، منبری ها، خود جوش و با تعارف های بداهه به منبر میروند. گاهی بین منبرها یک گروه تعزیه می آمد. از در بزرگ پشتی حیاط می آمدند تو. ما دختر بچه ها رو میگرفتیم و میچسبیدیم به شیشه های اتاق پذیرایی.
تعزیه طفلان مسلم میخواندند.
روضه سه شب ادامه داشت.
بعد تر بابابزرگ درخت گردو را برید و داد باچوبش منبر ساختند. برای روضه.
بابا بزرگ ک از دنیا رفت منبر را وقف حسینیه کردند.
مادربزرگ که رفت، روضه گرفتن ها هم تمام شد.
خانه هم دیگر مال اهل خانه نیست.هرچند درخت هاش و داربست انگورش، گل های رز و درخت پیر شاتوتش سالیان سال با روضه های بابابزرگ دم گرفته بودند...
من هم اگر هزار سال دیگر هم بگذرد و هزار و سی و سه ساله شوم، باز روضه ی اخر صفر را با صدای پیرمردی میشناسم که عمامه سیاه کهنه ای به سر داشت روی منبر چوبی، با لهجه یزدی اش، میخواند :
دختر بدرالدجی، امشب سه جا دارد عزا
گاه میگوید پدر، گاهی حسن، گاهی رضا...
خدا رحمتتان کند بابابزرگ جان.
خدا رحمتتان کند مادربزرگ جان.
که هرچه از محبت اهل بیت ع دارم ازین خانه دارم و بس...
ریحانه ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
بوی ماه مهر با کلاسهای گوهرشاد😍🍁
⭕️ ثبت نام ترم پاییز شروع شد🤩
☝️اگه میخوای تو یه محیط آموزشی مخصوص به خانومها، از یه مربی خانوم آموزش ببینی پس عجله کن 🏃🏻
👩👧👦 راستی مامان خانوما! مهدکودک هم داریما
⏳ از الان تا ۲۵ شهریور فرصت داری ثبت نام کنی😃
❌ تمدید هم نمیشه، نگید نگفتیم😉
〰〰〰〰〰〰〰
📜 برای ثبت نام، به این آیدی پیام بدید👇
@Amjad_yas2018
از 12 نشستیم تو نوبت دکتر
دکتر داره تو خونه عطر ادکلن هاشو چک میکنه ببینه کدوم به مود امروزش میخوره!
ساعت؟ 1 و 5 دقیقه.
باید ظرف ها را بشویم
رخت ها را پهن کنم
شام بپزم
هال و اتاق هارا جمع و جور کنم
و خودم را هم از این وسط بردارم
یک جایی توی کمد دیواری بچپانم
که در دست و پا نباشم
و همه چیز
ایده آل و تمیز به نظر برسد...
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
دریای من! کنار تو دنیا چه دیدنیست
ای خوش به حال مردم دریاکنارها
فائزه امجدیان
امشب با دوستانم بداهه سرایی داشتیم
میذارم بمونه به یادگار♥️
🔹عاقلم اما دل و عقلم شبیه هم شده است
گاه می اندیشم و عمدا حماقت میکنم
🔶روزها رد میشوی از کوچه ها و نیمه شب...
خویش را سرگرم کشف رد پایت میکنم
🔷"پنجره باز است و مشغولی به گیسوبستنت "
نیمه شب هامینشینم ماه رویت میکنم
🔶با تو یک دریای آرامم که بعد از موج ها
سربه روی پای ساحل استراحت میکنم
🔷نیمه شب ها شعر میگویم برای چشم هات
روزها در اینه خود را شماتت میکنم
🔶آنقدر تب کرده م هذیان به جانم ریخته
میروم خود را تن ِ سرمای ژاکت میکنم
🔷با تمام شهر، بعد از رفتنت بیگانه م
با در و دیوار احساس قرابت میکنم
🔶بعد هر ساعت، ریاضی، غرق در مجهول ها
با خیالت شهر را طی مساحت میکنم
🔷دست با در داده وبوسیده روی حوله را...
بعد میگوید چرا دائم حسادت میکنم...
🔶دوست دارم خیره در چشمم بمانی منتظر
با چراغ قرمز میدان، رقابت میکنم
🔷خنده ات، هربار یک رخداد پر حاشیه است
ادعای مضحکی کردم که عادت میکنم
🔶میگریزم یک شب از دود خیابان های قهر
میروم در دشت با الاله وصلت میکنم
🔷عاقبت قد میکشم تا آسمان، میبوسمت
صد هزاران سال نوری، آه! فرصت میکنم؟
🔶آیه ای! نازل شدی یک شب به قلب کوچکم
مثل پیغمبر تورا هرشب تلاوت میکنم
🔷عشق تو در قلب من ساعت به ساعت بیشتر...
بسکه بعد از خنده هایت شکر نعمت میکنم
🔶میروی! اما تمام شهر دنبال من است
شهر را با چشم های خیس غارت میکنم
🔷مینشینی روبه روی پنجره، میبینمت
نیمه شب تا صبح دم گاهی عبادت میکنم
🔶دوست دارم چند لحظه گفتگو را بیشتر...
گاه گاهی با خودم تمرین لکنت میکنم
🔷چشم هایت شاعری خوش طبع و پر اوازه اند
شعر میخوانند و من ان را کتابت میکنم
🔶عصر جمعه، چای در فنجان، کنار پنجره
مینشینم با در و دیوار صحبت میکنم
#ریحانه_ابوترابی
چهارشانه ی رشید پر غرور کم سخن
دوباره خیره ای به ماه و فکر میکنی به من...؟
به من... به این تلاطم پر التهاب شب زده
زنی که آب رفته بین موج های پیرهن...
♥️هشتمین سالگرد به هم رسیدنمون مبارک ♥️
یادم باشه فاصله ها حسودن
یادته بینمون نشسته بودن؟...
دیشب که بغضم ترکید و همان وسط اتاق زانوهایم را جمع کردم و خودم را به سختی کشیدم گوشه ای و تکیه کردم به کمد و شروع کردم با تو بلند بلند حرف زدن را یادت هست؟یادت هست.
اولین جمله م این بود: چون تو نمیخواهی نمیشود. اینطوری دوستم داری؟ باشد...
بعد آمدم صورتم را پاک کنم دیدم لباسم ازهجوم اشک یکباره خیس است. باز با تو حرف زدم. میخواستم درستش کنم. وسط حرف هایم یک نیم جمله گفته بودم که عذاب وجدان گفتنش رهایم نمیکرد. گفته بودم همش تقصیر توست. تو دوست داری ما را این شکلی ببینی...
ولی چند ثانیه بعد ناراحت بودم از خودم که بریده ام. که طاقتم طاق شده. که تو روی تنها داشته ام ایستاده ام. که از مالکم طلبکارم. که به امانت دل خوش کرده ام و پس نمیدهم و داد میزنم. که روی سر انگشت ایستاده ام، انگار قدم طوری بلند شده که حالا میتوانم سر تو داد بزنم!
از خودم بدم آمد. دیگر خفه خون گرفتم و فقط گریه کردم. میدانی چرا؟ چون هم تورا آنقدر مهربان میشناختم که دائم یک چیزی گوشه ی دلم میگفت توکه طاقت نداری مرا اینطور ببینی!
هم تورا صاحب اختیار میدیدم که هرطور دلت میخواهد میتوانی مرا بچلانی...
هم صبری نمانده بود و کسی غیر تو نبود که داد بزنم و طردم نکند.
میشنوی خدا جان؟ هیچ کس غیر تو نیست که فریاد بزنم و گله کنم و دورم نیندازد و بدی هایم را به رویم نیاورد وآبرویم را نبرد و طردم نکند ...
ممنون که به این یک بنده از میلیاردها بنده ی حقیرت اجازه دادی یک گوشه از این کره ی خاکی در آن کهکشان بینهایت، میان تاریکی شب، طوری تورا مهربان ببیند، طوری تورا نزدیک ببیند که به خودش جرات بدهد بیاید یقه ی تورا بگیرد و مشت های کوچک ضعیفش را با هق هق به سینه ت بکوبد
بعد خودش را در آغوشت بیاندازد و بگوید که چقدر خسته شده است...
که چقدر خسته شده است.
که چقدر خسته شده است...
ممنونم خدا...
هدایت شده از 「 ایــھامـ」
•.
ای دختر اشک های یکریز!
بارانیِ جذاب غزل خیز!
معشوقهی صدهزار شاعر!
زیبای هزار رنگ! پاییز!
#محدثه_نبی_حسینی
-ایهام🍁