eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
|• 🌱 عشق که تا نیاید نرود هر که بر از این داغ دارد 👤 🍃 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| {•🌙•} 🔻هیچ چاره ای از بلیات دنیوی و اخروی، داخلی وخارجی نیست الا خدایی بودن و با خدا بودن و با خدایی ها معیت داشتن و تبعیت داشتن. 🔻دنیا دار امتحان است باید در فکر این باشید که خودتان را اصلاح بکنید تا بین خودتان و خدایتان عایق و مانع پیدا نشود. 🔻باید بدانیم که علاج ما، اصلاح نفس است در همه ی مراحل. 👤 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
برای اینکه خدا و و شامل حال ما بشه باید داشته باشیم. و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، میخواد که از بگذریم. و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم باید شبانه روز و و همه چیزمون باشه. اینقدر باشیم که خدا ازمون باشه. برمی‌داریم برای رضای خدا بر می داریم برای رضای خدا می‌زنیم برای رضای خدا می‌دیم برای رضای خدا برای رضای خدا چی و همه چیز برای . چه و چه اگه اینچنین بشیم و هیچ نداریم و معنا نداره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| 😍 •| 🌹 •| 🍂 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
•| #شهید_غازی_علی_ضاوی 😍 •| #شهید_روز 🌹 •| #شهدای_مقاومت 🍂 ❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است. •┈•✾•┈•j
همسر شهید غازی ضاوی در وصف او می‌گوید: «فراق سخت است و از دست دادن عزیزان عجیب و غریب، اما مرتبه ای که او به آن رسیده است، به راحتی بدست نمی‌آید و من خوشحالم از اینکه او کسی بود که این شهادت را تمنا می‌کرد. من گفته ام که اگر برای نعمت شهادت، بر سنگ سجده کنم تا شکر خدا را به جابیاورم، برای قدردانی از خدا کافی نیست؛ خداوند بیشتر از آنچه ما شایسته و مستحق اش بودیم، به ما عطا کرد. پس من در تقدیر خدا چیزی به جز زیبایی ندیدم». •| 🌹 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 این خانه جای زندگانی نیست آماده ی شکستن باش... 👤 🍃 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‍❣ " اَللَّهُمَّ امْلاَءْ قَلْبے حُبّاً لَڪـَ.... " خدايا قلبم را از "محبّٺـــــــ ِ خودتـــــــ" پُر ڪن.. ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‍{•🌙•} «...وتمام طرق...توسل به ائمه أطهار(ع) و توجه تام به مبدأ است. چونکه صد آمد، نود هم پیش ما است. با دراویش و طریق آنها کاری نداریم. طریقه، طریقه علما و فقها است، با صدق و صفا.» 👤 (ره) ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| 😍 •| 🌹 •| 🍂 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
•| #شهید_محمدرضا_بیضایی 😍 •| #شهید_روز 🌹 •| #شهدای_مدافع‌حرم 🍂 ❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است. •┈•✾
یک شب خواب حاج همت را دیدم؛ دقیقا در موقعیتی که در پایان‌بندی اپیزودهای مستند «سردار خیبر» هست! با بسیجی‌هایی که در فیلم کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت ایستاده‌‌اند تا با او دست بدهند، ایستاده بودم. حاج همت با قدم‌های تند رسید کنار تویوتا. من دستم را جلو بردم و با او دست دادم و حاجی را در آغوش گرفتم تا معانقه کنم. هنوز دستش توی دستم بود که گفتم: «دست ما را هم بگیرید» و توی دلم نیتم از این حرف طلب شهادت بود که حاج همت در جوابم گفت: «دست من نیست!» از همان شب این خواب و حرف حاج همت برایم مسأله شده بود و مدام فکر می‌کردم چطور ممکن است برآورده شدن چنین حاجتی دست شهدا نباشد. همیشه فکر می‌کردم شهدا باید دست آدم را بگیرند تا باب شهادت به روی آدم باز شود. این قضیه بود تا یک شب که در خانه محمودرضا مهمان‌شان بودم خوابم را برای محمودرضا تعریف کردم. گفت: «راست گفته خب. دست او نیست!» بعد گفت: «من خودم به این رسیده‌ام و با اطمینان و یقین می‌گویم؛ هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهادت شهید فقط دست خودش است.» •| 🌹 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‍❣ و نزاع‌ها، را می‌کند. بسیاری از و به جهت مشاجرات و درگیری‌های لفظی است. کم منزلی داریم که در آن پرخاش و تندی نباشد! روزی چندتا پرخاش باشد، را از منزل . اگر هم با تو بود، در امور جزئی و شخصی مشاجره نکن، چون می‌آورد. مرحوم علامه جعفری از صاحب دلی نقل کرد: در موضوعی که گمان می‌کردم حق با من است، داشتم با همسرم مشاجره می‌کردم؛ ناگهان را نشانم دادند! بسیار و بود! آن صورت نزدیکم آمد و گفت: ! ساکت شو! همین که شدم فورا دست همسرم را بوسیدم و عذرخواهی کردم! 👤 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🌹 ، ، در خاک و غلطیدن و مردن بحمدالله که تدبیرها دارد... 👤 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 گر در میان نباشد پای چه فرق دارد با ما 👤 🍃 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‍ 🥀 اول بنا نبود چنین شوم یک آمدم و چنین شدم... •| 🌹 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‍{•🌙•} کسی که نیت‌کند آبروی مومنی را ببرد، در اصل خود را آماده می‌کند برای . ریختن از گناهانی است که در و آبروی انسان را می‌برد. 👤 🍃 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| 😍 •| 🌹 •| 🍂 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
•| #شهید_علیرضا_کریمی 😍 •| #شهید_روز 🌹 •| #شهدای_دفاع‌مقدس 🍂 ❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است. •┈•✾•┈
🙃 تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم. به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود. رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده!؟ با صدائی لرزان گفت: باورت نمی شه. گفتم: چی رو؟! نفس عمیقی کشید وگفت: علیرضا برگشته!!! احساس می کردم بی خودی اینقدر ترسیده بود. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش. گفتم: آخه مادرم، چرا نمی خوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه! یکدفعه مادرم گفت: ساکت! الان بیدار می شه. با تعجب گفتم: کی؟! گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت: خیلی خسته ام. می خوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت. رفت تو اتاق و خوابید. تو دلم می گفتم: پیرزن ساده دل، یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده. اما پتوی علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت. بوی عطر علیرضا را می داد. اوایل شهادتش، مامان همیشه این پتو را بر می داشت. بغل می کرد و با پسرش حرف می زد و گریه می کرد. ما هم برای اینکه اذیت نشه، پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت. تو همین فکرها بودم. کسی نمی دانست پتو کجاست. خودمان مخفی اش کرده بودیم. پس مادر از کجا فهمیده؟! نکنه واقعا علیرضا برگشته!؟ یکدفعه و با عجله دویدم سمت اتاق، در را باز کردم. خیره خیره به وسط اتاق نگاه می کردم. ... 📚 👤 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| 🌱 •| 💐 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| 🌅 •| 💐 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
#قسمت_اول 🙃 تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم. به محض این
•| 🙃 رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود. همان جا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد. با تعجب گفت: کجا رفته، علیرضا کو؟! وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته. بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود. جلوتر آمدم. بالشی روی زمین بود. روی آن، یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یکنفر اینجا خوابیده بوده!! مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: کو، کجا رفت؟ از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود. همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود. با تعجب اینطرف و آنطرف می رفتم. اصلا گیج شده بودم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر، برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم. خبر دوم یا سوم نمی دانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... می باشد. دوباره ذهن من به سالها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود. برای آخرین بار راهی جبهه می شد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد بر می گردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!! تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شود. با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته. سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم. او کارمند بنیاد شهید بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدائی که قراره تشییع بشن رو دارین؟ بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اونهاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟! گفتم: بعدا توضیح می دم. او هم گفت: نه، اسامی رو ندارم، ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ می زنم. یک ربع بعد خواهرم زنگ زد. به سختی حرف می زد. مرتب گریه می کرد. اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته. 📚 👤 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya