eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبودم  مامان صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو   _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے سنم و یکم برده بود بالا با صداے مامان از اتاق پریدم بیرون عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد _اسماء جان چایے و بیار. خندم گرفت مثل این فیلما چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم ب جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون، آقای سجادی!!! ایـݧ جاچیکار میکنه؟! ینی این اومده خواستگارے من؟! واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اما چاره اے نبود باید میرفتم... 🖊نویسنده:خانم علی آبادی ⭕️کپی حرام ♡اینجا صحبت در میان است. ..﹍😇پاتوق بچه مذهبیا😇﹍.. @p_bache_mazhabiya
(٢ / ٢) 🌷....آقا نگاهى به من انداختند و فرمودند: علمدار همانی است که پیش شما بود؛ همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی. 🌷به یک باره از خواب پریدم؛ خیلی آشفته بودم؛ نمی‌ دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌ خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت: به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی ‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم.... 🌷اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌ نام. موقع ثبت‌ نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ١٣٧٨ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ‌ها و مریم عازم جنوب شدیم. کسی نمی‌ دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. 🌷از بچه ‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌ دانست؛ وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می‌ دادم بیشتر متوجه می‌ شدم که آقا چه فرمودند.... 🌷در طى چند روزی که جنوب بودیم؛ فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ ها نماز جماعت می‌ خواندند؛ من کناری می‌ نشستم؛ زانوهایم را بغل می‌ گرفتم و گریه می‌ کردم، گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. 🌷شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم؛ احساس می‌ کردم خاک آنجا با من حرف می‌ زند. با مریم دعا می‌ خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌ خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. 🌷صبحِ روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌ رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم. 🌷بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک هایم به یقین بدل گشت؛ آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد؛ وقتی شهادتین را می‌ گفتم؛ احساس می‌ کردم مثل مریم و دوستانش، من هم مسلمان شده‌ ام. ❤️شهدا دست ما را هم بگیرید❤️ ♡اینجا صحبت در میان است. ..😇پاتوق بچه مذهبیا😇.. @p_bache_mazhabiya
🍃🌷🍃 🌷🍃 🍃 در پشتی مدرسه مان روبروی دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام ردوبدل میکردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش. امام مثل خودمان بود. لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرفهای خودمانیش. میفهمیدم حرف هایش را. به خیال خودم همه ی این کارها را پنهانی میکردم. مواظب بودم توی خانه لو نروم. پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند. فرشته با خواهرش فریبا، هم مدرسه ای بود. فریبا میدید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش می زند بیرون. به پدر گفته بود، اما پدر به روی خود نمی آورد. فقط میخواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراك، پیش فامیل ها. فرشته می گفت "چه بهتر. آدم برود اراك نه که شهر کوچکی است، راحتتر به کارهایش می رسد. اهواز هم همینطور." هرجا میفرستادندش بدتر بود. تازه، پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی میکند. هرجا خبری بود، او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد. با دوستانش انتظامات می شدند. حتی نمیدانست که در تظاهرات ۱۶ آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد. 🍃 🌷🍃 🍃🌷🍃 📚 🥀 📱 ❤️ اینجا صحبت در میان است. ╔═join═════════╗ ⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐ ╚════════════╝
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 آن روز که جهان میان شرق و غرب مادّی تقسیم شده بود و کسی گمان یک نهضت بزرگ دینی را نمیبُرد، انقلاب اسلامی ایران، با قدرت و شکوه پا به میدان نهاد؛ چهارچوب‌ها را شکست؛ کهنگی کلیشه‌ها را به رخ دنیا کشید؛ دین و دنیا را در کنار هم مطرح کرد و آغاز عصر جدیدی را اعلام نمود. طبیعی بود که سردمداران گمراهی و ستم واکنش نشان دهند، امّا این واکنش ناکام ماند. چپ و راستِ مدرنیته، از تظاهر به نشنیدن این صدای جدید و متفاوت، تا تلاش گسترده و گونه‌گون برای خفه کردن آن، هرچه کردند به اجلِ محتوم خود نزدیک‌تر شدند. اکنون با گذشت چهل جشن سالانه‌ی انقلاب و چهل دهه‌ی فجر، یکی از آن دو کانون دشمنی نابود شده و دیگری با مشکلاتی که خبر از نزدیکی احتضار میدهند، دست‌وپنجه نرم میکند! و انقلاب اسلامی با حفظ و پایبندی به شعارهای خود همچنان به پیش میرود. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️ اینجا صحبت در میان است. ╔═join═════════╗ ⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐ ╚════════════╝
「پـاتـوقـمـون🎙」
🔻قبل از این که بخواهیم برویم سر اصل مطلب که #چرا_انقلاب_شد؟باید درمورد استعمار صحبت کنیم. 💢استعمار
🔻 ؟؟؟؟ ⭕️در این نوع استعمار کشور استعمارگر برای تامین منافعش در کشور مستعمره شاه یا رئیس جمهوری را برسر کار می آورد که مطیع فرمان های او باشد. در این صورت هزینه ای برای سربازانش در کشور مستعمره نمی داد، مردم آن کشور هم به خیال این که شاه آن ها هموطن آن ها است و کسی منابعشان را غارت نمی کند دست به انقلاب نمی زدند. "ایران در زمان پهلوی از این نوع مستعمره ها بود." رضا شاه را آورد و خودش هم برد و پسرش را جای او گذاشت و تا جایی که توانست از منابع و ظرفیت های ما استفاده کرد. پهلوی ها با کلاس و خوبی برای انگلیس ها بودند. اما این نوع استعمار هم معایبی داشت: ▪️برای استعمار گر ها این که حکومت کشور مستعمره آنها باشد کافی نبود باید کاری می کردند که مردم آن کشور هم آن طوری باشند که آنها می خواهند چون هنوز امکان انقلاب مردم کشور مستعمره وجود داشت، مردم نسبت به کار های حکومتشان آگاهی پیدا می کردند و دست به انقلاب می زدند، یا این که گاهی مردم کشوره مستعمره مانع بعضی کار های حکومت دستنشانده شان می شدند، چون اعتقاد آنها با دولتشان فرق داشت. "مثلا در ایران مردم صنعت ملی نفت را می خواستند ولی حکومت این را نمی خواست چون باید منافع انگلیس و دوستانش را تامین می کرد." 💠پس نوع جدیدی از استعمار را شکل دادند، طوری که مردم کشوره مستعمره هم به شکلی باشند که استعمارگر ها می خواهند. ╔═join═════════╗ ⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐ ╚════════════╝
28.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ویدئوی اختصاصی بسیج دانشجویی استان اصفهان 🔴 همه چیز درباره کرونا؛ از تاریخچه تا استرس ناشی از آن... 📽 در ادامه با ما همراه باشید... 📱 کانال : @IBSNA_ ❤️ اینجا صحبت در میان است. ╔═join═════════╗ ⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐ ╚════════════╝
「پـاتـوقـمـون🎙」
#قسمت_اول 🙃 تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم. به محض این
•| 🙃 رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود. همان جا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد. با تعجب گفت: کجا رفته، علیرضا کو؟! وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته. بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود. جلوتر آمدم. بالشی روی زمین بود. روی آن، یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یکنفر اینجا خوابیده بوده!! مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: کو، کجا رفت؟ از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود. همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود. با تعجب اینطرف و آنطرف می رفتم. اصلا گیج شده بودم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر، برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم. خبر دوم یا سوم نمی دانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... می باشد. دوباره ذهن من به سالها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود. برای آخرین بار راهی جبهه می شد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد بر می گردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!! تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شود. با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته. سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم. او کارمند بنیاد شهید بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدائی که قراره تشییع بشن رو دارین؟ بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اونهاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟! گفتم: بعدا توضیح می دم. او هم گفت: نه، اسامی رو ندارم، ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ می زنم. یک ربع بعد خواهرم زنگ زد. به سختی حرف می زد. مرتب گریه می کرد. اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته. 📚 👤 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا اینجوری که نگاهم میکنه خنده ام میگیره،خیلی بامزه میشه🤣 از حق نگذریم داداشم ماشالا جذابه! خب دیگه الان میخوام باهاش دعوا کنم تعریف باشه واسه بعدا😒 منم اخمامو کردم تو هم و نگاهش کردم و گفتم: +میخوام با راحیل برم بیرون،ولی گویا شما دستورو صادر میکنین جناب فرمانده.. یه لبخند ریزی زد و گفت: خوش بگذره،بسلامت! بابا دمت گرم جدی اجازه داد این داداش سخت گیر ما😃 بدووو رفتم از آشپزخونه بیرون تا آماده بشم! مامان داد زد: _خببب حالا ندووو پروازت نمیپره😁 رفتم سر کمد لباسام مانتو بلند مشکیمو پوشیدم با یه روسری طوسی،موهامم فرق باز کردم و یه کم از روسریم دادم بیرون زنگ زدم به راحیل بوق نخورده برداشت: _چیشد دلقک؟میای؟ +آره عیزم دارم راه میوفتم _باشه پس منم الان آماده میشم گوشیو قطع کردمو از اتاق اومدم بیرون،امیر اومد جلومو گرفت و یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت: _همه چیت خوبه ها...فقط... میدونم چی میخواست بگه نمیدونم چرا یهو براش قاطی کردم و گفتم: +من اینجوری دوست دارم اخماشو کرد تو هم و رفت تو اتاقش درم محکم بست جوری که مامان ترسید اومد بیرون از آشپزخونه با صورت بهت زده یه نگاه بمن انداخت و لبخند ملایمی زدو گفت: _زود بیا مادر،به تاریکی نخوری رفتم سمتش و بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم: چشم عشقم،فعلا از خونه زدم بیرون... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
ᴘ ʙᴀᴄʜᴇ ᴍᴀᴢʜᴀʙɪʏᴀ • • •| {📃} •| {2️⃣} و اما کتاب آسمانی،یادت هست؟ اسمش قرآن بود. با اینکه این روزها،این کلمه ها همه جا هست،اما کسی آنها را نَفَس نمیکشد،کسی با آنها زندگی نمی‌کند. تو اما کلمه های خدا را نَفَس بکش و زندگی کن؛ و اما این آیه‌ها که لابه لای هفته‌های تو آمده است،تلنگر کوچکی است به قلب بزرگ تو،تا بروی و سراغی از ایشان بگیری. دیگر چه بگویم... که تویی و کلمه و خداوند. پس برایش بنویس... بنویس... هرچه که باشد... • • ❴پٰاٺوقِـ بَچِهـ مَذهَبيٰا❵ [°❄️°] @p_bache_mazhabiya